روز سوم
Writing challenge: Day 3: a memory
موزاییک های روبروی در را یادم هست، مراقب بودم پایم روی خط نرود. منتظر راننده بودم. فکر میکنم هشت یا هفت سالم بود. چیز زیادی از فکر هایم یادم نیست، فقط در ذهنم داشتم به بزرگ شدن و هم سن خواهرهایم رسیدن، فکر میکردم. دیده اید وقتی در خلوت به یک چیز فکر میکنید بعد از همان چیز ناگهان یک علامت سوال بزرگ برایتان درست شکل میگیرد که آن علامت سال ها در ذهنتان میماند؟ بعد طوری ثبت میشود که حالاتتان موقع فکر کردن را هم به خاطر میسپارید. خلاصه اینکه داشتم به بزرگ شدن فکر میکردم. یک مسیر چندی متری را هم میرفتم و می آمدم. همان جا با خودم گفتم من با این سن کم، یک عالمه خاطره دارم. خاطرات مهدکودک ام، آمدن به چابهار، کلاس اولم و مشکلاتش، عروسی فلانی بعد.. آدم بزرگ ها چطور اینقدر خاطرات را در مغزشان جا میدهند؟
ای کاش با همین سن بیست ساله ام برمیگشتم به همان شب، روبروی خود هشت ساله ام می ایستادم میگفتم، همین سوالی که در ذهنت پیش آمده، من بعد از ده یازده سال هنوز دنبال جوابش هستم! خاطرات بار دارند. بار وجودی. شما در گذراندشان بخشی از خودتان را جا میگذارید. هرچه بالا تر میروید تکه های مختلفی از خودتان پشت سرتان است. خیلی عجیب است!
خب، خاطره. بگذارید از همین ابتدا بگویم ای کاش اجازه ی دخل و تصرف داشتیم! هر چه را نمیخواستیم خارج میکردیم و هرچه را میخواستیم آنقدر بزرگ میکردیم تا همیشه حالش در روحمان بماند. مثلا بوی عطر یاس ورودی دانشگاه را همیشه با خودم داشتم. از طرفی چیزهای دیگر را برای همیشه پاک میکردم. ولی خب، این اتاقک ذهن به مراد دل ما کار نمیکند. ممکن است ناگهان خاطرهای تلخ را وسط شادی هایمان در دستگاه بگذارد و ناگهان تمام ذهنمان بشود تکه تصاویر آن فیلم؛ اگر بشر بتواند به راحتی قسمتی از خاطرات را کلیر هیستوری کند به نظرم کلا رنجی در جهان نمیماند. البته نه. چرت گفتم! بخش زیادی از رنج ها ولی ترکیب درستیست.
الغرض؛ خاطرهی خوب و بد زیاد است. با این حال راهیان سال دوم دانشگاه خیلی خوش گذشت. کربلای پیارسال هم یکی از شیرین ترین اتفاقات زندگیام بود. دوتا مشهد سال اول و آن سفر دو روزهی قم که با دوتا زهراها رفتیم. کلا، سال دوم دانشگاهم تا اینجای زندگی از زیباترین روزها بود. در دبیرستان، انقلاب گردیهایم با فاخته، تئاتر سال اولمان و مدرسهمانی هایش جذاب بود. راهنمایی هم که کلش جذاب بود! روزهای بیخیالی و خوشحالی مطلق. دیگر ماقبلش، پیدا کردن جذابترین خاطره قدری سخت است. با این حال آن سفر چابهار دسته جمعی که بیست سی نفر بودیم، با فاطمه پشت پاترول مینشستیم و چرت و پرت میگفتیم، حقا دلپذیر بود.
در ادامه ی پاراگراف اول باید بگویم هرچه سن بالاتر رود، تجربهها بیشتر حجم خاطرهها متراکمتر و امیال آدمی به روزتر میشود؛ و حالا اصلا آدمیزاد این حجمها را باید کجای خودش نگه دارد؟نمیدانم. هنوز هم نمیدانم.
بله جناب چلنج، گفته بودید یک خاطره. لکن خاطرهی مشخصی را انتخاب نکردم تا ریز کنم، با این حال از خاطرات ریز و درشت عبور کردم. نمیدانم کافی بود یا نه. البته هر اشاره ای که کردم از خاطرههای خوب زندگی بود، این اتاق تاریک ذهن خاطرهی بد هم دارد! خاطرهی بد ارزش مرور هم ندارد، چه رسد به کلمه.
- ۹۹/۱۲/۲۲
جه خوب بود:)