بیا بنشین در برم.
اولش فکر میکنی شاید بتوانی کاری بکنی، مثلا چمیدانم. مثل همه موضوعات، تو انسانی. تو اراده داری. تو بیش از سکوت و خاموشی آن اتاق، باید بتوانی! نمیدانم چطور ولی بایست. بلند شو و بگو من نمیگذارم. دست هایش را مشت کرد و چشم هایش را محکم بست، قطره اشک از بین مژه هایش افتاد. چشم هایش را باز کرد و گفت دیدی؟ گفتم چی؟ گفت این کاری که کردم، دیدی؟ من نمیدانم انسان های خیلی خوب چطور رفتار میکنند، نمیدانم انسان هایی که "باید" چطور می ایستند ولی من اینطور ایستاده ام. من اینطور زنده مانده ام. من اینطور فراموش میکنم و فراموش میشوم. بی صدا. گفتم صدای فروریختن کل اتاق را برداشته، چطور بی صدا؟ گفت بگذار پژواک صدای غم این اتاق را آوار کند، چه مهم؟ فعل توانستن زیباست، خوب است و کاربردی. اما کافی نیست و تو چه میدانی وقتی برای دنیا کافی نباشی چقدر همه چیز تغییر میکند؟ نمیدانم چرا یاد کتاب پسران سالخورده افتادم. نگاهش کردم و گفتم، یحتمل درست میگویی. عجیب است.
- ۰۱/۰۳/۰۵