از من الههی مقاومت نساز! | برای دخترم
سلام عزیزم. سلام جان دل. درست سه ماه و بیست روز است که نامهای برایت ننوشتم. علتاش را بگذار یک روز تابستانی، وقتی در بالکن خانهمان مادر-دختری چای دارچین میخوردیم و تو برایم از زندگی دوستان همسن و سالت میگفتی و با هیجان احساست را راجع به تک تکشان تصویر میکردی، بگویم. علی الحساب یک بار شروع به نوشتن کردم و در خطوط وسط نامه، به جای ذخیره پیش نویس گزینهی انصراف را زدم. بعد فکر کردم اصلا این بار چه دارم بگویم؟راستش را بخواهی برخلاف هر بار که وعظ و اندرزی گوشهی نامهام قایم میکردم و آهسته آهسته در قامت کلمات برایت میگفتم، این بار هیچ وعظی ندارم. آمدم به عنوان مادر، به عنوان پناه و تکیهگاهِ تو، برایت بگویم خستهم. مردد بودم این نامه را با این جملات بسوزانم، اما یادم افتاد حوالی هجده سالگی آن روزها هم نامههایی مینوشتم که چندان اندرزنامه نبودند. راستش را بخواهی گاهی میخواهم به جان کلمات بیوفتم، برایت حالات و احوالاتی را توصیف کنم که احتمال میدهم در روزهای نوجوانی و یا جوانی تجربهاش خواهی کرد. و آن موقع یحتمل من مادری چهل ساله هستم که در کورهی چهل سال زیستن و تجربه اندوختن، دیگر دغدغهها و عمق دردهایت را حس نکنم. حس کردن با درک کردن متفاوت است عزیز جانم. شاید یک روز صادقانه در آغوشت بگیرم بگویم "میفهمم دخترم! میفهمم." و چه بسا واقعا هم بفهمم. اما آن لحظه من مادری چهل سالهام و تو دختری بیست ساله. چه دلم بخواهد و چه نخواهد، بیست سال فاصله بین آن لحظهی من و تو وجود دارد. این بیست سال مانع نیست، اما فاصله است. میخواهم این نامهها بماند تا شاید خلا آن فاصله را پر کند.
عزیزم، نمیدانم در بیست سالگیات چطور مادری خواهم بود، اما از الان میدانم که نمیخواهم برایت کوه بیدرد باشم و ستون بی ترک. میخواهم همین جا برایت بگویم همهی انسان ها، مرد و زن ندارد، مسلمان و غیر مسلمان ندارد، متقی و غیرمتقی ندارد، همهشان یک روز خسته میشوند. از من الههی مقاومت در مقابل هر درد و رنجی نساز! از پدر خیالیات هم نساز. از برادرت هم نساز. از همسرت هم نساز. از هیچ احدی نساز! ما انسانایم. روح داریم و در جهان حوادث زیست میکنیم. مختصر اختیاری داریم اما بر بلندای قامت جبر نفس میکشیم. اگر بخواهم قدری جاده خاکی بروم، روح انفسی در ما دمیده شده اما در کالبد جسم تکان میخوریم. ما انسانایم! یک روز جنگجوی فداکاریم و روز دیگر آن زخمخوردهای که یک لختهی خون برای از دست دادن نیاز دارد تا جان دهد. یک روز آن مختصر اختیار در مشتمان است و به دنیا پز اشرف مخلوقات بودنمان را میدهیم روز دیگر دنیا تف میاندازد بر صورتمان و ما هاج و واج فقط نگاه میکنیم. ما انسانایم دختر. نه کوه سنگ که کوهش هم در طوفان ثابت قدم نیست. خستگی حق طبیعی ماست، نه چون ابتلائات زیادند که چون ما ذیحقایم در قبال خستگی! یعنی فرق دارد شما حق چیزی را داشته باشید تا وقتیکه کسی بخواهد به زور برایتان نسخه بکشد.
حالا از تو میپرسم، تصویر تو از خستگی چیست؟ میدانی، یک زمان تصویر من حکایت نادر ابراهیمی بود که در داستان ملاصدرا نوشته بود. خستگی در طریقِ ملاصدرا، یک دراز کشیدن کنار چشمه و خواب نیمروزیست. آن هم نه چون خستگی اصالت دارد، چون طریق مهم است و برای طی کردناش بی رمق بودن خطای نابخشونیست.
حالا اما از من بشنو، این تصویرها، نویسندهاش نادر ابراهیمیست و فاعلاش ملاصدرای فیلسوف. خستگی در دنیای واقعی با آدمهای واقعی، به اندازهی یک مو با شکست فرق دارد. جان میگیرد. یعنی میکاهی. کم میشوی. آب میشوی. و خودت ذره ذره آب شدن را میبینی. خستگی از مصدر خستن میآید. معنیاش مساوی با جرح است. دهخدا میگوید "مجروح شدن" و چه راست میگوید! خستگی یک اقامتگاه راه نیست که صرفا نیرو ببخشد. از تو قطعا چیزی را میگیرد. تو قطعا پوستهای را کنار میزنی. قطعا قسمتی از روحت زخمی میشود. با این حال فاصله داری با شکست. و به خدا قسم، فهم تفاوت شکست و خستگی از سخت ترین حالات روحی آدمیست. به واسطهی جرحی که برایت رخ داده تو مدام تصور میکنی در نقطهی پایان قصهات غوطه میخوری. تا به حال درد دندان کشیدهای؟ حتما کشیدی. اگر جنس دندانهایت به مادرت رفته باشد که به یقین کشیدی. خاطرت هست آن لحظه چه سوزش وحشتناکی در مغزت حس میکنی؟ اصلا میخواهی بمیری! یعنی فکر میکنی توان تحمل این درد را نداری. میخواهی میروی دکتر و فقط میگویی این دندان را بکش! نمیخواهمش. روانیام کرده. از زندگی ساقطام کرده. میگوید کشیدنی نیست. به عصب رسیده. تو باور نمیکنی. با این حال نخ و قیچی را میدهی دست پزشک میگویی هر کار خودت میکنی بکن. اما من نمیخواهمش. عصب کشی که میکند تازه میفهمی چه دندان حیاتیای داشتی. اصلا اگر نبود چطور میخواستی غذا بخوری؟ فرق خستگی و شکست هم همین است. آن درد وحشتناک نمیگذارد تو زمان را طی کنی. قوت صبر را از جانت میگیرد. تو ترجیح میدهی همان شکست خورده باقی بمانی تا یک خسته! خستگی نیاز به زمان دارد تا مداوا شود. شکست نقطه پایان است. برای کسی که درد میکشد دومی دلنشین تر است. هرچند در باورش نگنجد، اما دلش میخواهد زودتر تمام شود. هرچه که هست تمام شود. حتی اگر پایان ابدی داشته باشد، اما تمام شود. اولی صبر و حوصله میطلبد، طبیب برای جرح میخواهد، زمان برای درمان و امید برای بهبودی. و آه از مورد آخر. از امید که تنها یک واژه است اما پشتش هزار جنگ و خونریزی خوابیده. حالا میبینی این مرز چقدر باریک است؟
به همان اندازه که خستگی درجه دارد، باریک شدن این مرز هم حد دارد. یعنی گاه قطرش میشود به اندازهی همان اقامتگاه برای استراحت، گاه باریکیاش میشود داد و فریادهای جانکاه برای پایان دادن و پذیرفتن شکست. اینکه همهی آدمها خسته میشوند، گزارهی متقنایست اما اینکه این خستگی چقدر به مرز شکست میرسد و چند درصد از ادمها توان تفکیک خستگی و شکست را دارند، نمیدانم!
نامهام را همینجا تمام میکنم. با این حال آمدهام تا اینجا که بگویم، از من ِ مادر هیچگاه کوه صبر نساز. و مطمئن باش هر انسانی قبل از پذیرفتن نقشهایش یک انسان است، یک انسان با اقتضائاتی که دارد. یکی از این اقتضائات بلاشک خستگیست..پذیرفتن این جمله، آغاز پذیرفتن درد و رنج است و پذیرفتن، نقطهی شروعیست که یک طبیب برای درمان نیاز دارد. پذیرفتن یعنی قبول کردن طی شدن زمان برای بهبودی جرح، و همهی اینها یعنی تو شکست نخوردی!
بله جانم، همهمان خسته میشویم. همهمان.
- ۹۹/۱۱/۲۴
فارغ از نظرم درباره ی خود نامه و کیفیتش، تو چه قشنگ مادری میشی زن !