آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۲۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

رب المستحیل

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۲ ب.ظ

همه از خدای ناممکن‌ها، به ممکنات مرادشان میرسند. یعنی وقتی میگویند او خدای ناممکن‌هاست ایا تو بر ممکن ها گریه میکنی؟ منظورشان این است که این ناممکن‌ها همیشه بر درست شدن های ظاهری دنیاست.

اما خدا، خدای ناممکن‌هایی که تو دلت نمیخواهد هم هست. خدای فسخ است. خدای ممکنات جگر سوز. خدای ممکنات شوکه کننده. برای من این ترکیب بیش از ارامش، خوف دارد. از آن خوف ها که تهش فر الی الله هم دارد‌. یحتمل!

  • آرســو

تنزل تتنزل تنزل تنزُل!

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ

برگ‌هایم. ازدانشگاه زنگ زدند. که شما پس‌رفت عجیبی داشتید. مشکلتان با آموزش مجازی‌ست؟ بعد هم خودشان جواب خودشان را دادند که اگر مشکلتان آموزش مجازی‌ست که ترم قبل چرا خوب بودید. بعد اصلا نفهمیدم چه میگویند! خودش توضیح داد و بعد جواب سوال خودش را داد و بعد قطع کرد. همین هم انتظار نداشتم حقیقتا. خلاصه‌اینکه بله؛ معدلم آمد. ۱۵/۶۰. معدل ترم قبل؟ ۱۸/۶۰. میانگینش میشود شانزده و خورده‌ای. روی نمودار چیزی حدود چهار نمره سقوط. مهم است؟ تا جاییکه نمودار، نمودار ِ نمره‌ی درسی‌ست خیر. تا جایی که یک بنده خدایی زنگ بزند بگوید فرزندم حیف است درست را رها نکن، خیر. آن جا که قدری از صحنه‌ی زندگی فاصله میگیری و این چهار نمره سقوط را از دور میبینی، مهم میشود. یعنی دیگر این نمودار، یک نمودار درسی نیست. واقعیت است. همین تنزل، واقعیت است. راستی درس‌هایی که افتادم درست شدند. یعنی آن دو درس را با تحقیق‌های دیر فرستاده شده، جبران کردم. البته خدایی‌ نکردم! جبران "شدند". چون حقیقتا تحقیق ها را به مضحک ترین حالت ممکن آماده کردم. عذاب وجدان این ترم و یاد نگرفتن کلمه‌ای از واحدهای مهم‌اش دارد خفه‌ام میکند. من هر ترم اگر سر کلاس هم نبودم برای امتحان ویس ها و جزوات را از اول تا اخر گوش میدادم یا میخواندم. به دوحساب، هم اینکه تهش نمیخواهم بی تخصص مدرک بگیرم و دیگر هم به حساب اینکه دانشگاه دولتی‌ست و پول جیب ملت قرار است کلمه شود برود در مغزم. این ترم، تقریبا هیج! اگر جایی هم از انبار ذهنی خودم نوشتم تماما چرت بود‌. اصول روابط ۱، تحولات و نظریه‌های توسعه را گذاشته ام جزوات‌اش را بخوانم. مطالعات تطبیقی و مقایسه‌ای را هم. این ترم درس‌هایی دارم که به غایت دوستشان دارم. برنامه مطالعاتی ریخته‌ام، به حساب این درس‌ها و دورنمای کنکور ارشد. آه کنکور! چقدر نفرت داشتم ازت. چقدر نمیخواستم به وجود نحست برسم. تف به این نمودار. تف به تنزل. از هر وجه! در هر بعد.

  • آرســو

دو از چهار. | صدا، دوربین، حرکت

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۶ ب.ظ

گاهی تمام گریه و زاری‌ات می‌شود لم دادن به کاناپه و خیره شدن به سقف. نهایت یک آه کوچک و یواشکی هم یک قطره اشک. به قول سید علی صالحی آنقدر آرام و بی سرو صدا که نه پای آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان!  اساتیدمان روی اغراق خیلی تاکید دارند. می‌گویند صحنه‌ی تئاتر صحنه‌ی اغراق است و پرده‌ی سینما آمیختگی اغراق و ذکاوت کارگردان. راست می‌گویند، اگر اغراق نباشد مخاطب هیچ‌گاه کیفیت ماجرا را نمی‌فهمد‌. بازیگر باید نهایت غصه‌اش را در چند دقیقه خلاصه کند و در اشد اکت‌هایش بگنجاند.

 زندگی اما فرق دارد. حالا بنشین ساعت‌ها اشک بریز، جیغ بکش و یک شی بزرگ را محکم به شیشه بزن. خانه را بهم بریز. اهنگ را تا اخر بلند کن. مثل لیلا حاتمی پرده‌ها را از سقف بکش و خانه را لخت کن. آخر چه میشود؟ ناگهان یک نفر به تلفن خانه زنگ میزند و با یک خبر خوش خوشحالت میکند؟ یا مثلا معشوقه‌ات از آن اتاق می‌آید در آغوشت میگیرد؟ یا آیفون خانه ات زنگ میخورد و یک مسافری از راه میرسد که فرشته‌ی نجات است؟ نه جانم. این‌ها به درد قاب بندی های دوربین میخورد. به درد گره نمایشنامه‌ میخورد. در واقعیت جیغ تو به پایان نرسیده همسایه زنگ میزند و چهار فحش نثار خودت و پدرت میکند. اگر اجاره نشین باشی به خاطر الودگی صوتی ایجاد شده در چاردیواری‌اش اخر ماه پدرت را در می‌آورد. آن شیشه‌ی لعنتی که بشکند باید دوبرابر خرجش کنی تا شاید ابعاد کوچک‌ترش را بخری بزنی به دیوار خانه. یا نهایت سوپور محله از بغل خانه بگذرد و بابت ماهیانه‌اش زنگ خانه‌ات را بزند. دنیای واقعی که این چیزها سرش نمی‌شود. فقط کافی‌ست قدری خودت را لوس کنی. نه تنها به تهیه کننده میگوید حسابت تسویه شود بلکه رزومه‌ی کاری‌ات هم میرود به باد هوا. باید همان گوشه‌ی کاناپه خودت را بغل کنی و ارام ارام بگذاری زمان غصه‌هایت را بشوید. صبوری به خرج دهی. و از همه مهمتر اغراق نکنی! دنیای واقعی برعکس سینما، نه تنها از اغراق خوشش نمی‌ِآید بلکه از اغراق  و مشتقاتش به عنوان عنصری برای نابودی‌ات کمک می‌گیرد. 

چه می‌گویم؟ هر بار که گوشه‌ی اتوبوس مینشینم اینطور فکر‌ها مغزم را پر میکنند. آنقدر این مدت روی صحنه بودم که آدم‌ها را شبیه کاراکترهای نمایشمان میبینم. وقتی هم که با خودم حرف میزنم همه چیز را با صحنه‌ی نمایش قیاس میکنم. مثلا آن پسرک لاغر آخر اتوبوس را ببین. یحتمل می‌توانست به جای کاوه باشد. یعنی برادر من. یا مثلا آن زنی که چادرش افتاده روی دوش‌اش را ببین. می‌توانست به جای نسرین مادرم باشد. یک ربع دیگر تمرین اولمان شروع می‌شود و این اتوبوس لعنتی نمی‌خواهد برسد. باید نامه‌ام را تمام کنم. برای اجرای امروز خیلی استرس دارم. کاش بودی و نظر تخصصی‌ات را میدادی. هر بار نکته‌ یا حرفی درباره‌ی اجراهایم میزنی حس میکنم کارم را پذیرفته‌ای. حس خوبی دارم.البته من روی آمدنت در اجرای اخر حساب باز کردم! می‌آیی دیگر؟

  • آرســو

I want to scream

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۱۸ ب.ظ

 

آهنگ را گوش دهید

 

 

 

همه ایستاده‌اند. منتظر حرکت آخرم هستند. منتظر دستی که بلند شود و بگوید من شکست خورده‌ام. منتظر افتادن وزیر روی صحنه‌ی شطرنج. دوربین‌ها آماده‌ی ثبت کردن همین لحظه‌اند. میخواهم فریاد بزنم. جیغ بزنم. نپذیرم. چرا باید شکست بخورم؟

 

 

در این لحظات میخواستم صفحه‌ی گوشی‌ام را بشکنم و بث را عمیقا در آغوش بگیرم..

بث در مسابقه‌ی شطرنج شکست خورد، از بد کسی هم شکست خورد.

با این حال، نامادری‌اش دستش را میگیرد و میگوید حس شکست خوردن را میفهمد، اما نمیشود که همیشه آدم حواسش جمع باشد. بث میگوید تو هیچ چیز از شطرنج نمیدانی! با کنایه هم میگوید تو همیشه شکست خورده‌ای، پس هیچ چیز از شکست خوردن من نمیدانی! 

 

شکست خوردن. ترکیب عجیب و فاقد معنایی‌ست. میدانی، اگر بخواهم روزی شکست خوردن را تعریف کنم احتمالا همین آهنگ را پلی میکنم.

 

Why does the sun go on shining?
Why does the sea rush to shore?
Don't they know it's the end of the world?
Cause you don't love me anymore

Why do the birds go on singing?
Why do the stars glow above?
Don't they know it's the end of the world?
It ended when I lost your  love

 

به معنای عاشقانه‌اش کاری ندارم. به end of worldاش کار دارم. به اینکه آدمی در مواجهه با شکست یا غم سنگین نیاز به این ندارد که یک نفر بیاید روبرویش بشیند بگوید من هم شکست خورده‌ام، لازم نیست همیشه پیروز شد. برای آن فرد در آن مواجهه‌ی عمیق دنیا دیگر معنا ندارد. اصلا تو چه کسی هستی که خودت را برابر من میدانی؟ اصلا پیروزی چیست؟ آدمی مقابل خودش شکست خورده. در مواجهه با خودش شکست خورده. حتی اگر آن لحظه این امکان را به تو بدهند که تو برگردی عقب و آن کارزار را پیروز شوی، انتخابی نخواهی داشت. چون اساسا انتخاب هم دیگر برایت معنی ندارد.هیچ چیز معنی ندارد. دیگر خورشید رنگی نیست. دیگر آواز پرنده‌ها لذت بخش نیست. برخورد آب دریا به ساحل مسخره‌است. همه چیز برایش رنگ خود را از دست داده. معناها در پایه‌ی "تو" تعریف میشدند. حالا این تو، در پس یک اتفاق سهمگین فروریخته. 

 

 

 

- صبح در میان وبلاگ ها به یک پست رسیدم. پست موی انسان ذاتا سفید است اقای ضیا! 

نویسنده راست میگفت. دنیا ذاتا سفید است. تعلقاتی که برای ما رنگی میشوند ذاتا سفید هستند.  دنیا آبستن رنج‌ است و این مقوله موضوعی نیست که بشود انکارش کرد. 

قبلا هم گفته‌ام، پیدا کردن مرز شکست و خستگی بسیار باریک است. شکست زمانی رخ میدهد که آدمی نمیپذیرد دنیا ذاتا سفید است. یعنی شما حریفی دارید، صفحه‌ی شطرنجی بر قرار است و تا زمانیکه شما برنده‌ی بازی هستید دنیایتان رنگی ‌ست. به قول آهنگ، برخورد دریا به ساحل، درخشش ستاره و همه چیز برایتان پر رنگ و لعاب است‌. به قولی در وفق مراد ترین حالت ممکن هستید. اما مواجهه با رخدادی به شدت سنگین، حباب‌های ذهنتان از دنیا را محکم به صخره‌های بی‌رحم واقعیت میزند. به نوعی شما تازه با دنیای تماما سفید مواجه میشوید. با دنیایی که حتی صدای گنجشک‌هایش میتواند برایتان ازاردهنده باشد، چون دیگر رنگ ندارد! 

به نظرم  شکست خوردن، وهم آدمیزاد است. من به حس شکست بسیار احترام میگذارم.  بث نمیتواند در آن لحظه به احدی بگوید تحت چه فشاری دارد نفس میکشد. حتی ممکن است خودکشی کند. حق داشتن یا نداشتن اش را نمیدانم، فقط میدانم شکستی که به قول خودش و خودمان، تجربه میکنیم فاقد معنای واحد است. چرا؟ چون وهم است. وهم ماهیت منحصر به فردی دارد. وهم من نسبت به یک تصور متفاوت با دیگری است. وهم از طریق تجربه، مستند و مدون نمیشود. بلکه از طریق قوه‌ی خیال برای آدمیزاد تداعی میشود. شکست از نوع وهم است، وهمی که منشا‌ش نگاه غلط به دنیاست. نگاه رنگی با لعاب فراوان. ما در مواجهه با رخداد ها شکست نمیخوریم، بلکه با واقعیت روبرو میشویم. این دو فرق دارند. زمانیکه شما اساس را بر برنده شدن میگذارید، شکست را نقص این روند میدانید در نهایت برای خلا رخ داده غصه میخورید. 

با این حال من برعکس فکر میکنم. من فکر میکنم جهان به دنبال نشدن است و جایی که ادمیزاد احساس شکست دارد نقاب حقیقی از چهره‌ی واقعیت دنیا کنار میرود. برای من چنین تعریفی مساوی با انفعال و حس لوزر بودن به معنای بد بودن نیست! ماحصل چنین تعریفی جایگزینی معنای خستگی به جای شکست است. ادمیزاد حق دارد یک جا از نشدن‌ها خسته شود. اما شکست اساسا معنا ندارد. اساسا وجود ندارد. 

  • آرســو

لوزر به ماهوی لوزر!

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۹ ب.ظ

همه ایستاده‌اند. منتظر حرکت آخرم هستند. منتظر دستی که بلند شود و بگوید من شکست خورده‌ام. منتظر افتادن وزیر روی صحنه‌ی شطرنج. دوربین‌ها آماده‌ی ثبت کردن همین لحظه‌اند. میخواهم فریاد بزنم. جیغ بزنم. نپذیرم. چرا باید شکست بخورم؟

من در این لحظات میخواستم صفحه‌ی گوشی‌ام را بشکنم و بث را عمیقا در آغوش بگیرم..

بث در مسابقه‌ی شطرنج شکست میخورده، از کسی شکست میخورد که حریف‌اش هم حساب نکرده بود. در مرحله‌ای شکست میخورد که حتی نمیخواهد بپذیرد قصور و کوتاهی از او بوده. با این حال، نامادری‌اش دستش را میگیرد و میگوید حس شکست خوردن را میفهمد، اما نمیشود که همیشه آدم حواسش جمع باشد. بث میگوید تو هیچ چیز از شطرنج نمیدانی! با کنایه هم میگوید تو همیشه شکست خورده‌ای، پس هیچ چیز از شکست خوردن من نمیدانی! 

 

شکست خوردن. ترکیب عجیبی و فاقد معنایی‌ست. میدانی، اگر بخواهم روزی شکست خوردن را تعریف کنم احتمالا همین آهنگ را پلی میکنم.

 

Why does the sun go on shining?
Why does the sea rush to shore?
Don't they know it's the end of the world?
Cause you don't love me anymore

Why do the birds go on singing?
Why do the stars glow above?
Don't they know it's the end of the world?
It ended when I lost your  love

 

به معنای عاشقانه‌اش کاری ندارم. به end of worldاش کار دارم. به اینکه آدمی در مواجهه با شکست یا غم سنگین نیاز به این ندارد که یک نفر بیاید روبرویش بشیند بگوید من هم شکست خورده‌ام، لازم نیست همیشه پیروز شد. برای آن فرد در آن مواجهه‌ی عمیق دنیا دیگر معنا ندارد. اصلا تو چه کسی هستی که خودت را برابر من میدانی؟ اصلا پیروزی چیست؟ آدمی مقابل خودش شکست خورده. در مواجهه با خودش شکست خورده. حتی اگر آن لحظه این امکان را به تو بدهند که تو برگردی عقب و آن کارزار را پیروز شوی، انتخابی نخواهی داشت. چون اساسا انتخاب هم دیگر برایت معنی ندارد.هیچ چیز معنی ندارد. دیگر خورشید رنگی نیست. دیگر آواز پرنده‌ها لذت بخش نیست. برخورد آب دریا به ساحل مسخره‌است. همه چیز برایش رنگ خود را از دست داده. معناها در پایه‌ی "تو" تعریف میشدند. حالا این تو، در پس یک اتفاق سهمگین فروریخته. 

 

 

 

صبح در میان وبلاگ ها به یک پست رسیدم. پست موی ادمی ذاتا سفید است اقای ضیا! 

نویسنده راست میگفت. دنیا ذاتا سفید است. تعلقاتی که برای ما رنگی میشوند ذاتا سفید است. دنیا آبستن رنج‌ است و این مقوله موضوعی نیست که بشود انکارش کرد. 

قبلا هم گفته‌ام، پیدا کردن مرز شکست و خستگی بسیار باریک است. شکست زمانی رخ میدهد که آدمی نمیپذیرد دنیا ذاتا سفید است. یعنی شما حریفی دارید، صفحه‌ی شطرنجی بر قرار است و تا زمانیکه شما برنده‌ی بازی هستید دنیایتان رنگی ‌ست. به قول آهنگ برخورد دریا به ساحل، درخشش ستاره و همه چیز برایتان پر رنگ و لعاب است‌. به قولی در وفق مراد ترین حالت ممکن هستید. اما مواجهه با رخدادی به شدت سنگین، حباب‌های ذهنمان از دنیا را محکم به صخره‌های بی‌رحم واقعیت میزند. به نوعی شما تازه با دنیای تماما سفید مواجه میشوید. با دنیایی که حتی صدای گنجشک‌هایش میتواند برایتان ازاردهنده باشد، چون دیگر رنگ ندارد! 

به نظرم من شکست خوردن، وهم آدمیزاد است. من به حس شکست بسیار احترام میگذارم. مت معتقدم بث هیچ وقت نمیتواند در آن لحظه به احدی بگوید زیر چه فشاری دارد نفس میکشد. حتی ممکن است خودکشی کند. حق داشتن یا نداشتن اش را نمیدانم، فقط میدانم شکستی که به قول خودش و خودمان، تجربه میکنیم فاقد معنای واحد است. چرا؟ چون وهم است. وهم ماهیت منحصر به فردی دارد. وهم من نسبت به یک تصور متفاوت با دیگری است. وهم از طریق تجربه، مستند و مدون نمیشود. بلکه از طریق قوه‌ی خیال برای آدمیزاد تداعی میشود. شکست از نوع وهم است، وهمی که منشا‌ش نگاه غلط به دنیاست. نگاه رنگی با لعاب فراوان. ما در مواجهه با رخداد ها شکست نمیخوریم، بلکه با واقعیت روبرو میشویم. این دو فرق دارند. زمانیکه شما اساس را بر برنده شدن میگذارید، شکست را نقص این روند میدانید در نهایت برای خلا رخ داده غصه میخورید. 

با این حال من برعکس فکر میکنم. من فکر میکنم جهان به دنبال نشدن است و جایی که ادمیزاد احساس شکست دارد نقاب حقیقی از چهره‌ی واقعیت دنیا کنار میرود. برای من چنین تعریفی مساوی با انفعال و حس لوزر بودن به معنای بد بودن نیست! ماحصل چنین تعریفی جایگزینی معنای خستگی به جای شکست است. ادمیزاد حق دارد یک جا از نشدن‌ها خسته شود. اما شکست اساسا معنا ندارد. اساسا وجود ندارد. 

  • آرســو