روزهای آخر زمستان ۹۹
نه روز دیگر باقی مانده، تا نه خط دیگر بر تقویم روی دیوارام بزنم و جیغ بکشم که بهار! بهار رسیده. و به راستی چه کسی بیش از من منتظر بهار است؟
سال گذشته در اینستاگرام نوشتم برای من بهار، نقشی جز چرخش متفاوت جهان و عوض شدن آب و هوا ندارد. بهار یعنی شکوفه ها باز میشوند و برف دیگر نمی آید و همین. حالا اما بهار، تنها و تنها چیزیست که روحم نیازش دارد. بهار یعنی پایان زمستان. پایان سرما. یعنی کندن این تقویم سال ۹۹ از روبروی میزم. چند روز پیش انگار تازه تقویم و خط ها را دیده باشد، میگفت چه کسی زندانی ات کرده که اینطور روزها را خط میزنی؟ خندیدم. میخواستم بگویم زمستان برایم جایی برای نفس کشیدن نگذاشته، ولی گفتم خط ها از باب پیدا کردن روزهاست. ولی دروغ گفتم. خط ها از باب گذراندن روزهاست! زمستان سختی را گذر کردم. آنقدر سخت که نه در کلمه میگنجد نه حتی در فهم فعلی خودم. آنقدر سخت که ساعت اتاق ام را از کار انداختم تا نفهمم زمان نمیگذرد. پردهی اتاقم روزها و شب ها کشیده بود. نور را ده ها روز به اتاقم راه ندادم. و حالا راستش حکایت آفتاب در دکلمهی خسرو شکیبایی به راستی برایم آفتاب است! نور اتاقم است که حالا از صبح زود مهمانم میشود و تا عصر گاهی انگشتم را لا به لایش گیر میدهم و آنقدر بازی میکنم تا کف زمین خوابم ببرد. زمستان ۹۹، چند تار موی سفید در بیست سالگی برایم گذاشت، که بابتاش ممنونم. ممنونم، چون شاید هیچ وقت به این اندازه منتظر بهار نبودهام. اینقدر نور را دوست نداشتهام. اینقدر دلم تنگ ِ آدمهای مهم زندگیام نبوده. زمستان ۹۹ سخت بود، خشن بود و زیرِ بارها سیلی زدناش غش کردم و به مرز جان دادن رسیدم. با این حال واقعی بود. به قول ایپکچی "فصل" بود. شما اغراق میخوانید، ولی من وجدان کردم که گاهی یک شب میتواند عمر یک قرن را از جانتان بگیرد. و زمستان ۹۹ پر بود از این شبها! حالا بهار قرن جدید، به راستی برایم قرن جدید است.بله، نه روز مانده تا بهار. با این حال امروز غرق شدم در خط هایی که دی و بهمن ماه روی این تقویم ناکوک میزدم. خط هایی واقعی. تجربهای منحصر به فرد از سخت ترین روزهای زندگی. راستش، با تمام بالا پایین شدنها از جایی که ایستادهام راضیام. خیلی هم راضیام. از اینکه ده روز پایانی زمستان را به امید بهار میگذرانم خوب است؛ الحمدلله. هنوز روزگار بنای سیلی دارد، هنوز رینگ بوکس پابرجاست و هنوز از خیلی کلمات میترسم. با این حال، بهار دلکش میرسد. مثل بهار پارسال که پیاده رویام، به دیدن شکوفه ها میگذشت امسال پا میگذارم روی برفهایی که دیگر آب شدهاند و از وجودشان سایهی محوی باقی مانده و راه میروم و راه میروم و راه میروم تا از شکوفهها عکس بگیرم. بهار میرسد.. بهار میرسد.. و این اولین بهاریست که در بیست سال اخیر، دلتنگش هستم! عمیقا دلتنگ.و حالا دیگر چه مهم گاه اگر میرویند قارچ های تلخ غربت؟
مرگ فصل است. اگر مرگ نباشد زندگی معنا ندارد. چه بسا باید زمستان مرگ آلودی را در آغوش گرفت تا بهاری را رویید. مرگ را باید دمادم زیست، مرگ را باید اراده کرد و مرگ را باید شد که در پیاش تولدی اتفاق بیوفتد.
- ۹۹/۱۲/۲۱