آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

سخت.

چهارشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

از یک هفته کذایی.

چهارشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ق.ظ

۱. دیروز برای اولین بار، (البته یک بار هم وقتی رئیسی آمده بود دانشگاه سعی‌اش را کردم، ولی صدایم نرسید.) کل خشم درونم را فریاد زدم. اینطور که کل سالن فقط پژواک صدای من بود و من و من. آمده بود به جای اینکه بگوید چه کارهایی در مجلس میکند، داشت از وظایف ما میگفت! از وظایف ما و دیگران. که باید بچه بیاوریم، تولید نسل کنیم و کشور را نجات دهیم.هرچند که خودمان میزبان بودیم ترجیح دادم به حرف دوستم که مجری بود گوش نکنم و بین جمعیت فقط فریاد بزنم. این تقریبا اولین بار بود که این جسارت را جلوی آقایان و خانم‌ها پیدا کرده بودم و تا امروز صدایم گرفته بود. نه یک بار که سه بار بلند شدم سوال پرسیدم و دعوا کردم و حالم خوب شد. خیلی خوب شد. حس قهرمانانه نداشت، حس اینکه بالاخره توانستم این خشم را که در طول برنامه داشت اذیتم میکرد خالی کنم حس خوبی بود. حس اینکه کلی خبرگزاری و آدم، میفهمند چهار انسان عصبانی اند وناراحت اند حس خوبی بود. و البته حس اینکه خودش بفهمد چقدر دارد از رهبری مایه های مضحک میگیرد و چرت میگوید. هرچند از صبح تا الان، مدام دارم فکر میکنم کار درستی هم بود؟

 

۲. امروز یک جای اداری طور جلسه داشتیم و چه جای زیبایی. حقیقتا زیبا. قبلا هم رفته بودم و بنا بود همان جا کاری کنم که نشد، ولی عمیقا زیبایی اش من را مجذوب خودش کرد. با همان کسی جلسه داشتم که دوسال است دارم دنبالش میکنم، از ترجمان تا سوره تا یادداشت‌ها و وبلاگش و حقیقتا باید بگویم حداقل در مقام مشورت و حرف هم همان شعور و همان فهم و درکی را داشت که این دوسال برداشت کرده بودم. قصه این است که این بنده خدا از گذشتگان همان جمع دانشجویی معروف است، و ما برای مشورتی در باب همان جمع امروز صحبت داشتیم. هم با خودش و هم یک نفر دیگر که او هم از نوادر زمان است. [ این همه هندوانه چه میگوید؟ ] نیم ساعت آخر بحث‌های مهم شد. از آن بحث‌هایی که اغلب مذهبی‌‌هایی مثل ایشان که از قضا آخوند هم هستند طوری برخورد میکنند که میخواهی زمین را بجوی. و ایشان، آنطور شعور و فهم از خودش نشان داد که نگویم. دوست دارم صوت نیم ساعت آخر را الارم صبح، زنگ تماس‌ و پیشواز گوشی‌ام بگذارم!

 

۳. من اهل لوس کردن نبودم. ولی حرف آدم‌ها همیشه برایم مهم بود و تنها پاشنه آشیل فعلی‌ام همین است. و البته تنهایی. نمیخواهم از این مورد سه بیشتر بگویم، ولی تا جمعه وقت فکر کردن دارم و حقیقتا حرف‌هایی که آدم‌ها برای مجاب کردن‌ام دارند میزنند قانعم نمیکند و برای همین حالم دارد از خودم بهم میخورد. از چه چیز؟ از اینکه دنبال قاتع شدن توسط دیگرانم... خودم کجا ایستادم؟ افکار و اعتقاداتم کجاست؟

 

۴. میخواهم بیشتر بنویسم. از این روزها بیشتر بگویم. اما مدام ترسی، اضطرابی من را دچار وسواس سانسور میکند. من این روزها کمتر خودم را دوست دارم و همین باعث شده ضعیف ترین شدم، نتوانم تصمیم بگیرم. آه. این روزها مدام به گذشته هم فکر میکنم... چقدر به گذشته فکر کردن برایم غم دارد، چقدر حس پشیمانی انباشته شده و چقدر عذاب وجدان. کاش برمیگشتم به ۹۷، با همین داشته‌ها و معلومات. نمیدانم.

  • آرســو

سخت.

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۴۰ ق.ظ

من زیر بار این دلتنگی و غم، چطور باید بزرگ شوم و قد بکشم؟ مگر غیر از این است که سال ها قد کوتاه مانده‌ام، مگر غیر از این است که از ایام قبل کوتاه تر شده ام و رنج حقیقتا از پی هر اشکِ یواشکی کم ام کرده است، پس بال پروازت کو ای رنج؟

  • آرســو

میگذرد.

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۶ ق.ظ

سه روز است معده‌ام بد بهم ریخته. سابقه بهم ریختگی معده را میتوانم پرسابقه‌ترین عملکرد بدنم در ۲۱ سال اخیر بنام‌ام، اما حداقل این بار حقیقتا بد و سخت است. مهم نیست علتش چیست، مهم این است که از پی هر سوزش معده، یک فکر یک اضطراب و یک دلشوره جانم را میخورد. شاید اگر این روزها بگذرد، تیرماه بابت متفاوت شدن اوضاع حالم بهتر شود شاید هم نه. راستی مشهد رفتم، و باید حکایتش را جدا بنویسم. 

  • آرســو