دو از یک. | همان پیرمرد نویسنده
قسمت دوم از نامه های پیرمرد نویسنده
نامش سیاوش بود. دوستانش سیا صدایش میکردند. آخ!عزیز جانم، راستی حالت چطور است؟ ببخش این ذهن فرسوده و پیر را. آنقدر ذهنم در روز پس از دیدار کوتاهم با سیا در حال کلمه ساختن برایت بود که پاک از خاطرم رفت مقدمه چینی کنم. تو که برایم از آشنا هم آشناتری! ناراحت نمیشوی،میدانم.
سیا را بگویم؟ عجب چشمهایی دارد این بچه! از شوق و مهربانی اش میتوانم ساعت ها داستان سرایی کنم. ظهرها میرود چهارراه ولیعصر کفشها را واکس میزند و عصرها کنار متروی محلاتی فال میفروشد. آن روز زمانها را جا به جا کرده بود و ظهر آمده بود مترو. سراغش را از دوستانش گرفتم، از من میپرسیدند سواد داری ادرس را بنویسیم؟ خندهام گرفت. تا به حال با کسی مواجه نشدم که فکر کند من سواد ندارم! دلم خواست بزنم رو شانهی پسرک و بگویم هر وقت بزرگ شدی میتوانی رمانهایم را از غرفهی بزرگسالان بخری. سر به سرشان نگذاشتم، آدرس را گرفتم. در راه پیش خودم گفتم چه بگویم؟ بگویم یک روز صبح در حالیکه دلم برای همسر مرحوم ام تنگ شده بود و میخواستم بعد از سال ها قلم بزنم و برگهها را حرام نکنم، سوار مترو شدم و تو را دیدم و چشمهایت مثل چشمهای همسرم که منبع الهام و ایده بود مغز فرسودهام را به کار انداخت و حالا.. و حالا چه؟ و حالا بیا بنشین روی صندلی تا من به چشمانت خیره شوم؟ نمیگوید پیرمرد خرفت دیوانه یا مجنون شده؟ میگوید! از دستم فرار میکند؟ نمیدانم..
خلاصهاش کنم، نمیدانی با چه ترسی راه افتادم. عصایم را در کوچه پس کوچهها زمین میزدم و با هر بار زمین خوردن مرور میکردم که کجا میروم؟ تِق. آخر چند سالت است پیرمرد؟ تِق. اصلا گیرم ایدهای در ذهنت شکل گرفت، با کدام انگشتها میتوانی قلم را ساعتها در دستت نگهداری؟ تِق. چه کسی بعد از این سالها ایدههای فرسودهی تو را میخرد؟ تِق. خلاصهاش کنم؛ تِق تِق تِق! کوچه اسماعیلی رسیدم. پلاک ۳ را پیدا کردم و چند بار زنگ زدم. آخر سر سیا غر غرکنان در را باز کرد. خانه نقلی و کوچکی داشتند. بعدها برایت از وضعیت نابسامانشان می گویم.
پسرک مرا نشناخت. میگفت هر روز در مترو آدمهایی را میبیند که دلشان به حالش میسوزد و فال زیاد میخرند. وقتی نشسته بود روبرویم، داشتم پرهای مردمک چشمش را میشمردم. ۵تا بود! قلبم فرو ریخت. تماما فکر کردم تو روبرویم نشستی و قرار است بعد از حرفهایمان من برگردم به میز کارم و دیالوگها و مونولوگها و موقعیتها را دوباره از سر بگیرم. قلبم توان درک این شباهت را نداشت. از پسرک قدری آب خواستم. همین که رفت برایم آب بیاورد ذهنم پر از ایده شد.. ایدهی دختر و پسر جوانی که در کتابخانهی پدربزرگ دخترک علاقمند میشوند را خاطرت هست؟ همان داستان نصفه نیمهای که یک روز خواندی و گفتی خیلی زرد جلو بردمش، به ذهنم آمد چطور برگردانم و دوباره بنویسم.
آب را لاجرعه خوردم و شماره موبایل سیا را گرفتم.
در راه خانه فکر میکردم اول از نامه ام به تو شروع کنم، یا فورا برگردم به آن کاغذ پاره ها؟
نمیشد برایت تعریف نکنم. یحتمل تا آخر شب واژههای نامه در مغزم آنقدر باد میکرد که دیگر جایی برای فکر کردن به قصهی جدید نبود.
قصهام را شروع کردم.. اما به جای یک پسر جوان، از سیا شروع کردم!
یک پسرک ده ساله، متولد اسلامشهر با یک پدر معتاد و مادر زندانی ..
به نظرت تمامش میکنم؟ به نظرت کسی میخرد؟
خستهام.
دوستدارت،
پیرمرد نویسندهی بازنشستهات.
- ۹۹/۱۰/۲۴