سه از یک. | پیرمرد نویسنده
قسمت سوم از نامه های پیرمرد نویسنده
سلام.
این یک هفته را درگیر بازسازی خانه بودم. آن دستشویی جادویی با آینهی جادوییترش، فرو ریخت. اتاقها را یکی کردهام، خانه شده یک اتاق بزرگ. میزم را کنار پنجرهی مشرف به حیاط گذاشتم. همه چیز طبق برنامه قرار است پیش رود. من مینشینم روی این صندلی، پرده را کنار میکشم و قلم به دست، لاشهی واژههای فرسوده را از این ارتفاع به حیاط پرتاب میکنم، آدمهای داستانم را در میان غبار چند سالهی مغزم میبینم، با تک تکشان دوست میشوم و به قول خودت معانقه و معاشقه میکنم. بعد آنها از زندگیشان میگویند و من..من آنچه.. من آنچه میماند.. من آنچه میماند را..اه! صدای دِلِر خیلی اذیت کنندهست. خیال کردم کار این کارگرها تمام شده که نشستم پای نوشتن. خلاصهاش کنم عزیزم، من ایستادهام تا آخرین کلمهی این داستان را ثبت کنم. نمیدانم چقدر طول میکشد. اصلا تا آخرین کلمه، زنده میمانم؟ نمیدانم. فقط میدانم بعد از رفتنت، در این سالها، این یک ماه یعنی از دیدن چشمان آن پسرک تا بازسازی این خانه، یک اتفاقی در من رخ داده. از جنس آن اتفاقی که در بیست و چند سالگی در همان خیابان کذایی رخ داد. نامش ذوق است یا عشق یا تولدی دیگر یا نمیدانم! گویی دنیا دوباره قرار است برایم شروع شود. دوباره قرار است قلمها کلمات معنا دار ثبت کنند. قرار است معنای جدیدی خلق شود. قرار است دوباره، من خالق شوم! آه میبینی عزیز جان؟ بیست سال این بغض خلق نکردن..آه نمیتوانم. ببخش جملهی آخرم خیس از اشک شد. اصلا کل کلمات این نامه را از باران چشمهایم گرفتم.
تو فکر میکنی میتوانم؟
یعنی برمیگردد روزهای نوشتن؟
آه..چرا سهم من از این جهان، شنیدن جواب یک کلمهای از تو نباید باشد..؟ جوابی که خودت بهتر میدانی چقدر جان میدهد به این دستهای بیجانم.
غمگینم امروز، کاش به خوابم بیایی.
میان این هیاهوی رفت و آمد کارگرها و صدای دِلِر، بیش از این نمیتوانم به صدای قلبم گوش دهم و برایت بنویسم. علی الحساب فردا قرار است برگردم به محلهی سیا، و داستان زندگیاش را با این ماسماسکی که پسرخالهات برایم خریده ضبط کنم. دعا کن خوب از آب دربیاید.
دوستدارت،
پیرمرد خستهات.
- ۹۹/۱۰/۳۰