پنج از دو. | بند سه، دارالمجانین
این پیرمرده دوباره اومد. دروغ چرا، حرفای جالبی میزنه. دیروز میگفت ادم رفتنی میره. چه دیوونه بودی چه نبودی، چه مثل میردامادیه ماشین داشتی چه نداشتی میرفت. دنبال بهونه بوده. بعدم گفت ادم نرفتنی نمیره. میگفت سه بار کارش برشکست شده توی این شصت سال سنش. میگفت به خاطر مشکلی که داشته، بچه و نوه و نتیجه و این حرفا نداره. البته بهش گفتم باس میرفتی یه بچه میگرفتی، مثل این سیای ما! خیرت به کسی میرسید پیری. اخمش رفت تو هم گفت فکرشو کرده بودیم، خونه نداشتیم به اسم خودمون نشد. گفتم پیری! با این شرایط تو من بودم نه تنها میرفتم بلکم یه بلاییم سرت میاوردما. خیلی لوسه. همه نویسندهها لوسن. شما خوبی؟ خوش میگذره؟ یه ضبط صوت داره میاره حرفای مارو ضبط میکنه. دفه پیش ازش پرسیدم این صدای مارو رادیو پخش نمیکنن؟ مردک بهم خندید. راستی این پرستار جدیده بود؟ دو سه بار سرش داد زدم پاشد رفت. رفت بند پنج. حال و حوصله ادم جدیدو نداشتم. گفتم همین یوسف اقا بیاد سرممو بزنه. عرضم به حضورت که شمعدونیهای اتاق بغلی زدن بالا. اویزون طاقچه شدن. بودی میومدی آب میدادیشون. بودی..اخ بودی! بودی؟ نبودی. کی بودی؟ ادای بودن درمیاوردی. ببین ادا دراوردن تو مرام ما نبود. به قول این پیریه، ادم رفتنی باس بره. تو هم همون اول رفتنی بودی. خودت میگفتی. حالا واس ادما حال مامان مهینو بهونه کردی،درست،مام گفتیم باشه همین. ولی واس ما دیگ سیا بازی درنیار. اخ گفتم سیا! پسره همه زندگیمونو کرده تو این ماسماسک پیریه. ابرومونو برده. ابروی منو که نه، ابروی خودشو. من که گشتم گشتم اخرین مرحله ی ابرو رو پیدا کردم، فتحش کردم! شدم مجنون این اتاق. ولی این پسر حیف بود. باس بزرگ میشد آقا میشد آقایی میکرد میرفت تو یکی از این شرکتای میرداماد. اها راستی میرداماد پر از شرکته. حالا نمیدونم شما مطلعی یا نه. اره دخترجون، ادم رفتنی باس بره. هرچی بیشتر بمونه میشه مثل این ترشیهای گندیدهی مامان مهین. خمار بود نمیفهمید چند سال گذاشتتشون رو بالکن. یهو دیدیم سیا شد هم قد محمداقا، از این شیشه ها هم کپک زد بیرون. اره ادم رفتنی باس بره، نره بو میگیره بالکنو. مثل بوی سیر و سرکه که هنوز تو خونه میپیچه. مثل این رخت عزا که هنوز تو دل منه. اما ادم رفتنی که باس بره، چرا میاد؟ اینو نپرسیدم از این پیریه. این دفعه بیاد میپرسم ازش. البته اگر بیاد! دفعه پیش انقدر زنشو مسخره کردم گذاشت رفت. بابا دیوانه بوده! زنه کلی خاطرخوا داشته، نشسته پای چار کلوم این مردک. گفتم شصت سالشو حروم کرد. اخه همه که مثل شما عاقل نیستن! خلاصه قهر کرد رفت. اصلا نمیدونم چطوری پامیشه میاد اینور شهر. چه جونی دارن این نویسندهها! راستی راستی زندگیمو چاپ کنن کسی میخره؟ مگه دیوونن بخرن؟
والا بخدا.
- ۹۹/۱۱/۰۹