آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

پرسه زنان در شهر خیال

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۶ ق.ظ

 

ساعت سه نیمه شب است. علیرضا قربانی در گوشم میخواند:« تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد» نشسته ام به شهر نگاه میکنم. هر کس سرش به کار خودش گرم است. یک نفر تا نیمه شب کاغذ پر میکند و دیگری منتظر جواب نامه ی فرزندش است. دیگری دست و پایش میلرزد اما یک نگاهش به بسته های قرص سفید روی میز است و یک نگاهش به سایه ی ماه روی پنجره. یک نفر با مرگ دست میدهد و دیگری به دنبال امید رفته اش میدود. در یکی از پیاده روهای شهر پرسه زنان قدم میزنم. فکری ام پیرمرد داستانش را تا کجا نوشته؟ نکند در بند سه یک نفر خودکشی کند؟ مادر توان زمین خوردن دوباره و جنگیدن دوباره را پس از شنیدن خبر فرزندش دارد؟ نمیدانم. من هم به اندازه ی هر کس که نمیداند، نمیدانم. امشب با تک تکشان حرف زدم.ربط آدم ها را پیدا کردم. با پیرمرد راحت تر از بقیه بودم. خسته تر از بقیه است اما بیشتر از بقیه میدود. فرسوده تر از همه است اما توان اش خیلی بیشتر! تنها تر از همه است اما امیداش.. حرف زدن با او یک جان به جان هایم اضافه میکند. هرچند نگوید اما میدانم گاهی اوقات او هم خسته میشود. میدانم! اصلا مگر کسی میتواند خسته نشود؟ امروز این جمله را به بند سه گفتم، گفت من! نابود شدم. دیدی چگونه قافیه را باختم؟ نمیفهمد که حتی او هم خسته شده. اگر قافیه را باخته بود سایه ی ماه را روی پنجره نمیدید. امروز این جمله را به مادر هم گفتم. اشکش را پاک کرد و گفت چه میدانی از جنگ؟ گفتم نه به اندازه شصت سال زندگی شما، ولی به هر حال من روایتگرم. من از زبان شما کلمه مینویسم. پس میدانم! گفت نه نمیدانی. تو فقط مینویسی. چمیدانی به دندان کشیدن فرزند معلول آن هم سی سال چه زجری دارد. نمیدانی. تو فقط از آنچه ذهنت ساخته مینویسی. چمیدانی؟ گفتم نمیدانم. تو راست میگویی. اما پشیمانی؟ چیزی نگفت. ترسیدم. انگار تمام عنوان «مادر جنگجو» از صفحه وبلاگ ام فرو ریخته باشد. گفتم اگر پشیمانی باید زودتر میگفتی! با ناراحتی گفت پشیمان؟ معنی اش چیست؟ نمیدانم. اما توقع داشتم بعد از سال ها  مادر بودن، جواب نامه هایم بیاید. در لحظه یادم افتاد من سوم شخص این داستانم. من میدانم دختری در کار نیست! چه بگویم؟ دست انداختم دور گردنش و گفتم یک مادر همیشه مادر است. حتی اگر جواب نامه هایش نیاید. مگر نه؟ با بغض گفت تو چه میدانی؟ و من واقعا چه میدانستم؟ هیچ نگفتم. حالا ساعت دارد نزدیک چهار میشود. آفتاب که طلوع کند باید بار و بندیل خیال ام را بردارم و برگردم به کار و زندگی ام. فردا هم یک روز است از روزهای خدا! چه فرقی دارد؟ هان، پیرمرد؟

  • ۹۹/۱۱/۰۴
  • آرســو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">