بلاگ عزیزم!
حوالی راهنمایی بود، از وقایع هشتاد و هشت گذشته بود و دوباره بلاگفا جان گرفت. آن موقع تازه نیروهای ژاندارمری ریخته بودند در بلاگفا، باند را قطع کردند و خبرش رسید که خیلی از وبلاگها سوخته. پیش پای سوختگی وبلاگها توییتر هم فیلتر شد. آن روزها بچه بودم. اصلا نمیدانستم توییتر چیست ژاندارمری کجاست و چت روم(جایگزین) کدام خریست. بچههایمان فیسبوک داشتند. در کلاس من فیسبوک نداشتم و یک نفر دیگر.وسوسهمان کردند ما هم فیسبوک ریختیم. آن موقع یک بلاگفا هم داشتیم که گوش شیطون کر، بسیار هم صورتی و دخترانه بود. پایمان به چت روم هم باز شد که بعد به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی خودمان خارج شدیم. راستش را بخواهید اصلا سر و ته فیسبوک را پیدا نکردیم! یعنی اصلا بلد نبودیم باید چه کار کنیم. کسی هم نبود بپرسیم. همان دو هفته اول رهایش کردیم. بلاگفا بود و بلاگفا.
جلوتر، حوالی اول دبیرستان به اصرار یکی از دوستان در بلاگ وبلاگ پروانه را زدیم. یک بار که با ذوق و شوق اولین نوشتهمان را در سایت به یکی از دوستان نشان دادیم، آن بنده خدا طوری ذوقمان را هدف گرفت که همان روز وبلاگ را پاک کردیم. گفتیم ما را چه به نوشتن؟ دلتنگ کلاس های انشاء ایام راهنمایی و تعریف و تمجیدهای اغراق آمیز بچه ها شدیم. با این حال قهر قهر تا روز قیامت!
مدتی گذشت، وبلاگ نویسی در مدرسهمان مد شد. تاریخ تحول و تطور ما هم شروع شد. دوم دبیرستان بود، جنوبمان را رفته بودیم و حالا باید برای انقلاب و شهدایمان کاری میکردیم! "کاری کردن" منشا ساخت دو وبلاگ شد. یک وبلاگ به اسم شهید همت زدیم و وبلاگ دیگر در راستای انتقال منویات حضرت آقا به دانشجویان خارجی. در وبلاگ دوم از آن جایی که هیچ وقت زبان انگلیسی را جدی نگرفتیم، تمام زحمتی که میکشیدیم در کپی پیس کردن سخنرانی های آقا در گوگل ترنسلیت خلاصه میشد. گذشت، و خاطرم نیست در چه فرآیندی هر دو وبلاگ را حذف کردیم. حوالی سوم دبیرستان، وبلاگ رحیل را ساختیم و آن وبلاگ شد اولین تصمیم جدیمان برای نوشتن. بعد گل شبدر، ذهن سیاه، پیش دانشگاهی و یک وبلاگ دیگر که خدا بیامرزدش، همدم روزهای هفده تا نوزده سالگیمان شدند. الان هیچ کدامشان نیستند. اگر هم باشند یحتمل آدرس و رمزشان خاطرم نیست. به موازات این روزها، به ما گفتند بیایید اینستاگرام. راستش را بخواهید اصلا وبلاگ هم مثل قبل نبود. انارماهی کم مینوشت، فاطمه چگینی دیگر از آوینی نمیگفت، گل آفتابگردون از بلاگ رفته بود و آن دوست بوشهری که سال کنکور بهم ساعت های درس خواندمان را هر روز گزارش میکردیم؛ دیگر نبود.
بلاگ شده بود خرابهای که تنها، رفیقمان یک تنه چراغش را روشن میکرد که آن هم زد اتاقاش را در روزهای اوج خراب کرد. هرچند ما بعد از پنج شش وبلاگ خراب شده صلاحیت غر زدن نداشتیم اما دروغ چرا، هر بار که در بیواش میخوانم که این اتاق در فلان روز یک بار خراب شده، حسرتم میگیرد.
خلاصهاش کنم؛ با دیدن وضعیت بلاگ سر خم کردیم و بردنمان اینستاگرام. دوسال دانشگاه، چهار صفحه در اینستاگرام زدیم. آقای اینستاگرام اخلاق خاصی داشت. هم اینکه بدون عکس نمیتوانستی حرف بزنی، هم بیش از یک مقدار کلمه پرتت میکرد بیرون. هرچند کامنت را باز گذاشته بود، ولی کلمه ها از هم جدا میشدند و خب انگار به زور داشتی منتشان را میکشیدی که این واژههای ما را در خودت جا بده! مردک نمیدانست واژهها حرمت دارند. راستش را بخواهی ما هم که عکاس نبودیم. یعنی یکسری کلاس رفته بودیم یا مثلا دوربیناش را خریده بودیم، اما عکاس نبودیم دیگر! اقای اینستاگرام میگفت یا باید عکاس باشید و حرف بزنید، یا خفهخون بگیرید بشینید سرجایتان. راستش آن یک سال ظلم بسیار کشیدیم. با این حال آدمها روز به روز بیشتر میشدند. دوست پیدا کردیم. فهمیدیم بلاگر آواره در اینستاگرام کم نیست! مدتی بعد، یک بنده خدایی پیدایمان کرد گفت شما که بندهی کلماتید، چرا توییتر نمیروید؟ آن جا دیگر منت کسی را هم قرار نیست بکشید. تازه فضایش هم فرانخبگانیست. آدمحسابی ها جمعاند و اصلا حرفتان همان جا دیده میشود.راستش را بخواهید توییتر رفته بودیم، دو سه سال پیش یک بار چرخی زدیم. جز فحش و برانداز چیزی ندیدیم؛ با این حال گویا فضا عوض شده بود. اینطور که میگفتند مدینه فاضلهای بود برای خودش! وارد توییتر شدیم. تایملاین را بالا پایین میکردیم نخبه ها را پیدا کنیم، چشممان به کلماتشان منور شود بلکم ما هم نخبه شویم، هرچه گشتیم جز مشتی انسان ازدواجی چیزی نیافتیم. یک نفر توییت میزد: با کچل ازدواج میکنید؟ دیگری میگفت: با کسی که شام سوپ میخورد ازدواج میکنید؟ آن دیگری میگفت.. اصلا ابتذالی بود برای خودش! بی انصافی نکنیم؛ توییت درست حسابی هم دیدیم. اما توییت درست و حسابی دیدن هم درد داشت برای خودش! یک نفر آن گوشهی جهان یک عطسه میکرد و شرح ما وقع را از انداختن تف هایش روی اجسام تا نفس ِ بعد از عطسه توییت میکرد به قول توییتری ها فیو استار میشد. مدال شوالیهی جنگجو را میانداختند دور گردنش و هزاران منشن که چطور به چنین عطسهای با چنان مسافت نائل گشتید؟ الله اکبر از توانایی های خارق العادهتان! بعد یک نفر تحلیل میگذاشت و خودش را به در و دیوار میزد چندرغاز فیو هم نمیخورد. بساط رو مخی بود. فارغ از اینها، ما بندهی کلمات بودیم! ما بزرگشدهی پستهای کوتاه بلاگفا و پستهای الی الابد بلاگ بودیم. توییتر از ما کلمات موجز میخواست. نداشتیم آقا جان! نداشتیم. مگر چند واژه برای هدایت مسلمین و مسلمات در امور سیاسی و غیره. که البته آن را هم نداشتیم! بگذریم. اگر آشناها را هم در توییتر میوت نکنید، زنان فامیل پای تایملاینتان سبزیهایی پاک میکردند که حالتان بهم میخورد. چرا زنان؟ چرا مردان نه؟ راستش را بخواهید همین جملات هم نشات گرفته از فضای توییتر است. اه. بگذریم. خبر دادند بیایید تلگرام. پدیده ای داریم به نام کانال! میتوانید در پستهای کانال آپشن کامنت را اضافه کنید. تازه محدودیت کلمه هم به اندازهی توییتر و اینستاگرام ندارد. بی وقفه اراجیفتان را ببافید و نگران عکسهای نگرفتهتان هم نشوید.
گفتیم خودش است! اصل اصل جنس است. وبلاگ دوم است. رفتیم کانال. نه یک بار که از ابتدا تا آخرین بار، سه چهار بار! پاک میکردیم ، برمیگشتیم دوباره!
کانال مثل یک بن بست خفهکن بود. نه راه پس داشت نه راه پیش نه راهی برای نفس کشیدن! مخاطبش را باید خودت تعیین میکردی. مگر اینکه به زور با کانال های دیگر دوست شوی و بگویی بیا پست ما را بنداز در کانالت ما هم کاسب شویم. اصلا انگار باید کلماتت را میفروختی. بساطی بود. آدم ها الکی وارد کانالت نمیشدند. باید کسی میشدی تا دیده شوی. بعد هم که آشناها زیاد بودند. طبق فرمول بروکراسی، هر جا آشنا زیاد شود فساد هم زیاد میشود! فساد کانال زیاد بود. مرز بین نوشته هایی که باید آشناها بخوانند و نوشته هایی که نباید بخوانند خیلی باریک میشد. اصلا نمیشد دیگر. بعد هم گولمان زدند. آن جا هم محدودیت کلمه داشت! فکر میکردند محدودیت کلمه ی ما در حد دو هزار سه هزار کلمه است. نمیدانستند ما دیوانه تر از این حرف ها هستیم و بعضی شب ها از پنج هزار کلمه هم عبور میکنیم.
خلاصه خسته شدیم. آوارهی خسته! در این یک سال وبلاگ شبدر و اینجا هم بودیم. اما در کنارش همه آنها هم بودند. همه آنها که جز خستگی چیزی برایمان نگذاشتند. در تمام صفحه بستنهای جناب اینستاگرام و پاک شدنهای جناب توییتر؛ بلاگ برایمان ثابت قدم بود. از اول بود. در این شش سال اخیر، روزی نبوده که وبلاگ نباشد. میدانستیم از هر جا که خسته شویم، بالاخره یک صفحه سفیدی هست که برایش واژه ببافیم. اما دو سه سالی بود که دیگر وبلاگ نخواندیم.دیگر وبلاگ را جدی نگرفتیم. از وقتی فاطمه چگینی رفت، جز اتاق ِ فاخته عزیز دیگر حوصله مان نکشید. ای کاش فقط میرفت! یک طوری رفت که اصلا راستش از وبلاگ مقداری هم زده شدیم. بگذریم. در این سال ها خیلی چیزها تغییر کرده. ما هم خسته تر شدیم. صفحه جدید اینستاگراممان را هم بستند. از آدمهای آشنا و در معرض دیدن بودن هم خستهتر شدیم.
امروز بعد از سال ها شروع کردم به وبلاگ خوانی. به پیدا کردن دوست! به دنبال کردن کلماتی که ارزش خواندن دارند. ذوق زدهام از برگشتن به آدمهایی که بنده کلماتاند. و ذوق زدهام که دارم مطالبِ شخصی بلاگرهای واقعی را میخوانم. از لفظ بلاگر در اینستاگرام استفادههای بدی میشود. اینجا راحت میتوانم بگویم بلاگر!
سلام بلاگ عزیزم!
این بار عمیقا سلام.
- ۹۹/۱۱/۲۲
جالب بود متن. مزیت وبلاگ اینه که بر خلاف توییتر و اینستا و ... موضوع و سوژه ها محدود نیست و نوشتن قالب بندی خاصی نداره. این خود ماییم که تعیین می کنیم از هر دری سخن گوییم. به اصطلاح ژانر نداره