آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

انسانک - سینه ام دکان عطاری ست، دردت چیست؟

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ

 

 

 نامه‌ی حسام ایپکچی به هایدگر است. برای منی که از هایدگر بیش از گزاره‌های پراکنده‌ی کلاس اندیشه‌ی غرب، و کتاب مختصر و کوتاه فلسفه و حقیقت، داده بیشتری وجود ندارد،  فهم این پادکست به مراتب از افرادی که جست و خیز بیشتری در فلسفه هایدگری داشتند کمتر است. چه بسا یک نفر بشنود و بگوید اصلا چرت خالص است!که البته در اینجا برمیگردم به همان جمله که "خوشا جهل!". 

 خلاصه‌اش اینکه من به این پادکست از بعد فرم نگاه کردم. از اینکه موضوع پادکست همان جمله‌ی اول است، «حالا وقتش بود که زنگ بزنم به باورم!» و  ابراهیمی که هر در طول پادکست تبر به دست داشت..

با این وجود، بیشتر از  انسجام صداهای پادکست، هر جزء برایم مهم بود. برای من، بیش از انتقال مفاهیم "مواجهه" مهم است. یعنی شاید همین پادکست برای فردی مواجهه‌ای داشته باشد پر از داده‌ی علمی و یا سرشار از نقد علمی. برای فرد دیگری بیش از داده، معنا مهم باشد. معنایی که از جزءهای پراکنده به دست می‌آید و در فرم خلاقیت سازنده‌ی پادکست شکل میگیرد.

 

 اپیزود هفدهم - پادکست انسانک

 

 


حال، من از مواجهه‌ی خودم مینویسم.

از اینکه ساعت حوالی دو شب باشد، کف اتاق خوابیده باشی و صدا در تک تک سلول‌های روحت پخش شود.

همصدا بگویی: من در آن دم، با همه‌ی وجود با همه‌ی وجود، آغوشی از جبر را بر سکوتی از جنس آزادی ترجیح میدادم. دوست می‌داشتم، کسی جز من، در کشیدن بار هستی نقش داشته باشد. شانه‌هایم تحمل این بار را نداشت!
میان کلمات میگردم. میان کلمات و صدا پرسه میزنم. و به خود میگویم، این من بودم. منی که بوق ممتد میشنیدم. به قول ایپکچی، هر گاه ناقوس کلیسا به صدا درمی‌آید مردم جمع میشوند،  حالا این انصاف است که هر بار دست تمنایی بلند میشود، بوق ممتد؟
این من بودم. مگر نه اینکه نالیدن ناقوسی‌ست که از حلقوم بشر در می‌آید تا نجات‌گر او را اجابت کند؟ این من بودم. مگر نه اینکه نالیدن صدای دستی‌ست که به کمک دراز شده؟ این من بودم. صدای بوق ممتد همچون صدای پتک ابراهیم بود. صدایی که باورهایم را یک به یک میشکست. این من بودم. این ماییم! به ازای هر بوق ممتد شنیدن، صدای یک پتک. در این دقایق بود، که با خودم گفتم نه! این تو بودی. ولی «تو در لحظه». نه توی جاری. نه توی سیال. و انسان جز جاری بودن، چه دارد در پنجه اش؟ نه. این صدا، صدای نهیلیسم است. صدای نامجوست! 
دستم را مشت کردم. در مصاف با "این من بودم"، خواستم صدا را قطع کنم. که ایپکچی گفت: وقتی پرسیدند چند سال داری بگو چند سال نه،چند قرن داری. دوباره صدای "این من بودم" بلند شد. گذاشتم برود جلو. برود و انقدر برود که دوباره بگویم، این من‌ام. ابراهیم بت‌ها را میشکست. هر لحظه. هر دقیقه. و این تمام آن چیزی بود که من از جاری بودن درک کردم.  
ابراهیم باور نمیشکست، ابراهیم بتِ باور را میشکست. و بت بودن، تو را به تمامی میرساند به همان خطوط اول. به بوق ممتد. بت باور یعنی بار هستی را به تنهایی کشیدن. یعنی سرگیجه گرفتن از صدای بوق های ممتد. به اینکه به راستی من کِی به باورهایم زنگ زده‌ام؟ 
من در تنهایی مبتلا به سوختگی عمیق‌ام. این پماد های فلسفی و مسکن های جلدی آرام‌ام نمیکند. به چه کار می آید اصطلاحات پیچیده و لفظ های دشوار، اگر گره باز نکند. شهوت هم‌خوابی با کلمات را که نداریم! ارزش چیزها به دردی ست که دوا میکند. متن‌خوانی های سطحی ما را به جهلمان متعصب کرده..
دوباره پرسه میزنم. دوباره میگذارم ابراهیم پتک‌اش را در دست بگیرد، بعد فریاد بزنم من هم خسته‌ام از دانش‌جامگان! و دوست داشتم که طبیب حکیمی، و حکیم طبیبی بود از جنس محمد صالح علا مینشستیم چشم در چشمش میگفت: سینه‌ام دکان عطاری‌ست دردت چیست؟
آری! همین بود. همین یک جمله، دوای درد هایم بود. باقی پادکست مهم نبود. نامه‌ی حسام ایپکچی به عالیجناب هایدگر هم! به قدر وهم، توشه‌ام را از این ده دقیقه خوابیدن کف اتاق برداشتم. ایستادم مقابل هستی، و شنیدم که میگوید: سینه‌ام دکان عطاری‌ست، دردت چیست؟
و تا نماز صبح درد زمزمه کردم.. حالا دیگر در آغوش جبر، در آغوش کسی که بار هستی را از دوشم برداشته، آرام میتوانم بخوابم..

  • ۹۹/۱۱/۰۸
  • آرســو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">