انقلاب«مان»
اینجا که دیگر اینستاگرام و توییتر نیست که نگویم، «غصه مندم برایت.» مثل ریتم همین آهنگ، همین آهنگ سریال پروانه ی جلیل سامان عزیز. مثل ریتم بالا پایین شدن های تاریخ کشورم. مثل تمام رسیدن ها و نرسیدن های زندگی. غصه مندم برایت، غصه ای اصیل و حقیقی. مثل غمی که روی سریال های جلیل سامان پاشیده. سرشار از امید اما پراندوه! سرشار از افتخار ولی زخمی. میدانی خیلی فکر کردم دنبال احساسات متعارض ام در این سالگرد عزیز، چه کلماتی را سرهم کنم. دیدم وقتی موسیقی ای میتواند تو را در جریان تعارضات همراه کند دیگر چه نیاز به کلمه؟
مدت ها پیش خودکشی رضا را که شنیدم بد بهم ریختم. از آن بهم ریختن هایی که باید یک نفر نصفه شبی جمع ام میکرد و میگفت ببین شاید اصلا شکست عشقی بوده. یک نفر اراجیف می بافت تا باور نکنم شکم من سیر است و یک نفر از فقر جان داده. زمان گذشت و برایم شد یک متن در همین وبلاگ. حالا هم گذشته و من در خیابان انقلاب هر روز رضا را میبینم. پدر رضا را هم میبینم! تلخ تر از همه خواهرش..و مادری که پشت این رضاها دارد اشک میریزد. برای من رضا، فارغ از یک اتفاق در یکی از شب های زندگی ام ، شد نماد. نماد جماعتی که به تنهایی میتوانند به دنیا پایان دهند. نماد ادم هایی که نرسیدند و نشد برسند. میان داستان های شهر من، به جایش یک «سیاوش» ساختم تا شاید بشنوم چه میگویند. اما نمیشنوم. جز تصاویری جدا و پراکنده از خیابان ها و فیلم ها و جهادی ها و خیریه ی خواهرم، دیگر چیزی نمیشنوم. زندگی نکردم. از دور دیده ام و از ماهیانه ام آنقدر که برای خودم درد نشود خرج کرده ام. حالا اما بخشی از وجودم یک شب میان دردهای خودم، خودکشی کرد و مرد. و آن جا بود که فهمیدم بیش از این کتاب ها و دم و دستگاه های نخبه پراکنی، آدم ها مهم اند. آدم هایی که «زندگی» میدهند برای نرسیدنشان. نرسیدن هایی که من از وقتی بوده ام،به تک تکشان رسیده ام. حالم خوب نیست آقای انقلاب اسلامی! نمیخواهم حالت را بد کنم، که هنوز بغض میکنم با صدای مطهری وقتی میگوید «این صدای انقلاب است.» بغض میکنم با عکس های سیاه و سفیدت و شکر بودنت که اگر نبود سرم خم بود مقابل رژیمی که تماما با ارکانش بیگانه بودم. اگر نبود شاید مهر ۵۷ با اعتصاب کارگرها، اقلیتی اکثریت میشدند می افتادیم دست شوروی و حالا به جای نماینده ی جمهوری اسلامی، خودمان تقدیم وزارت خارجه اش میشدیم. که اگر نبود، روزهای تلخ ام را با شیرینی «بسیج» ات پاک نمیکردم. که اگر نبود خیلی اتفاقات می افتاد که به ذهنم نمیرسد. حرف از نبودنت نیست. حرف از چگونه بودنت هم نیست. حرف از اندوه است!
اندوهی که همیشه هست و به قول نادر ابراهیمی صافی انسان ساز است. حرف از «انقلاب پابرهنگان» است. حرف از رضاست! که میخواهم گلویم بغض شود برایش، و برای خودت اشکش را بریزم. حرف از امیدی ست که مثل یک بند میرود و می آید و یک جا بند نمیشود. حرف از آه کشیدن های آن راننده ی تاکسی ست که دیروز برایم میگفت« میدونی حاج خانم! زندگی که نمیکنیم. جون میکنیم. خدا به دادمون برسه. خدا نجاتمون بده.» حرف از دردی ست که رسیده به گلوی شهر. و نبین کسی حرفی نمیزند، که لابه لای این کتاب و دفترهایی که روز و شب میخوانیم یادمان دادند درد که به گلو برسد، صداها بریده میشود. سکوت حاکم میشود. پشت پرده ی این سکوت اشک ها ریخته میشود..تئوری ها و فرضیه ها میگویند الان وقت اعتراض نیست که وقت خستگی ست. وقت سکوت قبل از طوفان است. میدانی آقای انقلاب اسلامی! به شخصه عاشقتان هستم. به شخصه میدانم نقطه عطف هستید در سیر تطور اندیشه های تاریخ. به شخصه خدا گواه است که در خواندن اخبار منطقه چقدر به بودنتان میبالم. به شخصه شاگرد مکتب رهبرتان بوده و هستم. میدانی آقای انقلاب اسلامی، به شخصه امیدوارم. اما چه کسی گفته اندوه با امید اجتماع نقیضین است؟ به شخصه میدانم، نسل هزارم انقلاب هم که باشم حق استفاده از دوم شخص جمع را در خطاب کردنتان ندارم. به پرانتز تیتر ام قسم! میدانم. اما قلبم رنج رضا را فراموش نمیکند. رنج آدم هایی که در روز میبینم را فراموش نمیکند. و حالا بسان فرزندانی که آغوش امنشان چادر مادرشان است، پناه آورده ام به حرف زدن و در میان گذاشتن رنجم با خودتان که امنید..که اصلا برای خودمان هستید. که اصلا «از» خودمان هستید.
اندوهگین، امیدوارم.
سالگردتان مبارک «مان» باشد.
۱۳۵۷ ِ عزیز.
- ۹۹/۱۱/۲۲
عالی بود... آهنگ رو پلی کردم، انتخاب آن هوشمندانه بود و کاملا با احساس درون متن همراه بود، فقط سه چهار سطر زود تر از متن تموم شد که اون هم احتمالا هوشمندانه بوده :))