آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

بیا بشین، یه دیقه خسته باش.

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

امشب گوش غریبه را پیچاندم و نشاندمش پای لپتاپ و گفتم بشین بنویس. از حالت بنویس. از نوشتن چرا اینقدر دور میشوی دختر؟ خندید و گفت من که ظهر نوشتم! گفتم نه آن حساب نیست. به حساب «قصه ها جسارت بر واقعیت ها»هستند نوشتی. قدری از واقعیت ها بنویس. از آن مدل متن ها که زمستان مینوشتی. گفت خیلی وقت است بهار شده. خبر نداری؟ گفتم خبر دارم! برای من نمیخواهد فلسفی حرف بزنی. حالت خوب است؟ برای فردا استرس نداری؟ باز هم خندید زنک! گفت زندگی شخصی من دیگر به خودم ربطی ندارد، من کارم را میکنم و کتابم را میخوانم و با دوست هایم خوش میگذرانم. بگذار زندگی شخصی ام خودش این طرف و آن طرف برود. اینطور خیال همه مان راحت تر است. هم زندگی شخصی ام هم خودم هم تویی که نمیدانم از کدام قسمت مغزم سر و کله ات پیدا شده و من را نشانده ای پای این کلمات. گفتم مگر زندگی شخصی خارج از تو معنا دارد؟ گفت همان قدر که تو خارج از من داری با من دیالوگ برقرار میکنی زندگی شخصی هم گاهی میتواند برای خودش باشد. میتواند برود پی تقدیر خودش و بزنگاه من را صدا کند. من دیگر حوصله ی این کار ها را ندارم. گفتم چند سالت است پیرزن؟ پررو نگاهم کرد و گفت بگو چند قرنت است پیرزن! گفتم حالا خوب است در زلزله ی بم نبودی که اینقدر خودت را دنیادیده حساب میکنی. گفت حساب؟ بیخیال عامو. ما دیگر خودمان را هیچ چیزی حساب نمیکنیم. پیری همه اش به تجربه اندوختن نیست، به خستگی هم هست. به هم پای جوون ها ندویدن هم هست. گفتم چه کسی گفته خستگی آدمی را پیر میکند؟ آدم های خسته، ژنشان خسته است. بخواهند میتوانند در کودکیشان هم از نخریدن عروسک هایشان خسته شوند. همانقدر که یک مرد بعد از از دست دادن عزیزانش در یک زلزله بلند میشود میرود به آدم ها کمک میکند یعنی خسته نیست. پیر هم نشده. نه دخترجان! شما ژن خسته ای داری. وگرنه آوار که روی همه میریزد، همه خسته اند؟ گفت همیشه از من توقع زیادی داشتی. همیشه میخواستی زیر آوار بلند شوم بگویم من سالم ام! درد؟ درد نداشت. همیشه دلت میخواست مغرور باشم. دلت میخواست قهرمان قصه های نوشته نشده باشم. گفتم نه! قهرمان قصه های نوشته نشده که هنوز نوشته نشدند! چه چیز ها میگویی زن. همیشه دلم میخواست محکم باشی. دلم میخواست فکر کنی دردهایت مقابل عظیم ترین دردها هیچ است. اینطور نیست؟ گفت ولی درد ها منحصر به فردند. خدا در فنجان کسی دریا نمیریزد! اینطور نیست؟ گفتم چرا به فنجان راضی شده ای؟ از کی تا به حال اینقدر کوچک شده ای؟ فنجان یک روز میشکند. از دست کسی هم نیوفتد، آب داغ و سرد بریزی ترک میخورد. از درون متلاشی میشود، حتی اگر در دست حواس جمع ترین انسان روی کره خاکی باشد! گفت بحث قناعت نیست، مایه ی آدمی ست. گفتم مایه ات قدر یک فنجان می ارزد؟ گفت بیخیال. مگر حالم را نپرسیدی؟ خوبم. گفتم میدانم خوبی. اگر خوب نبودی کلماتت زمستان بود. میخواهم بدانم بهارت چطور است؟ توانسته ای گلی را بو کنی و زیر لب بگویی عجب عطری دارد؟ گفت انگار خبر نداری! کرونا عطر گل ها را جمع کرده. گفتم نه خانم. شما خبر نداری. گل های همین پارک کناری در آمده اند. شکفته اند. گل های باغچه خانه تان هم شکفته اند. مگر بهار را گوشه ی خانه به در میکنند؟ ضمنا کرونا هنوز زورش به عطر گل ها نرسیده. هیج وقت نمیرسد. زور هیچ کس نمیرسد. همه چیز قابل تغییر نیست. گفت چه کسی میگوید همه چیز قابل تغییر نیست؟ مگر کسی میدانست که یک ویروس چند وجبی میتواند کل جهان را متوقف کند. گفتم کل جهان؟ بالا آمدن خورشید و پیچیدن عطر گل محمدی و صدای گنجشک ها کنار تراس اتاقت..این ها از جهان نیست زن؟ گفت چرا اینقدر سختش میکنی. گفتم تو چرا اینقدر آسانش میکنی؟ گفت سخت، سخت است. گفتم آسان، سخت تر است! گول میزند. تهش سرت میخورد به دیوار  دوباره آه و ناله ات بلند میشود که این دیوار چه بود گذاشتید اینجا. گفت یعنی میگویی نباید از آن دیوار شکوه میکردم؟ میبینی چقدر توقعت بالاست؟ گفتم چرا حرف در دهانم میگذاری زن! گفتم شکوه نکن؟ بکن. صد سال سیاه بپوش و هزار سال خودت از از عطر گل های محمدی پارک محله ات محروم کن. فقط میگویم خودت را به خریت نزن. نگو این چه دیواری بود گذاشتید اینجا. گفت اولا چه کسی گفته من خودم را از عطر گل های محمدی محروم کرده ام؟ خواستم گل نرگس بخرم! کارت پولم را گم کردم. خاطر شریفتان هست دیگر. عطر گل های محمدی ترس کرونا دارد. دوما، گلایه هم نوعی شکوه است. گلایه از آن دیوار هم نوعی شکوه. چطور میگویی شکوه کنم ولی خودم را از کلایه محروم کنم؟ گفتم اولا آدمی به بهانه جویی زنده است. اصلا میدانی دیگر، قوت آدمیزاد بهانه است. باشد کرونا را بهانه کن، ولی دیگر هیچ وقت من را خر فرض نکن غریبه. هیچ وقت! دوما گلایه هم با اسکل کردن خود فرق دارد. تو وقتی چیزی را قبول میکنی و با ادله میپذیری حق نداری زیرش بزنی. حق نداری امضایت را انکار کنی. تو پای بودن دیوارها امضا کردی غریبه. خاطر شریفتان هست؟ گفت امضا کردم به بودنشان، امضا نکرده بودم اگر سرم خورد، درد نگیرد. گفتم داری در دور باطل من را میچرخانی. من گفتم درد حق توست. همانقدر که تو ذیحق درد هستی، آدمی دیحق بودن است. من گفتم از درد ناله نکنی؟ نه. من گفتم وجود دیوار ها را انکار نکن. تو خودت معترف شدی که پای بودنشان امضا کرده ای. پس چطور میگویی «چه کسی این دیوار را اینجا گذاشته؟» دوم اینکه برو خودت را گول بزن غریبه! انسان به حرکت زنده است. پای این را هم امضا کرده ای. میان این همه دیوار کدام آدمی برخورد نمیکند؟ گفت بگذریم آقا. بگذریم. حالم را پرسیدی؟ خوبم. خیلی هم خوب. خداراشکر. گفتم آری بگذریم..

  • ۰۰/۰۱/۲۱
  • آرســو

نظرات  (۴)

ز طرف من بهش بگو چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند.. نخواهد ماند؟

پاسخ:
حتما میگم. نخواهد ماند. به یقین.

چرا برا فردا استرس داری؟

با دلتنگیم برات چه کنم؟

جملات چهرازی را تغییر ندهیم. ان ها وحی منزل اند. انسان باش

شب بخیر

پاسخ:
بذار پاسخ اولی رو ندم:)
هوف..

+ کدام جمله از چهرازی بود؟ ببین بعضی جمله ها انقدد در ذهنم نهادینه شده که یادم نیست مرجعش چی بود دیگ.


+اهااا:)))))) بیا بشین یه دیقه خسته باش! چشم. ولی اصن از اونجا یادم نبود! نمیدونم از کجا یادم بود:/

نوشتنت یه جوریه که آدم تا آخرش یه نفس می خونه =)

پاسخ:
واقعی؟ ممنووون ^^ :)

در ذهنت حک شده.

چی شده؟ بگو

پاسخ:
وا چیزی نشده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">