۱. شاید اگر فردی در قلب آدمی زندگی میکرد، متوجه تمام آن چیزی که یک قلب تجربه میکند میشد، تنها فردی بود که آدمی را به ماهوی ادمی میشناخت. گاهی خیلی ذهنم سوررئال میشود! فکر میکنم، وقتی شناخت اساسا با حجاب زبان حاصل نمیشود، در کدام ناحیه از وجود آدمی باید یک انسان وارد شود تا بتواند بشناسدش. فکر میکنم قلب، همان قطعه موجودی که در قفسهی سینه بالا پایین میشود، منعکس کنندهی واقعی باشد. چرا؟ آدمیزاد چه چیزیست جز چند حسی که تجربه میکند. حس دوست داشتن، حس امید داشتن، حس توکل داشتن، حس رها شدن، حس خشم، حس غم و...
غم در میان مغز آدمی چه تعریفی دارد؟ راستش را بخواهید، جز غمهای مقدس که منطقی دور از استدلال های ذهنی ام دارد، هیچ غمی را نمیتوانم با ذهنم استدلال بافی کنم. یعنی، نمیتوانم واقعا با مغزم به نتیجهی قطعی غمگینی برسم. ایت شاید بخش زیادی اش ناشی از پیش فرض های مقدسی ست که دین نسبت به دنیا در ذهنم کاشته، ولی فی نفسه غم پایدار ِ مستدلی گویی وجود ندارد. اما قلب آدمی طور دیگر است. حکایتش خیلی فرق دارد، و خب شاید اینجا سوال پیش بیاید وجود آدمی به معنای آنچیزی که تجربه میکند اصالت دارد یا آن چیزی که کشف میکند؟ که خب، من احتمالا برای تجربه اهمیتی زیادی قائل باشم، تا جایی که در چارچوب خودش معنا شود.
۲. کاش واقعا میتوانستم مهاجرت کنم. برای مدتی کوتاه، یا متوسط. واقعا از نظر روانی نیاز به مکانی دیگر دارم، تا فقط قدری درباره ی مسائلی دور از فضای فعلی فکر کنم. نه که اینجا غیرقابل تحمل باشد، نیاز به جای دیگر پررنگ تر است. چند روز پیش، بنده خدایی را صرفا برای اینکه میدانستم برای کارش سفرهای خارج از کشور زیاد دارد، مانع شدم. و حالا این احساس متناقض، ربطی به تصمیم در باب زندگی ندارد. مهاجرت، باید یک امر درونی باشد. باید فکر کنی برای چه چیز میخواهی نباشی؟ نه یک امر تحمیلی. همه چیز همین است. تصمیم به رفتن، تصمیم به آمدن، چطور میتواند برآمده از درون آدم نباشد و آدمی بپذیرد؟ بحث شد، در باب اینکه اگر روزی همسری داشتم که قصد داشت جای دیگر زندگی کند چه کار خواهم کرد؟ این بحث ها از اساس غلط است، اما خیلی از آن روز ذهنم درگیر شده. نه فقط دربارهی زندگی در جای دیگر، بلکه در باب همه چیز. همه چیزهایی که درونی نیست، تصمیم نیست، حاصل هیچ فرآیند عقلانی نیست و تو باید بپذیری چون این باید برآمده از مصلحت است. تجربه ی این چنین چیزهایی را کمتر دارم.
۳. دیشب، پیامی دریافت کردم از شخصی مبنی بر اینکه تو به فلانی ایمان داری؟ شخص، مهم بود و فلانی برایم فرد مقدسی بود. کلمات عینا این نبود، ولی فحوا همین بود. تعجب کردم. چگونه نداشته باشم؟ یک لحظه فکر کردم. واقعا فکر کردم! به روزی که جوابم به جای بله، نه بود. به اینکه، آه بگذریم. نمیخواهم درموردش بگویم.