آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

چهار از یک. | پیرمرد نویسنده

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ق.ظ

 

 

قسمت چهارم از نامه های پیرمرد نویسنده

 

 

گلبول‌های قرمز، جانم! گلبول های قرمزم دوباره زیاد شدند.  اخ یادم رفت. سلام! چطوری؟ ما هم خوبیم. جانم برایت بگوید، عجب روزی بود! کِیف کردم. یحتمل بیست سی سال جوان شدم. از دکتر که آمدم ضبط را برداشتم و حرف‌های سیا را نوشتم. پسرخاله‌ات میگوید این ماسماسک را بدهم به یک نفر این سیصد دقیقه را پیاده کند. مردک فکر میکند من علیل شده‌ام! امروز که دکتر رفتم و گفت گلبول‌های قرمزم دوباره زیاد شدند، فورا به همه‌شان زنگ زدم تا دیگر سر خوردن قرص و دواهایم اینقدر آزارم ندهند. عزیز جان، آخر این دور ریختن لاشه‌ها از مغزم و جوانه زدن داستان‌ جدید زنده‌ام کرد. اصلا جوانم کرد! شده‌ام زلیخا زیر دامن این قلم خشک شده‌ام. اما دروغ چرا! این جوانی را بی تو چطور سر کنم؟ بگذریم.

به دکتر قول دادم حرف‌های ناامید کننده نزنم‌. میگوید حال قلبت بسته به جوانه‌هایی‌ست که در شیارهای مغزت باز می‌شود. هرچه آب دهی و پر و بالشان را بگیری، این لامصب هم بیشتر و تندتر میزند. شده‌ام آسیاب نانوایی خانم! دورِ باطل ساخته‌ام برای خودم. باطل؟ نمیدانم. به امید نگه داشتن قلبم میدوم تا این داستان‌ را پر و بال دهم، از آن طرف میدوم تا قلبم را نگه دارم به امید پر و بال دادن این داستان! آخر نفهمیدم کدام را علت کنم کدام را معلول‌. اصلا چه مهم؟
مهم این است که صبح‌ها پرده را میکشم، برگه‌ها را درمیاورم، پنجره را باز میکنم، مینویسم و مینویسم و مینویسم تا چروک دست‌هایم باز شود. بعد گل‌های حیاط را آب میدهم و از آن پایین برایشان تعریف میکنم که چند متر بالا تر کنار میز کارم دنیایی ساخته‌ام که باید بیایید و ببینید.. علف‌ها باغچه‌مان زیاد شده. باید بگویم این اوس محمد بیاید از دم همه‌شان را هرس کند. فردا سیا را دعوت کرده‌ام بیاید اینجا. نمیدانی چه داستان عجیب و غریبی دارد! هم خودش هم برادرش. برادرش دیوانه است. البته میگویند که خودش را به دیوانگی زده! ولی بیست نفر شهادت دادند که جنون دارد‌. مادرش هم از اعتیاد جان داده. یک پدر معلول دارد که خب خرج خانه نمیدهد. اوس محمد همین الان رد شد. اگر میان حرفم با تو نبود صدایش میکردم؛ بگذریم. چه میگفتم؟ از سیا! زندگی عجیبی دارد‌. تازگی با این سن کمش زندان هم بوده. با برادرش. دروغ چرا، گاهی میترسم. امروز که در خانه‌شان تنها بودیم گفتم اگر بیاید یک چاقو بیاندازد بیخ گلویم چه کنم؟ بعد دیدم چه دارم اصلا! کشتن یک پیرمرد هفتاد هشتاد ساله کجای این بچه را میگیرد‌. میدانی فکری شدم اگر آن مرد خرفت بیست سال پیش بودم چه؟ سالم و سرزنده، بی ترس از مرگ. یحتمل این کارهای نکرده را که نمیکردم‌‌. تو بودی، خانه‌مان هم که گرم بود، پول خوب هم از آن انتشارات برشکسته نشده‌مان میگرفتیم...دیگر چرا باید داستان پسرکی را مینوشتم که در اولین برخوردش چیزکی به قباله‌‌ام انداخته بود؟ پسرکی که نا ندارد جواب سلامم را بدهد! میدانی؛ از صفر شروع کردن و چیزی برای از دست ندادن؛ نقطه‌ی عجیبی‌ست. چشمت را روی چیزهایی باز میکند که حیرت میکنی. چیزهایی که اگر قبلا وجود داشتند، ترس از داشته‌هایت نمیگذاشت کنارشان بروی.به سیا گفته‌ام بیاید اینجا تا حرف‌هایش را ضبط کنم.
مگر چند تکه پارچه و چند یادگاری از تو و یک میز کار شکسته و چند برگه کاغذ؛ چه ارزشی دارد که نگویم بیاید اینجا.
تو هم راضی باش دیگر!
فکر کن نوه‌ نداشته‌مان است.
البته اگر نوه‌مان بود و سلاممان نمیداد که خودم مثل این لاشه‌های کلمات پرتش میکردم وسط حیاط خانه.
اصلا با این اعصابِ نداشته‌ام خوب کردیم بچه نیاوردیم!
اخ چه میگویم؟ لحظه‌ای فکری شدم نشسته‌ایم روبروی تلوزیون و چای اوردی و داریم حرف میزنیم.
این قاب عکست چه..نه! دکتر گفته حرف نزنم. با خودم هم حرف ناامید کننده نزنم. بله گلبول های قرمز! گلبول‌های قرمز برگشته‌اند سرجایشان...
اصلا امده بودم از این گلبول‌ها برایت بگویم.راهم دوباره کشید سمت داستانم. بروم قدری بنویسم تا مغزم را متلاشی نکرده‌اند، این کلمات وروجک و پرسروصدا.
راستی امشب به خوابم نمی‌آیی؟ نیا! بهتر. مینشینم داستانم را مینویسم. 

 

 

دلخور از نبودنت،

پیرمرد فرسوده ات.

  • ۹۹/۱۱/۰۴
  • آرســو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">