دو از سه. | مادر جنگجو
یک چیزی در درونم مدام خالی میشود. مدام. گویی یک نفر دیگر نه با کلنگ که با مشتش افتاده به جان چاه درونم. سنگلاخ ها را کنار میزند و مدام با کف دستش خاک را مشت میکند و به کناری میریزد. این کویر پر از تپه است. تپه هایی از خاک و سنگریزه. پر از حفره است. حفره هایی که هر کدام عمق خودشان را دارند. باران که میزند آدم های کویر خوشحال میشوند. فکر میکنند آب حفره ها را پر میکند. بیخبر از اینکه حوالی ساعت ۱۲ ظهر آفتاب میگیرد. زمین داغ میشود و آب حفره ها به ناگه نیست میشود. من سال ها این کویر را سبز نگه داشته بودم. نه؟ باران که نمی آمد. این اطراف هم آبی نبود. یک تنه میزدم به جاده و آب می آوردم. آن روزها تو بچه بودی. یادت نیست. میگفتند اختلال یادگیری هم میگیرد. حالا که به آن روزها فکر میکنم خنده ام میگیرد. ولی خب حالا خنده ام میگیرد! آن روزاها صدبار در راه زمین خوردم. صدبار به نابود کردن خودم فکر کردم. به اینکه شاید بزرگترین کار در حقت، نبودن خودت باشد. و بعد از نبودن تو یحتمل نبودن خودم. گذشت آن روزها. حالا رسیده ام به روزهایی که دوباره حفره های درونم سرباز کرده اند. دیگر هیچ آبادی ای این اطراف نیست تا برایش آب بیاورم. افسردگی گرفته ام، از نوع حادش. روانشناسم میگوید هنوز برایت نامه بنویسم. آنقدر بنویسم تا مغزم از حرف هایی که درونش میپیچد خالی شود. هر روز یک فکر تازه به ذهنم میرسد. نکند اتفاقی برایت افتاده؟ نکند قرص هایت را نخورده باشی و حالت بد شده باشد. نکند قرص هایت را جا به جا خورده باشی و یک جا گوشه ی آن خیابان های تنگ که یک بار عکسش را برایم فرستادی افتاده باشی و کسی پیدایت نکند. نکند.. نه. پاهایم شروع به لرزیدن کردند. نباید فکر بد به ذهنم راه بدهم! نباید حفره ی مریضی ات را دوباره کلنگ بزنم. باید فکر کنم یحتمل ازدواج کرده ای. سرت آنقدر شلوغ شده که نمیرسی صندوق نامه هایت را چک کنی. شرکتت را عوض کرده ای و حالا دیگر کارفرمای قابلی شده ای. شاید هم حامله باشی! البته دکتر ها گفته بودند با این قرص هایی که میخوری اگر روزی بخواهی مادر شوی امکان سقطش بالاست. اما بحتمل آنجا علم پیشرفت کرده و درمانت را تمام کرده ای. هر جا که هستی نمیدانی اینجا من با فکر به تو چگونه هر روز آب میشوم. هر کسی مرا میبیند حال نوه ام را میپرسد! نمیداند تازه فردا قرار است چهل و سه ساله شوم. موهای تماما سپیدم و این خط های صورتم هر کدامشان حکایت یک قصه است که در مغزم از نبودنت و چگونه بودنت ساخته ام. قلب درد گاه به گاهم.. آه چه میگویم. قرار بود به چیز های قشنگ فکر کنم. راستی شوهرت چه شکلی است؟ هوایت را دارد؟ شاید هم ازدواج نکرده باشی. با یک نفر دوست باشی یا..شاید ازدواج کرده باشی و طلاق گرفته باشی. آه چقدر سنگین است برایت. شاید ازدواج کرده باشی و شوهرت یک روز که به بهانه ی خرید داروهایت به داروخانه رفته تصادف کرده باشد و تو این روزها عذاب وجدان نبودنش را بکشی. شاید هم ازدواج کرده باشی و شوهرت خیانت.. آه. این حفره ی ازدواجت دارد روز به روز برایم عمیق تر میشود. روزهای آخری که برایم پیام میفرستادی میگفتی در انجمن های مخصوص بیماران اختلال lc عضو شد ه ای و قرار است به بچه های کم توان درس بدهی. میگفتی مسئول انجمن یک پسر سی ساله است که هوای بچه ها را دارد. شاید با همان پسر ازدواج کرده ای. نمیدانم. اصلا نمیدانم! شاید هم یک دوست صمیمی داری که با او زندگی میکنی. کاش یک نفر هوایت را داشته باشد. میگویند هوای آنجا این روزها خیلی سرد است. نکند لباس های گرم نخری؟ آخ نکند پول هایت تمام شده باشد و در مضیقه مالی باشی؟ نکند شرکتت تعطیل شده باشد و اصلا بدهکار شده باشی. نکند زندانی ات کردند و نمیگذارند نامه بفرستی؟ آه. در مغزم هزاران هزار نکند میچرخد. نکند ها در جدال با «کاش» هایم همیشه پیروزترین اند. چرا جوابم را نمیدهی؟ چرا هر روز زندگی را برایم جانکاه تر میکنی؟ این کویر ذهنم دیگر جای هیچ حفره ای را ندارد. کاش بدانی.. کاش این جمله ها را بخوانی. کاش..نکند..شاید یک روز این جهنم را به جهنم آن دنیا بفروشم! کاش تا آن روز خبری از تو برسد. خبری.. نمیدانم چه خبر، فقط گزاره ای از بودنت به من بدهد. هرچه که میخواهد باشد.. هرچه.
- ۰۰/۰۱/۲۰
فقط و واقعا یک مادر این طور فکر می کنه :.)