آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

ما خوشت میداریم!

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۳۶ ب.ظ

امسال میشود ششمین سالی که با آمدن بهار چشم سمت راست بنده قرمز میشود و گویی حجم عظیمی از اشیا در چشم بنده گنجانده شده. تقریبا در این شش سال هر سال به پزشک مراجعه کردیم به این منظور که چه رخدادی پیش آمده و هر سال یک قطره ی مشخص گرفتیم و برگشتیم. یحتمل امسال دیگر نرویم. مشخص است دیگر! به بهار حساس است. امسال که فروردین گذشت احتمال دادم به پاس انتظاری که برای بهار کشیده ام قدری مهربانی به خرج داده و امسال بیخیال چشم هایم شده. لکن از صبح متوجه شدم چنین نیست و همچنان ما را با چشمانی قرمز میخواند! از همین تریبون به بهار عزیز میگویم، اشکالی ندارد. ما شما را خیلی دوست داریم. ما آن دقایق صبحی که اذان صبح قاطی صدای گنجشک هایتان میشود را خیلی دوست داریم. دفترهای نو و خط های جدیدی که برای اهداف و کارهای سال جدید میکشیم را خیلی دوست داریم. این حال تازه ای که به ما میدهید که حواسمان باشد میتوانیم تغییر کنیم را خیلی دوست داریم. این جوانه های حسن یوسف روی گلذان روی میزمان را خیلی دوست داریم. این خیابان های رنگی رنگی از شکوفه هایتان را خیلی دوست داریم. با چشم های قرمز هم دوست داریم! شما مهربانید، شما خوبید، ما حساسیت بیجا داریم. از طرف خودم و تمام سلول های چشم راستم از شما عذرمیخواهم.

  • ۰۰/۰۲/۰۶
  • آرســو

نظرات  (۵)

البته قبل اومدن کلاغ ها و سگ همسایه.

لکن خوش به حال باهار:/ والاع-_-

پاسخ:
:)))) اره البته اگر سگ رو فاکتور بگیریم اون هم زیبایی خودشو داره
نفرمایید آقا. 

دونت وری.منم چشام کاسه خون شده.

پاسخ:
عه :( اره امروز میخوندم تو نت که الرژی بهارانه ست و در جوانان نیز شایعه 

یاد عکسای پارسال کنار رودخونه افتادم:) بهار بود

پاسخ:
منم منم :))

این قربان صدقه‌ها از سر بهار زیادی ست، بهار اگر بتواند کمی شبیه پاییز (مد ظله العالی) شود و دو قطره باران بر سرمان بباراند، شاید بشود دوستش داشت...

پاسخ:
ما پاییز را دوست داشتیم. آنقدر که عکس‌های مموری دوربین‌مان، عکس‌های گالری ِ دم دستی موبایلمان، خرید‌ها و بیرون رفتن‌ها و خندیدن‌هایمان را هر سال میریختیم در یک گنجه‌ی نارنجی رنگ، کنارشان برگ‌های خشک شده‌ی زمین را پودر میکردیم‌ و میپاشیدیم روی ماه‌ها و فصل‌های بعد. اما! پاییز  برای ما، برای "من" هیچ وقت مهربان نبود. هیچ وقت! تمام روزهای سخت، در تمام مراحل زندگی از ابتدای پاییز شروع میشد و با نقاب خوش رنگ ِ نارنجی‌اش گولمان میزد‌. اینکه میگویم حکایت نه یک سال، نه دو سال، چند سال متوالی‌ست. قرارداد نوشته نشده، امضا نشده، قبول نشده‌ای بین ما و رنج‌هایمان رد و بدل شده که پاییز را تماما فصل ِ منتهی به زمستان و آبستن گریه‌هایی طولانی در شب‌های طولانی کند. پاییز برای ما، یادآور خنده‌ها و شیطنت‌هایی ست که میدانیم "نمیماند." پاییز فصل نماندن است! فصل یکی مانده به زمستان. فصل دیدن برگ‌های نارنجی، شنیدن خش خششان، باران‌های بینهایت زیبا و در نهایت اول زمستان! سوت ممتد در میان خنده‌های بی‌وقفه. سکسکه‌ای میان خوردن لذیذترین غذای دنیا. و در نهایت رسیدن منفصل‌ترین فصلِ سال، زمستان. روزهای سفید.
 پاییز فصل گذر است. پاییز برای ما، حکم آن چند قطره آب قبل ذبح شدن را دارد. پاییز برای ما، آبستن شب‌های طویل است. و ما ارادتمندانِ شب های تاریک، باز از شب های پاییز میترسیم! اینکه ساعت سه شب، بعد از دیدن کامنت‌ات دلم خواست اینقدر بنویسم، بنویسم بنویسم.. اینقدر از پاییز بگویم و نگاه شیرین تو، که البته منحصرا فرد به فرد تفاوت است، را با نگاه تلخ خودم خراب کنم، دلیلی ندارد جز همین ترس. ترسی که حالا اشک شد گوشه‌ی چشم، و نمیدانم در آستانه‌ی رسیدن‌اش دیگر چه شود. ما از خشم پاییز، از نقاب وهم آلود پاییز، از سکوت ناگهانی روزهای آخر آذر، از شلوغی روزهای مهر، از آرامش قبل از طوفان روزهای آبان نه یک سال، نه دو سال، نه سه سال، بلکه سال‌ها ترس داریم. پاییز برای ما، آبستن رنج بوده. و حالا راستش را بخواهی، بهار و تابستان، علی الخصوص بهار حکم پناه آغوش مادر را دارد، وقتی میخواهند چند ساعت بعد تو را به اجبار جدا کنند و بعد آنقدر درد به جانت تزریق کنند که باز برگردی به آغوش مادرت. دلت میخواهد آنقدر بهار کش بیاید، صبح‌های اردیبهشت نگذرد، اسمان روزها شب نشود، تقویم‌ات خط نخورد..که هیچ وقت عصرِ پاییزی را تجربه نکنی. ما پاییز را دوست داشتیم! دوست داریم! اما برایمان حکم آن معلمی را دارد که درسش را دوست داریم ولی امتحان گرفتنش، تنبیه بعد از نمره دادنش، اخلاق موقع درس دادنش و خلاصه هیچ چیزش به دل نمینشیند. سرشار از ترس و دلهره‌ است. باران اش بغض میسازد و غروب‌اش..غروب‌اش ما را می‌اندازد وسط دریای غم، بی انکه غریق نجاتی آن اطراف باشد مدام میخواهد شنا کنیم. بی آنکه تمرین کرده باشیم. گوله گوله آب غم میرود در گلویمان. در بینیمان، در مغزمان..میخواهد شنا کنیم! غروب پاییز قایق نمیسازد، دستت را نمیگیرد، بلند شدن یادت نمیدهد، فقط میخواهد. میخواهد زنده بمانیم، شنا کنیم. و ما در پاییز آنقدر خسته می‌شویم که چیزی جز یک جسد بی جان به زمستان تحویل نمیدهیم. روزهای سفید، دل را میزند. یخ است. سرد است. آدم را در خود مچاله میکند، آنقدر مچاله میکند تا بالاخره از آن چنبره زدن یک گرمایی بلند شود. پاییز و زمستان، یاد نمیدهند..روزهای امتحان اند. روزهای سخت امتحان‌های سخت. و البته برای ما! برای "من."
 و خدا را شکر اگر در پاییز خندیده‌ای و امتدادش را در زمستان هم دیده‌ای. خداراشکر. خداراشکر. کاش چهار فصل سال بخندی،ممتد.

رواست که این‌قدر دقیق، غم‌ناک، شیرین و در عین حال تلخ بنویسی؟

حقیقتا انتظار چنین پاسخی رو نداشتم...

 

 

نمی‌دونم چی بگم، اما امیدوارم از این به بعد، در سردترین فصول سال هم، جز گرمای انسانی، چیزی احساس نکنی :) 

گرمایی که بشوره ببره این خاطرات سردی محض رو ...

پاسخ:
واقعا روا نبود مقابل یک جمله ابنقدر تلخ بنویسم :))
ببخشید، داشتم میخوندم امروز تازه فهمیدم اون شب انقدر سرشار بودم که اصلا حواسم نبود دارم جواب چیو میدم! یهو ریخت.

ممنونم :) برای تا هم..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">