دو. | بند سه، دارالمجانین
قسمت اول از نامه های بنده سه، دارالمجانین
من دیوونه نیستم! تو نمیدونی؟ یعنی تو هم حتی نمیدونی؟ لعنت به قرص.به آمپول.به تخت. به سفیدی این دیوارا. به میلهی این پنجرهها. یعنی تو هم نمیدونی؟ من عاقل تر از تو بودم. عاقل تر از مامان مهین بودم. عاقل تر از اون مردک بودم.اونقدر عاقل بودم که به وقتش دیوونه بشم. انقدر جلوی من تو رو زد، دیوونهم کرد. انقدر جلوی من تورو تحقیر کرد که سلولهای مغزم متلاشی شد. انقدر جلوی من از تو بد گفت که حناق گرفتم. یعنی تو هم نمیدونی؟ من کور نبودم. کر نبودم. دست خودم نبود! اما دیوونگی دست خودم بود. از یه جایی به بعد دودوتات وقتی به جا چارتا بشه یکی، بالا پایین پریدنات به جا رسیدن بشه عقب افتادن، زورت به اون مردک نرسه، ترجیح میدی قاعدهها رو نفهمی. بزنی زیر میز بازی بگی اصلا مگه بازیه؟ عه بازی بود؟ بازی چیه؟
اره دیگه. فرار رو به جلو شنیدی؟ همون. من باخته بودم. من وایمیسادم میگفتم باختم؟ من؟ نه. مگه چارهایم داشتم؟ اصلا تو میفهمی چاره نداشتن یعنی چی؟ یعنی دیگه بین قرص آبی و سبزت انتخابی نداری. مجبوری بری یه بسته قرص سفید بخوری. اصلا تو میدونی قرص آبی چیه؟ نمیدونی. تو هیچی نمیدونی. تو از دیوونگی هیچی نمیدونی. نشستی پشت میزت، دودوتات میشه چارتا به خیالت عاقلی. به خیالت جات تو این قفسهای دوزاری بیرون شهر نیست. فکر میکنی نمیتونم فرار کنم؟ فکر میکنی این میلهها رو نمیتونم بشکونم بیام سراغت؟ میتونم. تو خواستی دیوونهم کنی. منم دیوونه شدم. اما خیال نکن تو عاقلهی داستانی. من عاقل بودم. من از مامان مهین هم عاقلتر بودم. من از اون مردک هم عاقل تر بودم. اونقدر عاقل بودم که به وقتش دیوونه بشم. وقتش تو بودی. تو خواستی شد. دیوارای سفید اینجا هر روز تکون میخورن. هر روز ظهر راه میوفتن میان سمتم، منو بین خودشون له میکنن. بعد صدای خورد شدن استخونهامو میشنوم. بعد دندونام. بعد مغزم. بعد یه دفه همهشون با هم میترکن. میدونی در روز چند بار میترکم؟ نچ. نمیدونی. چرا اونوقت که خواستن نون خور خونشون کم بشه، منو کردن بیرون هیچی نگفتی؟ نه نخواستی بگی. تو خواستی من دیوونه باشم. اگه تو شهادت نمیدادی که من قبول نمیکردم این قرصارو بخورم. صبر کردم بشنوم تو شهادت دادی یا نه. وقتی شنیدم دوتا دوتا قورتشون دادم. با خنده. اره جونم. تو میدونی درد چیه؟ تو میفهمی درد بیاد بالا بیخ گلوت، گلوتو زخم کنه نتونی غذا بخوری یعنی چی؟ آخه تو که قرص آبی نخوردی چمیدونی درد چیه! با زخم گلوم کنار نیمدم، چرکی شد همهش از گوشه دندونام زد بیرون. تموم جونم عفونت گرفت. روحم درد شد. کفنم درد شد. میدونی همهش از کجا شروع شد؟ نه اون موقع که شنیدم مامان مهین هم معتاد شده. نه اون وقتا که میرفتی نصفه شب بزک میکردی برمیگشتی. نه حتی وقتایی که اون مردک تحقیرت میکرد. از اون وقت که دوتا دوتا قرص خوردم. از اون وقت که شنیدم تو هم با باقیِ مردم رفتی شهادت دادی. لامصب مگه شاهد کم بود؟ مگه کم دشمن داشتم؟ اگر تو نمیومدی من با لبهی تیز چاقوشون جون داده بودم. آخ که تو قاطیشون شدی.. نذاشتی جون بدم. نذاشتی وایسم بگم دشمن داشتم. نذاشتی ببازم! تو فرصت باختن رو ازم گرفتی. تو که قاطیشون شدی، زجر کشم کردی. خواستی به جا ده تا قرص و خلاص شدن، دیوونه بشم و روزی دوتا آبی بخورم و میون این دیوارا له بشم. روزی چند بار بمیرم. من قاعدهی بازی رو نمیخواستم. نمیخواستم باور کنم وسط اون لشکر تو هم باشی. باور نکردنش به مرگ هر روزه می ارزید؟ آره می ارزید. دیروز یکی از اینا مرد. اتاق بغلی بود. چند دقیقه انگار باور کرد دیوونه نیست. چند دقیقه فهمید. خودشو کشت. منم مثل امشب یهو یادم میوفته. یهو به سرم میزنه تموم کنم. اما..
اما مگه بازیه؟ مگه بازی بود؟ مگه تو جزوشون بودی؟ بازی چی بود؟ تو کی بودی؟ چی شد؟
- ۹۹/۱۰/۲۶