۸/۵
.
سامانه نمره را حساب کرد؛ هشتونیم از بیست.
در کل ایام تحصیلام، در این پانزده سال، اولین بار است که چنین نمرهای میگیرم. از ایام دانشگاه هم اولین بار است که "افتادن" برایم به وقوع پیوسته. چندان قائل به ثبت اولینها نیستم، اما این لحظه، برایم بیش از افتادن درس مطالعات منطقهای مهم بود. هرچند طبق برآیندم از خودم، باید زمان بگذرد تا یک اتفاق را هضم کنم اما الان حرفم این درس و این نمره نیست که فی الواقع هم ارزش خاصی ندارد.
صبح در سایت از فولدر استعداد درخشان حداکثر واحدها را چک میکردم. حداکثر واحد برای ارشد پیوسته دقیقا مرز واحدهایم بود.
صبح، با یک اعتماد به نفسی محاسبه کردم اگر این درس را بالای ۱۷شوم، شاید مویرگی بتوانم این ترم را رد میکنم. و خب؛ #نشد.
همین رخداد کوچک را در همین هشت ساعت اخیر، بکنید یک عمر. دقیقا همین است! در هر بعد قاعدهی دنیا همین است. برایش فرقی ندارد معدلت هجده و خوردهای باشد، برایش فرقی نمیکند تو این مسیر را چطور طی کردی، برایش فرقی نمیکند روی ارشد پیوسته چقدر حساب کردی؛ تقریبا هیچ چیز برایش فرقی نمیکند. "قاعده" است. قاعده یعنی تو نباید برسی. قاعده یعنی دویدن جزء لاینفک انسان باشد، اما اگر دنیا به جای یک جاده صاف زیر پایت تردمیل گذاشت، همین است! کاری از تو ساخته نیست. چون اساسا دنیا همین است.
چند هفته پیش یکی از دوستانم لینک نامهی پیامبر به ابوذر را فرستاد. خیلی طولانی بود، چند صفحهی اول را که خواندم از شدت عجیب بودن ماجرا دیگر نتوانستم ادامه دهم. اصلا تعریفمان از دنیا و زندگی اساسا متفاوت است. همان موقع فکر کردم عمل در مختصاتی که اصلا "تعریف"مان از جهانی که در آن زندگی میکنیم با دین فرق دارد، چطور رخ میدهد؟
خلاصهاش اینکه،
این اتفاق نازلترین رخداد ممکن برای فهم "عرفت الله بفسخ العزائم" بود، اما گاهی باید نشست حتی نیم ساعت به صفحه مانیتور نگاه کرد و همان اتفاق کوچک را آنقدر مزه مزه کرد تا دردش با جان آدم آمیخته شود، تا بلکم در اتفاقهای بزرگتر حیران با قواعد دنیا مواجه نشویم.
پ.ن:
آهنگ را پلی کردم،
و لحظه ای فارغ ز غوغای جهان به هیچ چیز فکر نکردم.
درست به «هیچ» چیز.
- ۹۹/۱۱/۰۶