شما در این مرحله با خودتان هستید.
روزهای شلوغ اینطوراند که میدوی، میدوی میدوی و فکر میکنی از همه چیز جلو زدهای. فکر کردهای حرص خوردن هایت، عصبانیتت، غمهایت تو را از محیط رها کرده است و تو داری به سرعت نور میروی. از همه چیز میروی. در این لحظات است که ناگهان شب میشود. شب، یادت می اورد مادرت مریض شده. شب، یادت می آورد تنها هستی. شب، یادت میاورد دنیا چه بی رحم است. شب..از پاییز متنفرم، چون دیگر شب دارد. شب یادم می آورد که همه چیز میتواند یک دفعه بایستد. درست مثل زندگی. شب، یادت می آورد روز بالاخره تمام میشود. قبلا عاشقش بودم. الان هم هستم. عاشق ارامش و سیاهیاش. اما کمی عمیق شدن، کمی شنیدن سوت ممتد و کمی ایستادن زمان، همه چیز را عوض میکند. قبلا عاشقش بودم چون برایم اورده داشت. پر از نشئه بود. حالا فقط نمادی بر ایستادن است. امروز، نزدیک عصر، همزمان که حرص کارهای انجام نشده و آن وسط قهر کردن فلانی، ان وسط.. ابمیوه گرفتن و البته، مقید بودن به اینکه مناظره را ببینم، فکت های گزارش را جمع کنم، حس کردم زمان، شده اندازه ی یکی از قرص های روی میز، و آنقدر از من دور شده که دیگر نمیبینمش. نمیفهمم چطور میگذرد. نمیخواهم بگذرد. شب، دیگر اینطور نیست. تو هستی و تو. و تو. و تو. و تمام تنهایی ات.
- ۰۰/۰۳/۱۶
ها، همین:)