دو از دو | بندِ سه، دارالمجانین
قسمت دوم از نامه های بند سه، دارالمجانین
معجزه! دیروز اومده بود بالا سرم. گفتم بهش تو کیای؟ گفت من معجزم. بیا دستتو بده بریم بیرون. از این میلهها رد شیم، بریم وسط شهر یک تاکسی بگیریم تو بری خونتون. همه چی هم درست میشه. اصلا خونهتونو عوض میکنی میری بالا مالاها! حالا زیاد بالا هم نه. وسط تهرون. دست مامان باباتو میگیری خالههاتم میبری سر و سامونشون میدی. گفتم پس فلانی چی؟ گفت تو که خیلی وقته رفتی. تو رو یه معجزه دیگه با خودش برده. برده یه خونه اطراف میرداماد، شدی منشی یه شرکت. اره؟ لابد اره. معجزه که دروغ نمیگه. گفتم بهش چرا نگفتی وایسه با هم بریم؟ گفت مگه یادت رفته مردک؟ اون همون بیستمین نفری بود که شهادت داد. اره راست میگه. یک دو سه... شونزده،هیفده،هیجده،نوزده،تو! من داشتم دشمنامو میشمردم. "تو" این وسط چی بود؟ نه بذار دوباره بشمرم، یک دو سه..، هیجده نوزده تو! تو؟ به معجزه گفتم نمیخوام. راحتم بذار. نری میرم سراغ بسته سفیدهها! خندید بهم. گفت مردک اون بسته سفیده خودش یه معجزه دیگهست. هرچیزی غیر این اتاق برای تو معجزهست. حتی قبرستون! منم خندیدم. گفتم اون معجزه که بردتت میرداماد چجوریاست؟ گفت خوبه. گفت از من خیلی بهتره. گفتم ماشینم داره؟ گفت اره. اخه یادمه ماشین دوست داشتی. خندید گفت داری فکر میکنی باز؟ گفتم نبابا. دارم به مامان مهین فکر میکنم. ساقیشو گرفته بودن. نکنه مونده یه گوشه؟ گفت نه داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا دارم به خالههام فکر میکنم. گفت نه داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا دارم به این پرستار جدیده فکر میکنم. گفت نه داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا این شمعدونی اتاق بغلی شنیدم باز شده،فکر کردم برم بهش آب بدم.گفت داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا این نوهی اتاق راستی دیروز اومده بود میگفت بابابزرگم الزایمر داشت نه جنون.فکری شدم من چرا بین دیوونگی و الزایمر،اولی رو انتخاب کردم؟ گفت داری فکر میکنی باز! گفتم اره. اره دارم فکر میکنم. گفت بشمار! گفتم:
یک،دو،سه،چهار،پنج،شش،هفت،هشت،نه،ده،یازده،دوازده،سیزده،چهارده،پونزده،شونزده،هیفده،هیجده،نوزده...
نه! اینجا کجاست؟ قرص ابیهای من کو؟ تو کیای؟ چیشده؟ من کجام؟
- ۹۹/۱۰/۳۰