قبل از ظهر - وسط جلسهای به غایت حوصلهسربر - روی تخت - جمعه - محرم ۱۴۰۰
این یک تیتر نیست، یک داستان کوتاه است. یک برش از بیست سالگیست که حالا برای تو در بیست سالگی، برای من در چهل و پنج سالگی تکرار میشود. این یک تیتر نیست، یک لحظه است که حالا میان خاطرات ام گم شده اند. ما گم میشویم دخترم. در تاریکی زمان، آن وقت هایی که دیگر یادت نمیآید هفتاد و یکمین روز از هفده سالگی ساعت پنج بعد از ظهر را کجا بودی؟ ششمین روز از شش سالگی ساعت هفت را چه؟ عظیمترین لحظه آن لحظهایست که تو در آن زیست میکنی. بعد از آن، لحظات میروند، میدوند، در هوا و صدا و ذرات آب میشوند و دیگر هیچ تصویری از بودنشان نمیماند. عظیم ترین لحظه آن لحظهایست که تو در آن زیست میکنی دختر. اتاقک تاریک ذهن مگر به استثنا هیچ چیز نگه نمیدارد. اصلا گیرم نگه دارد، کجا به کارت میآید؟
در حال حاضر، برای من عظیمتر خوابیدن روی تخت و شرکت در یک جلسه مجازی هیچ چیز وجود ندارد.
- ۰۰/۰۶/۰۵
عظیمترین لحظه، آن لحظهایست که تو در آن زیست میکنی...[برای همیشه یادم میمونه]
- قابلیت اینو دارم که به جایگاه دخترت غبطه بخورم.
خدا مادرش رو حفظ کنه به رضا:)