کیک شاتوت!
بدک نبود. عصر به هوای پیدا کردن کانال جدید شنوتو را زیر و رو کردم. «آن» را از توییتر میشناختم. یک بار چند دقیقه گوش دادم چندان خوشم نیامد.
ژست دارد. از این ژست روشنفکرنمایی ها! البته مثلا شاید انسانک هم داشته باشد ولی نمیدانم چرا حسش ملموس تر است. البته!امروز اپیزود هجدهم انسانک را گوش دادم و گذاشته ام جدا بنویسم. انسانک محشر است! در راستای این ژست نبودن همین اپیزود حرف های جدیدی داشت که بماند برای پست بعد.
اپیزود اول پادکست آن
چند روز پیش به یکی از دوستان میگفتم:"کسی که چیزی برای از دست دادن نداره، خیلی آدم وحشتناکیه.خیلی!"
حقیقت امر این است که واقعا کسی وجود ندارد که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد. فی الواقع اگر "کسی" وجود داشته باشد که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، آن فرد دیگر وجود ندارد. حتی یک آدم اعدامی را هم تصور کنیم در بیکس ترین حالت ممکن هم زیست کند، یک ترس دارد. یک وحشت دارد. به نظر احساسات هم نوعی دارایی محسوب میشوند. یعنی تو به این آدم هم بگویی میخواهی با طناب دار کشته شوی یا زجرکش شوی، قطعا انتخاب خواهد داشت. هرچند بداند انتهای هر دو مرگ است!
خب خیلی از جملات ما با دودوتا چهارتا غلط است. با این حال تو شرایطی را داری که دوست داری بگویی من چیزی برای از دست دادن ندارم! و حق هم داری.
اپیزود اول پادکست آن درباره زندگی آرون استارک است. داستان فردی که در " چیزی برای از دست دادن نداشتن" ترین حالت ممکن زیست میکند. آنقدر که زمانیکه خودکشی نافرجامی داشت،مادرش با کنایه میگوید تو عرضهی این کار را هم نداشتی! دفعه بعد بگو من برایت تیغ بیاورم.
آرون استارک تا جایی که سرچ کردم، تِد تاک معروفیست. البته معروف در آمریکا. داستان زندگیاش از همین روزهای سیاه شروع میشود( میگوید لباس سیاه.) از پی یک اتفاق خیلی خیلی کوچک، به کوچکی خوردن یک کیک شاتوت در یک مهمانی، احساس "بودن" میکند و از کشتن آدمها که در برنامهاش بوده، صرف نظر میکند.
فکری شدم که این نقطهی صفر مرزی، این چیزی برای از دست دادن نداشتن، چه حس عجیبیست. هرچند واقعیت ندارد، اما اگر بر آدمی مستولی شود جرئت و جسارت بالایی میدهد.
از یک طرف دیگر به قضیه که نگاه کنیم، گاهی نیاز به این جسارت داریم. به قول یک بنده خدایی، اگر همهی آدمها همه جوانب را میسنجیدند و به نوعی محافظه کار بودند هیچ وقت رخداد مثبتی در عالم پدید نمیآمد. انقلاب ها و جنبشها از جسارت آدمها بلند میشوند و آدمهایی که تن به این جسارت میدهند تماما به نقطه جلو فکر میکنند نه داشتههایی که هر لحظه ممکن است از دست رود.
حکایت پیرمردِ نویسندهی شهر هم همین است. پیرمردی که همیشه داستانهایی به دور از اتفاقات جامعه مینوشت، در حالتیکه مستاصل ایده بود و تقریبا چیزی در زندگی به نظرش باارزش نمیآمد که ترس از دست دادناش زمینگیرش کند، شروع میکند به کارهای خطرناک و وارد شدن به زندگی آدمهای عجیب.
حرفم این است که این جسارت، اگر قاطی غم نشود و از خود یاس نزاید، فرصت است. فرصت زمینگیر نبودن.
پادکست های آن درباره ی زندگی واقعی آدم هایی ست که به قول گوینده میتوانستیم ما جای تک تکشان باشیم.
با این حال اگر قدری متن را آب و تاب نمیدادند، پادکست جذاب تری میشد.
اپیزود اول:
به کسانی محبت کنید که فکر میکنید کمترین لیاقت را برای محبت دارند، چون آنها نیازمندترین آدمها به محبت هستند.
- ۹۹/۱۱/۰۶
عالیه موفق باشی