آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

یک. | از پیرمردِ نویسنده

شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۱ ق.ظ

 

گویی پشت حروف اکسیژن قایم کردند. بی‌وقفه می‌نوشت. از امورات روزمره هم نه، کاغذ حرام میکرد. کلمات‌ مغزش سرشار شده بودند، زورش که به دنیا نمی‌رسید می‌ایستاد روبروی آینه ساعت‌ها زل می‌زد به مردمک چشمانش کلمه می‌ساخت. کلمات بی‌معنی! بعد هم می‌نشست روی صندلی همه‌شان را روی کاغذ تف می‌کرد آرواره‌هایش را درمی‌آورد می‌انداخت در لیوان کنار برگه‌ها و بعد با ذهنی‌ آرام و دهانی آسوده قلم را میچرخاند.

یکی از نوشته‌هایش را پیدا کردم. نامه‌ به همسرش بود. توقع داشتم در آن سن از بچه‌هایش شروع کند. بعد فهمیدم بچه‌ای نداشت..شاید بعدها، نامه‌های بیشتری پیدا کنم و بنویسم.

 

قسمت اول از نامه های پیرمرد نویسنده

 

 

سلام.

امروز حوالی ساعت ۲ رسیدم خانه. می‌گویند جانوری به طول ۵ سانت به شهر حمله کرده. زالو وار خون می‌خورد. انسان‌ها ترسیده‌اند! نیستی شهر را ببینی که همه‌شان یک تکه پارچه روی بینی‌شان نصب کرده‌اند تا جانور وارد دماغشان نشود. نیستی شهر را ببینی که دست تک تکشان یک شیشه‌ آب است و هر جا دست می‌گذارند قبل‌ش نجسی‌اش را می‌شویند. می‌گویند ابتدا که وارد بینی می‌شود ریه‌ات را خانه می‌کند و بعد می‌زند به قلبت و یک دو سه تمام! می‌گویند پیر که باشی احتمال سکته‌ات بالاست. من که پیر نیستم. تولستوی هشتاد و خورده‌ای سالش بود که مرد. من دو سال وقت دارم! پس هنوز پیر نشدم. آخر هر وقت پیر شدی چه دلیل دارد زنده بمانی؟ قرار است پیر شوم که بمیرم دیگر. هشتاد ساله‌ها که نمیمیرند. پس پیر هم نیستند. راستی داشتم می‌گفتم که حوالی ساعت ۲ که رسیدم یک راست رفتم همان دستشویی جادویی. روبروی آینه ساعت ها نشستم و با چشم‌هایم حرف زدم. چروک‌های جدید باز نگه داشتن‌شان را آن هم برای چند ساعت متوالی سخت کردند. راستی پایین پلک سمت راست‌ام نمیدانم چرا سنگین‌تر از پلک سمت چپ‌ام شده. با این حال مردمک چشم‌هایم هنوز شش تا پر دارند. هنوز سیاه‌اند و هنوز می‌توانم به آن نقطه‌ی آخر خیره شوم. آه نقطه‌ی آخر را یادت هست؟ می‌نشستی میگفتی ببین در چشم‌هایم چه می‌بینی. هر بار مثل کودکانی که فقط یک بار اجازه‌ی پرواز دارند و همیشه دلشان له له میزد برای آنکه یک بار ابرها را در آغوش بگیرند، سوار سفینه‌ی فضایی‌‌ام میشدم و بعد در کهکشان چشمت  آدم‌ها، اتفاقات و طبیعتی جدید را کشف می‌کردم. لحظه‌های آخر میزدی روی دوشم می‌گفتی پیاده شو برگشتی خونه! و من از دالان‌های تو در توی چشم‌هایت پرت میشدم روی زمین. آن وقت با همان سرگیجه مینشستم روی میزم و کاغذها را از سفری که رفته بودم پر می‌کردم. آن وقت‌ها نویسنده‌ی قابلی بودم عزیزم! این روزها نیستی که ببینی بی آنکه بدانم چه می‌خواهم، کاغذ را پر میکنم و بعد مچاله، دوباره پر میکنم دوباره.. می‌ایستم روبروی آینه و به چشم‌هایم زل می‌زنم. می‌ایستم تا شاید میان این پوست‌های چروکیده و پلک‌های افتاده کهکشانی پیدا کنم و خودم را میان ستاره‌هایش قایم کنم تا شاید داستانی به ذهن فرسوده‌ام برسد.. از پس ساعت‌ها خیره شدن کمر درد میگیرم و می‌خوابم. اما همه‌ی این‌ها مال قبل از ساعت ۱۲ ظهر امروز بود. امروز سوار مترو که شدم پسربچه‌ای روبرویم ایستاد و مثل همیشه چیزی تعارف کرد. با عصایم کنار کشیدمش. دوباره برگشت. سمج بود. سرم درد میکرد. با ناراحتی گفتم نمی‌خواهم. گفت نوه نداری؟ به خاطر نوه‌ت بخر.

سرم را بلند کردم چیزکی بارش کنم. چشم‌هایش کهکشان داشتند بانو. در همان چند ثانیه سفینه‌ی فضایی‌ام را بعد از سال‌ها خاک گرفتم و قدری سفر کردم. تمام فال‌هایش را خریدم. امشب تا صبح با هم حافظ خوانی داریم..راستی از داستان نصفه و نیمه‌ام برایت نگفتم..

فعلا خسته‌ام. پاهایم جان دراز کشیدن هم ندارند. فعلا تاب  نور ِ پنجره را ندارم.قدری بخوابم، دوباره برایت می‌نویسم.راستی کاش به خوابم بیایی. از آخرین بار که دیدمت یک سال میگذرد. نیامدی هم اشکال ندارد! حالا آن دنیا به خاطر من به چهار فرشته نمی خواهم رو بندازی. دو سال دیگر، هم سن و سال تولستوی شاید دیدمت.

دوستدار تو،

پیرمردِ تنهایت.

 

 

-  تصویر چهره : کارل فردریکسن در انیمیشن UP(بالا)  -

  • ۹۹/۱۰/۲۰
  • آرســو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">