آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

دو از چهار. | صدا، دوربین، حرکت

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۶ ب.ظ

گاهی تمام گریه و زاری‌ات می‌شود لم دادن به کاناپه و خیره شدن به سقف. نهایت یک آه کوچک و یواشکی هم یک قطره اشک. به قول سید علی صالحی آنقدر آرام و بی سرو صدا که نه پای آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان!  اساتیدمان روی اغراق خیلی تاکید دارند. می‌گویند صحنه‌ی تئاتر صحنه‌ی اغراق است و پرده‌ی سینما آمیختگی اغراق و ذکاوت کارگردان. راست می‌گویند، اگر اغراق نباشد مخاطب هیچ‌گاه کیفیت ماجرا را نمی‌فهمد‌. بازیگر باید نهایت غصه‌اش را در چند دقیقه خلاصه کند و در اشد اکت‌هایش بگنجاند.

 زندگی اما فرق دارد. حالا بنشین ساعت‌ها اشک بریز، جیغ بکش و یک شی بزرگ را محکم به شیشه بزن. خانه را بهم بریز. اهنگ را تا اخر بلند کن. مثل لیلا حاتمی پرده‌ها را از سقف بکش و خانه را لخت کن. آخر چه میشود؟ ناگهان یک نفر به تلفن خانه زنگ میزند و با یک خبر خوش خوشحالت میکند؟ یا مثلا معشوقه‌ات از آن اتاق می‌آید در آغوشت میگیرد؟ یا آیفون خانه ات زنگ میخورد و یک مسافری از راه میرسد که فرشته‌ی نجات است؟ نه جانم. این‌ها به درد قاب بندی های دوربین میخورد. به درد گره نمایشنامه‌ میخورد. در واقعیت جیغ تو به پایان نرسیده همسایه زنگ میزند و چهار فحش نثار خودت و پدرت میکند. اگر اجاره نشین باشی به خاطر الودگی صوتی ایجاد شده در چاردیواری‌اش اخر ماه پدرت را در می‌آورد. آن شیشه‌ی لعنتی که بشکند باید دوبرابر خرجش کنی تا شاید ابعاد کوچک‌ترش را بخری بزنی به دیوار خانه. یا نهایت سوپور محله از بغل خانه بگذرد و بابت ماهیانه‌اش زنگ خانه‌ات را بزند. دنیای واقعی که این چیزها سرش نمی‌شود. فقط کافی‌ست قدری خودت را لوس کنی. نه تنها به تهیه کننده میگوید حسابت تسویه شود بلکه رزومه‌ی کاری‌ات هم میرود به باد هوا. باید همان گوشه‌ی کاناپه خودت را بغل کنی و ارام ارام بگذاری زمان غصه‌هایت را بشوید. صبوری به خرج دهی. و از همه مهمتر اغراق نکنی! دنیای واقعی برعکس سینما، نه تنها از اغراق خوشش نمی‌ِآید بلکه از اغراق  و مشتقاتش به عنوان عنصری برای نابودی‌ات کمک می‌گیرد. 

چه می‌گویم؟ هر بار که گوشه‌ی اتوبوس مینشینم اینطور فکر‌ها مغزم را پر میکنند. آنقدر این مدت روی صحنه بودم که آدم‌ها را شبیه کاراکترهای نمایشمان میبینم. وقتی هم که با خودم حرف میزنم همه چیز را با صحنه‌ی نمایش قیاس میکنم. مثلا آن پسرک لاغر آخر اتوبوس را ببین. یحتمل می‌توانست به جای کاوه باشد. یعنی برادر من. یا مثلا آن زنی که چادرش افتاده روی دوش‌اش را ببین. می‌توانست به جای نسرین مادرم باشد. یک ربع دیگر تمرین اولمان شروع می‌شود و این اتوبوس لعنتی نمی‌خواهد برسد. باید نامه‌ام را تمام کنم. برای اجرای امروز خیلی استرس دارم. کاش بودی و نظر تخصصی‌ات را میدادی. هر بار نکته‌ یا حرفی درباره‌ی اجراهایم میزنی حس میکنم کارم را پذیرفته‌ای. حس خوبی دارم.البته من روی آمدنت در اجرای اخر حساب باز کردم! می‌آیی دیگر؟

  • ۹۹/۱۲/۰۵
  • آرســو

نظرات  (۲)

یس .

پاسخ:
:)چه شده؟

متن را به شد وجه تایید کردم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">