آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

کمی میان شب.

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۴۳ ق.ظ

خیلی کار دارم. آنقدر کار دارم که دوباره نشسته‌ام به فرندز دیدن. گفته بودم دیگر؟ رابطه‌ی تنگاتنگی میان کارها و فرندز دیدن است. تایمر اپلیکیشن‌های واتسام و تلگرام را ۱۵ دقیقه‌ای کرده ام، دوباره اینستا را دی اکتیو کردم ولی خب امشب پنج قسمت آخر فصل پنجم را دیدم. چنین است.

آمدم بگویم کلمات زیاداند، ولی ذهن منسجمی برای دسته بندی‌شان نیست. علی الحساب باید یادم بماند که درباره‌ی "تنهایی" ادراک‌های جدیدم را کلمه کنم. باید یادم بماند.

 

  • آرســو

الی متی؟

دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۴۸ ق.ظ

و سلام علیکم.

قدر زیادی کلمه پشت در نشسته است.

  • آرســو

خداحافظی.

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۶ ب.ظ

سرباز هرچقدر میخواست بفهماند نامه هایش برای به مقصد رسیدن نیست، پستچی نمیفهمید. میگویند حوالی جنگ جهانی اول بود که سربازی هر روز برای یک آدم فرضی نامه مینوشت.
میگویند چون نمیخواست جلوی سربازهای دیگر کم بیاورد، یک روز برای مادر نداشته اش و روز دیگر برای فرزندانش و روز دیگر برای همسرش. یک روز مسئول رساندن نامه ها اصرار میکند که این برگه های انباشه شده را به دست صاحبانش برساند. سرباز هرچقدر اصرار کرد که میخواهد نامه ها را یکجا موقع مرگش(یا همچین چیزی) برساند، پستچی قبول نکرد. آخر سرباز آدرسی به پستچی داد. آدرسی که هیچ مقصدی نداشت. بعدها آن نامه ها کتاب شد.
مقصد؟ نه. معنا همیشه هست،‌نه از آن معناهایی که امثال فرانکل میگویند. نه از آن معناهایی که علت اند برای وجود داشتن. معنا به مثابه ی امر «کشف شدنی» که با فهم من و دیگری تغییری نمیپذیرد همیشه هست. معنا هست، و آدمی به میزان دریافتش از آن کیفیت زندگی را تنظیم میکند. در میابد. دریافت جست و جو نمیخواهد. و این شاید بزرگترین فهم یک آدم باشد، دریافت جست و جو نمیخواهد!
«رفتن» امری خوشایند نیست. هرگز نبوده. باری برای آدمیزاد، اگر رفتن بخواهد معنا بخش باشد خوشایند میشود. فی المثل رفتن از کلمات. رفتن از یک دنیایی که پشت واژه های آدمی شکل گرفته است. واژه ها به مثابه ی ماده هایی از یک جهان، دنیای ذهن فرد را میسازند. دنیایی که شکل بگیرد، دیگر خراب نمیشود. واژه هایی که برج هایی به بلندای قامت روز و شب های یک آدم، به بلندای قامت «عمر» را بسازند، هرگز از بین نمیروند. اما نمیشود از دنیا گریخت؟ میشود. نمیدانم. شاید نشود. حالا اما «سعی» کرده ام، از دنیایی که با واژه هایم ساخته ام بروم. این دنیا قشنگی دارد، به زیبایی نامه های با «مقصد» من برای فرزندانم. اما مگر هر رفتنی، رفتن از سیاهی به سفیدی ست؟ مگر سیاهی مطلق وجود دارد؟ شاید یک روز به این نتیجه رسیدم که «رفتن» از دنیای پشت واژه ها شدنی نیست، شاید یک روز. اما فی الحال میخواهم مدتی، «سعی» کنم از دنیای واژه های فعلی دور شوم. دنیای واژه های جدید سفید نیست، میدانم. وقتی نقطه ی آغازش هم پاییز باشد، مطمئنم سفید نیست. با این حال قدری سعی برای رفتن همیشه خوب است، رفتن همیشه اولش درد دارد. بعد میشود درد خوشایندی که...خدا نکند روزی به رفتن هم عادت کنم!
 
 
 
خدانگهدار،فعلا

  • آرســو

دبیرستان هرچند کوتاه، هرچند کم، هرچند شل و بی‌خاصیت برای خودم، ولی چند روزی کلاس المپیاد ادبی مدرسه را شرکت کردم. من از شکست خوردن جلوی ادم‌ها بیزار بودم. بیزار هستم؟ نمیدانم. دنیا به مرور تو را از پیله‌های ترس های کودکانه رها میکند، اما خب چرا باید بگویم نظر آدم‌ها هیچ تاثیری در من ندارد در حالیکه دارد! هنوز هم از شکست خوردن جلوی ادم ها بد میترسم، اما نه به بدیِ فراری که در دبیرستان از المپیاد ادبی کردم. آن روزهای کوتاه و کم، چند صباحی کلاس تاریخ بیهقی داشتیم. خاطرم هست برای کلاس‌های عرفان، تصمیمم هنوز قطعی نشده بود که تنها فرصت کردم ویس‌های معلممان را گوش دهم. حالا الان خواستم بگویم، یکدفعه یاد آن روز پاییزی- یا زمستانی افتادم که از مدرسه تا خانه باران گرفته بود و در گوشم ویس کلاس عرفان پلی بود. میخواهم یکدفعه بعد از پنج شش سال بگویم دلم برای آن لحظه تنگ شد. و دیگر هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت، من شانزده ساله از مدرسه به خانه با شیشه‌ای باران خورده به صدای معلمی که از حلاج میگوید، نفس نمیکشم. همین گزاره و دلتنگی‌اش، من را به این باور میرساند که دیگر هیچ وقت روزهای رفته باز نمیگردد. دیگر هیچ وقت، آن عظمت تکرار نمیشود‌. من زیاد دلتنگ خودِ نشکسته‌ی بزرگ‌نشده‌ی معصوم ِ قبل از دانشگاه میشوم. اما راستش، بیا در گوشی برایت بگویم مطمئنم یک روز هم همین پرسه‌های بیست و یک و بیست و دو سالگی، حسرت می‌شود. و دنیا همین است، وحشتناک جلو میرود، وحشتناک به غارت عمر میرود، و در عین حال از رویاهایمان شاید هیچ چیز در جیبمان نگذارد‌. و ما، دلخوش به یک روز سفید همچنان کلاف رویا را می‌پیچانیم، میپیچانیم..

  • آرســو

هنوز، تابستان

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

دو و نیم شب - اواخر محرم - هنوز، تابستان

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

ما "حق" نداریم، دخترم.

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

شاید اصلاحیه

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ

دوست داشتنی؟ نه. واقعا نه. غمگین بودی. واقعا بودی. 

اما راستش..شاید دنیا را واقعی تر کردی. بزرگترم کردی. و شاید،

تنها

ترم کردی.

و این مهمتر از همه شان بود..مهمتر.

 

 

- دعایم کنید. به عدد هر کسی که این پست را میخوانید، برای عاقبت به خیر شدن ام، ممنون میشوم دعایم کنید. 

پایان مسخره بازی تولد.

  • آرســو

این یک تیتر نیست، یک داستان کوتاه است. یک برش از بیست سالگی‌ست که حالا برای تو در بیست سالگی، برای من در چهل و پنج سالگی تکرار میشود. این یک تیتر نیست، یک لحظه‌ است که حالا میان خاطرات ام گم شده اند. ما گم میشویم دخترم. در تاریکی زمان، آن وقت هایی که دیگر یادت نمی‌آید هفتاد و یکمین روز از هفده سالگی ساعت پنج بعد از ظهر را کجا بودی؟ ششمین روز از شش سالگی ساعت هفت را چه؟ عظیم‌ترین لحظه آن لحظه‌ایست که تو در آن زیست میکنی. بعد از آن، لحظات میروند، میدوند، در هوا و صدا و ذرات آب میشوند و دیگر هیچ تصویری از بودنشان نمیماند. عظیم ترین لحظه آن لحظه‌ایست که تو در آن زیست میکنی دختر. اتاقک تاریک ذهن مگر به استثنا هیچ چیز نگه نمیدارد. اصلا گیرم نگه دارد، کجا به کارت می‌آید؟ 

در حال حاضر، برای من عظیم‌‌تر خوابیدن روی تخت و شرکت در یک جلسه مجازی هیچ چیز وجود ندارد. 

  • آرســو

شاید، خداحافظ همدم.

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ

اینکه همیشه میگویند ابتلا آدمی را متواضع میکند، راست میگویند. ولی من زیاد بالا نمیپرم، به نظرم درد های جسمانی هم اینطور است. آدمی را کوچک میکند. تقلیل میدهد. واقعا یک طور که خودت هم میفهمی. درد دندانم  مجال غر زدن بیش از حد را نداده بود بابت گم شدن انگشترم‌.

سر گم شدن انگشترم، شاید فکر کنید چقدر باید وابسته‌ی دنیا باشم که اینقدر ناراحت شوم. ولی حقیقت این است که من با آن انگشتر کربلا رفته بودم. نجف رفته بودم‌‌. هفت سال پیش، سر یک ماجرایی که همه‌مان ناراحت بودیم خریدمش. دادم رویش حکاکی کنند "یا فاطمه الزهرا" و دیگر من، منی که به هر بهانه‌ای از کودکی خودم را به مادر وصل میکردم‌، کیف دو دنیا را داشتم با این انگشتر. انقدری که بعضی شب ها از دستم درمی‌اوردم و میچسباندم روی قلبم و می‌خوابیدم. به اندازه‌ی هر بار بغض دستم را مشت میکردم. ارزش مادی‌اش؟ برو عامو. حتی مطمئن نیستم سنگش اصل بوده باشد! اصالت را چه چیز تعریف میکند؟ اینکه از تشویش روزهای کنکور تا غم و شادی روزهای جوانی ات همراهت باشد یا مثلا از فلان تخته سنگ در فلان منطقه کنده شده باشد؟ حالا بگذریم، واقعا قصد روضه خواندن ندارم. ولی تا به حال شده یک لحظه فکر کنید باید دل بکنید؟ امروز آنقدر درد داشتم که با سه مسکن هم ارام نشد. با این حال کل امروز هر جایی که فکر کردم را گشتم، خب نبود. نیست. شاید حکمتی دارد این دل کندن. دل کندن در روز عاشورا، میتواند امیدوارم کند که حکمت دارد. هرچند راستش بی لیاقتی‌ام بیشتر بغض شده، اما خب..ما به امید "خیر" زنده ایم. ناراحتم و راستش هنوز امید ام به پیدا شدنش ۱۰۰ است! اما گویا باید دل کند، هرچند بخواهد پیدا شود یا نه. خلاصه اینکه همدم هفت ساله‌ی من، رفیق شب‌های غم من، تمام غم‌ام این است که نکند زیر دست و پا افتاده باشی! میسپارمت به خودش، شاید تنها چیزی بوده باشی که در زندگی ام اینطور اینطور اینطور به بودنش وابسته بودم. تنها شی، تنها جسم که همیشه گفته ام روح هم دارد. 

خداحافظ همدم.

 

 

- ما از میان خداحافظی‌هایمان، بزرگ میشویم. میان خراش گلویمان از بغض هنگام خداحافظی. و خدا نکند روزی به خداحافظی هم عادت کنیم.. -

  • آرســو