سه از دو. | بند سه ، دارالمجانین
قسمت سوم از نامه های بند سه ، دارالمجانین
دیشب اومد بالا سرم. گفتم تو کودومشونی؟ معجزه؟ گفت نه بابا. من مرگم. گفتم عجب! پس اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم لعنتی؟ یه لبخند مزخرفی زد. تپش قلب گرفتم. بند بند وجودم داشت از هم باز میشد. ترس؟ نبابا. وحشت؟ نبابا. برای کسی که قاعده ی زندگی رو باخته زندگی با مرگ چه فرقی میکنه؟ یه هفته قبلش مامان مهین میگفت این دختره به دردت نمیخوره. پام لیز خورد تو حموم. دستم رفت رو ماشه ی تیغ. نزدم. ای کاش همون موقع میزدم. نزدم. نزدم. نزدی. تو هم رفتی قاطی اونا شهادت دادی. دستمو محکم گرفت. گفتم چجوری میخوای روحمو جدا کنی؟ گفت مگه روحی ام برات مونده؟ فکر کردم اون موقع که زنگ زدند اسم کسایی که شهادت دادند رو گفتند..آخ! آره همون کنار در ورودی بیمارستان. روحم اول از سرم جدا شد. بعد دستام. بعد پاهام. بعد غش کردم. یک،دو،سه،..هیجده،نوزده... تو! اینجا. همین یک کلمه. توی نقطه ی بعد از تو. مردم. مرگ؟ مسخره ست. مضحکه. خنده داره. برای تویی که مرگ رو هر روز و هر شب لمس کردی بازیه. اصلا جایزه ست. اره. مثل اون چاقو تو جیبیه که مجید بعد از فوتبال دستی بهم داد. آخرین باری که دوق کردم کی بود؟ همون. جیغ زدم. و جیغ زدم. و جییغ زدم. مجید بهم چاقوشو داد! همون چاقوعه که باهاش یه پلیسو خط انداخته بود. آخرین بار که مردم کی بود؟ همین چند دقیقه پیش. پیش پای این مرگ واقعیه. داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم. دیدم یکی شبیه تو بود. شبیه؟ نبابا تو بودی. نفرت ام زد بالا. با عشق ام جنگید. بعد نفرت برنده شد. بعد یاد اون چاقوعه افتادم و فکری شدم اگر مجید بود دوتایی دخلتو می آوردیم. من با هر عقربه ی این ساعت مردم بابا. از این مردنا که روحت نصفه میاد بیرون دوباره برمیگرده. یه بارم کامل اومد بیرون. پشت تلفن، هیجده نوزده ... تو.سر این کلمه آخر. قلبم وایساد. میفهمی قلبت وایسه گوشی دستت باشه مامانت رو تخت پشتی هی بزنه بگه حاجی بدو کار دارم پول نداشته باشی تخت بیمارستانو حساب کنی کل دنیام شهادت جنون داده باشن و یه فراری از زندون باشی..نچ. نمیفهمی. گفتم آهای وایسا. آهای! رفت. رفت! چرا اومد که بره؟ لعنت به ریختش. رفت که کی بیاد باز؟ این بسته سفیدا کو؟ من دارم واسه کی مینویسم؟ این دیوارا.. چرا تکون میخورن؟
- ۹۹/۱۱/۰۳