سه. | مادر ِجنگجو
قسمت اول از نامه های مادر جنگجو
نُه ماه، میشود ۲۷۴ روز. ۲۷۴ روز میشود، ۶۵۷۶ ساعت. ۶۵۷۶ ساعت میشود، ۳۹۴۵۶۰ دقیقه. من ۳۹۴۵۶۰ دقیقه، تو را در خودم نگه داشتم. کدام لالایی را دوست داشتی؟ آها! لالالا،گلِ پونه..بابات رفته..همه میگفتند خلاص کردنش کار یک قرص است. درد ندارد. عروسکهایت را میچیدم دور اتاق، یکی یکی برمیداشتی و تا همهشان نخوابند خودت به رختخواب نمیرفتی. حتی عزیز هم میگفت بنداز! من دستم را گاز میگرفتم و با صدای بلند میگفتم شرک میگویی مادر؟ یک عروسک مو حنایی داشتی، خاطرت هست؟ مهنازی صدایش میکردیم. برایش لباس دوخته بودم. حتی آقام هم میگفت بنداز! دستم را مشت میکردم و با صدای آرامتری میگفتم روز قیامت شما جوابش را میدهی؟ مهنازی را که غذا میدادی، میآمدی گوشهی آشپزخانه میگفتی "مادرِ بچهها گرسنه است،مادر!" آخ که مادر گفتنت چه به جانم میچسبید. دستهایم را قلاب میکردم لای موهایت میگفتم "مادر خودش بزرگ شده، برود غذایش را بردارد دختر!". آن روز که برگهی آزمایش را دادند، گفتند از هر بیست کودک یک نفر مبتلا میشود. چه ضجههایی میزدم کنار در بیمارستان! آن موقع تو تازه قلبت تشکیل شده بود. رفتی بالای کابینت، بشقابت را پر از سیب زمینی کردی و پریدی پایین. گفتم یواش دختر! گفتی به چشم قربان. آخ که چه زبانی داشتی! دختر چهار ساله و چه به این حرفها؟ مادرم میگفت به دنیا آوردنش زجرکش کردن خودت و دخترت است. میگفت تا کی میخواهی با کل دنیا بجنگی؟ بدون شوهر، تک و تنها با یک بچهی معلول زنده نمیمانی دختر! به پدر مادر پیرت نگاه نکن. سیب زمینیها را میبردی جلوی دهن عروسک هایت میگفتی "بخورید میخوایم بعدش بریم پارک بخورید سریع سریع!مهنازی تو چرا نمیخوری؟ نمکش کمه؟". من عینکام را جا به جا میکردم، چهار قلی میخواندم و چهار طرفت فوت میکردم. مادرم مدام میگفت با معلمی خرج پرستار در نمیآید. پدرت هم که چیزی ندارد. با این حال تو هر دقیقه، هر ساعت و هر روز بزرگ و بزرگتر میشدی. آنقدر بزرگ که بعد چند ماه دیگر کسی در من نبود، من خودِ خودِ تو بودم. گاهی چشمهایم را میبستم و تصور میکردم به جایت نشستهام در گوشهی حیاط و دارم تاب میخورم. میبستم و تصور میکردم روز اول مدرسه، دارم وارد کلاس میشوم...آه! اضطراب مسخره کردنت آزارم میداد. باید مدرسه مخصوص میبردمت. شبها دوتایی که زیر پتو میرفتیم، میگفتم بیا ابر درست کنیم بالای سرمان، و هر شب یک جا را انتخاب کنیم و دوتایی برویم. خاطرم هست شب اول گفتی شهربازی. اصلا تا به حال شهربازی نرفته بودیم! پرسیدم شهربازی کجاست؟ گفتی همان جا که محمد پسر همسایه رفته بود دیگر. میگویند بچهها هم سوار ماشین میشوند. ماشین مخصوص بچهها دارند مامان! خندهام میگرفت و انگشتم را از میان انبوه موهایت درمیآوردم و با شیطنت خاصی که مخصوص خودت بود میگفتم حالا چه ماشینی میخواهی خانم؟ تو هم چشمت را میبستی میگفتی از آن درازها! اتوبوس را خیلی دوست داشتی. میان اسباببازیهایت که همهشان عروسک بود، یک اتوبوس کوچک هم داشتی. خواهرم بدتر از عزیز بود! هر روز عکس یک کودک معلول را نشانم میداد و میگفت چرا اینقدر خودخواهی؟ باورت میشود؟ به من که با تک تک سلولهای وجودم عاشقت بودم، میگفت خودخواه. من قورت میدادم دخترم! آنقدر قورت دادم که به اندازهی جنین در شکمام، در گلویم بغض جمع شده بود. یحتمل وزنش از تو هم بیشتر بود! آنقدر که روزهای آخر نه ماهگی هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. من شکسته بودم. یک مادر، که اغاز راه بود اما گویی از آخر جاده، با کولهباری از یاس و ناتوانی برمیگشت. در آغاز راه باشی و خستگی صدبار زمین خوردن بر تنت باشد، خیلی سخت است. من این سختی را به جان خریدم، نه چون به مادر بودن محتاج بودم، که چون "تو" برایم دختر بودی! از همان لحظهی اول که مثبتِ آزمایش را دیدم. من باید ازت محافظت میکردم، حتی اگر کل دنیا برای جنگ و نابود کردنت روبرویم لشگر میکشیدند. آخ که چه روزهای سختی بود. مادرجان! نامههایم را زودتر جواب بده. من نمیتوانم تمام داستان را یک نامه کنم. از نوشتن هم چندان خوشم نمیآید! اگر این چند خط را به اصرارت مینویسم فقط برای جوابهایت است عزیزجانم. جوابم را بفرست، مابقیاش را بگویم.
از مادری دلتنگ به زیباترین دخترِ مهندسِ جهان.
- ۹۹/۱۱/۰۲
نامه های بعدی کجاست؟