قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
وبلاگ برای همین است. فرقی ندارد دو شب باشد یا چهار صبح یا یک بعد از ظهر در حالتیکه دستت خیس از وضوست یکدفعه بیایی پشت این صفحه سفید و حرف هایت را کلمه کنی. دیشب نامه نوشتم برای چند ماه بعد یا چند سال بعد. نامه نوشتن هایم برای آینده، فرار از حال نیست. فرار، در دلش نوعی پناهنگی دارد. پناهنده شدن به آینده ای که مبهم است و پر از شاید و اگر دیوانگی ست. گاهی نیاز است فکر کنی آینده، متفاوت است. نه حتی خوب تر یا بدتر، متفاوت! از کرخی این روزها و اضطراب هایش قدری رها میشوی و فکر میکنی اگر خودت نمیتوانی سرکی به آینده بکشی کلماتت که میتواند پرتاپ شود و دیگر برنگردد. دیشب آهنگ زرد رضا بهرام را دانلود کردم و بعد از مدت ها از این آهنگ ها گوش دادم. یک قسمتی میگوید:« آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم.» نمیدانم، شاید من این روزها مصداق این جمله ام. سرعت گذشتن این روزها خیلی بالاست. خیلی بالا. البته باز هم این را نمیدانم! شاید تا امروز عصر ساعت ۵ این سرعت بالا باشد و مثلا از فردا به فراخور اتفاقاتی که امروز می افتد همه چیز برود در کندترین حالت ممکن. نمیدانم. میبینید؟ آدمی چیست جز مشتی نمیدانم؟ سهم ما از گذر روزگار تنها و تنها امید است. سخت ترین کار ممکن! آدمی باید با کوله باری از «گذشته» امیدوار «آینده»ای سرشار از نمیدانم باشد. باید یک روز مفصل درباره امید فکر کنم و بنویسم ولی علی الحساب، حالا میگویم تمام سهم ما از بالا پایین شدن ها نگه داشتن امید است. امید هم نه به اتفاق یا رخداد یا فرد یا هر چیز جزیی که شما را وابسته به یک امر میکند، امید به گذشتن روزهای بد و آمدن روزهای خوب، به هر نحو. گاهی این نحو آنطور که شما فکر میکنید نیست اما خوب است. مثل ادمی که وسط طوفان ایستاده و تنها فرزندش را در آغوش گرفته. این طوفان گاهی چنان شدت میگیرد که میخواهد فرزندت را از بغلت جدا کند و با خودش ببرد. خم میشوی، دستش را گره میکنی دور گردنت و با تک تک سلول های وجودت نمیگذاری این طوفان شما را از هم جدا کند. و آه از آن وقتی که دستش رها شود و دیگر در آغوشت نباشد. در آن هیاهو باید دنبالش بگردی. در آن هیاهو که خودت ممکن است هر لحظه با طوفان بروی و نیست شوی. بالاخره این طوفان یک جا میخوابد و تو تازه میفهمی آن لرزش زانوهایت وسط ماجرا و آن قدرتی که نمیگذاشت پخش زمین شوی چقدر ارزشمند بود. چقدر مهم بود. امید همین است. در تندباد باید مراقبش بود. اگر گم شد، به بهانه ی هر اتفاق ممکنی باید دنبالش دوید. حتی به قیمت خود آدمی. اصلا آدمی چقدر قیمت دارد؟ مگر غیر از این است که تمام ارزش آدمی به میزان امیدی ست که در پنجه اش دارد؟ به میزان نگه داشتن زانوهایش و خم شدن ولی نیوفتادن روزهای طوفان؟ تمام کاری که میتوانیم در دنیا انجام دهیم، تمام دهن کجی ای که میتوانیم به تمام تلخی ها بکنیم، امیدوار بودن است. از فکرهای سختی عبور کردم که حالا بیایم اینجا بنویسم و بگویم قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
- ۰۰/۰۱/۲۴
اما رفیق، امید حسن ظن است. باور کن. حسن ظن به نیرویی لایزال که تو همه تن از اویی و قدرتی فراتر از او نیست.
آنقدر مرا بلدی که بدانی شعار نمیدهم. باور قلبی من است و راحت به آن نرسیدم و میدانی. نمیگویمم که همیشه امیدوارم و دارم مراتب سلوک را طی میکنم. این صرفا فهم است نه عمل. اما من عمری دنبال امید گشتم و به این فهم رسیدم