آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

مِن الغریب..

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۵۷ ب.ظ

به فراخور برهه‌های مختلف زندگی،هر زمان خودم را آویزان یک واژه کرده‌ام! اوایل دبیرستان که بودم خیال "پروانگی" داشتم،جلوتر که رفتم به حکم طریق و رفیق،به بودنی از جنس ما اقرب من وعد "الرحیل" باور داشتم و حالا دوسالی میشود که "غربت" تنها واژه‌ایست که به تمامی میتواند فهم‌ام از وضعیت زندگی را توصیف کند.بیگانه، ناشناخته، ناشناس، بیکس، فقیر، نامحرم، اجنبی، خارجی، بدیع، حیرت انگیز، شگفت، شگفت آور، عجیب، غیرعادی، طرفه، طریف، نو، دورازوطن، دورافتاده!
این واژه‌ها را در تعریف غریب به فارسی آورده‌اند.در عربی مفهومی داریم به نام "غریب اطوار".یعنی گریزنده از مرکز.کلمه‌ی غریب میان اعراب به معنی منحرف از حقیقت(وهم‌انگیز) هم به کار می‌رود.
از میان معانی مختلف،یک مفهوم مشترک وجود دارد."غریب" با وجود فقیر بودنش،با وجود بیگانه و اجنبی بودنش وطن دارد.هرچند اگر "گریزنده" از وطن باشد!به خیالم وطن هرچه که باشد وطن است.اصیل است.غریب،ماهیت‌اش "غیرعادی" بودن است،با این وجود آنچیز که او را به این ماهیت رسانده گریختن از وطن است.خیال نمیکنم گریختن همواره از ترس باشد! اینجا قول اعراب را باید پذیرفت که غریب درگیر اوهام شده و به خیال چشمه‌ای از آب از وطن گریخته و حالا به سراب تنهایی رسیده‌‌است.
در غربت آدمی تعلق ذاتی دارد و هرچقدر هم از مرکز دور شده باشد،آن تعلق ذاتی او را رها نمی‌کند.در غربت هرچقدر وجود گریزان باشد و هرچقدر در بی علاقگیِ مطلق دست و پا بزند،یک علقه‌ی پنهانی وجود دارد که بالاخره او را برمیگرداند.
آری غربت سیاه است!فرو ریختن دارد،دست و پا زدن دارد،تنهایی دارد و از همه مهمتر تصمیم‌های سخت دارد.اما خودش نوید این را می‌دهد که این سیاهی همیشگی نیست.
انجا که مولانا میگوید"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش" ، شاعر رنگ سفید را برمی‌دارد و بوم سراسر سیاه خود را خط خطی میکند.
واژه‌ی غریب،بدیع است.ابعادش زیاد است.آشکارا مانع است و پنهانی جامع!آن چیز که در فهم‌اش مهم است این است که با "تنهایی" خیلی توفیر دارد.تنهایی هیچ کششی به سمت روشنایی ندارد،تماما سیاه است.در دلش هیچ امیدی موج نمیزند.خود را در حصاری زندانی میکند که خودش ساخته و یادش رفته در خروجی برایش تعبیه کند!
الغرض مدت‌هاست آویزان شده‌ام به واژه‌ی غربت. گاه تمایل ام به وجه گریزان بودنش است و گاه دلم میخواهد فقط از وطن بنویسم.گاه از تنهایی‌اش دلشکسته میشوم و گاه به امیدِ پنهانی‌اش تکیه میدهم.
راستش را بخواهی،فهم کردن ابعادش اسان است ولی موقعی که باید فهم بیاید و قوت روح آدمی شود،کار خیلی سخت می‌شود.آدمی از همه‌کس توقع دارد و به خیالش دیگر "غریب" نیست..خیال میکند وطن واقعی همان مکانی‌ست که زندگی میکند و فکری‌ است که تا "ابد" باید همان‌جا انس بگیرد.یادش میرود غریب است..
به خیالم آدم‌ها را واژه‌هایشان میسازد.واژ‌ه‌هایی که آن‌ها انتخاب میکنند تا به تنهایی توصیفشان کند،از آن واژه‌ها که در دلشان توضیحات زیادی نهفته‌است.
ای کاش در مواجهه‌ی اولم با آدم‌ها بگویم،چه واژه‌ای زندگی‌ات را توصیف میکند؟
و او بی‌آنکه من توضیح بیشتری درباره "واژه" بدهم،منظورم را بفهمد!

  • ۹۹/۰۵/۰۶
  • آرســو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">