آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

در کدام بغض خودت را پوشانده‌ای؟

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۶ ق.ظ

روزهای سخت. لحظات سخت. دیشب، دوستانم عکس‌های دسته جمعی این دو سه سال اخیر را در گروه فرستادند. آن روز در اتوبوس، آن روز در روستای فلان جا، آن روز در ِ فلان شهر..خنده‌ای که پاک نمیشد. و چشم‌هایی که در هر عکس عوض میشدند. در اتوبوس، آن غروب آفتاب، آن خستگی مهلک و اضطراب عجیب. و بعد شب‌اش..که شد یکی از بدترین روزهای زندگی‌ام. میدانید؟ انسان ها از یکدیگر هیچ چیز نمیدانند. در گروه گفتم، چقدر آن روز، روز بدی بود. دوستانم گفتند، اتفاقا یکی از بهترین روزهای دوره بود. میم همان جا کلی تشکر کرد، بابت تمام بغض هایی که در این مدت ها نگذاشته بود کارم را نکنم. تشکرش حالم را خوب کرد.. اما! این عکس هایی که دیدم، این لبخندهایی که انکار نمیکنم بیشترش از عمق جانم بود، جوانی بود. آن گلِ گلِ جوانی بود. جوانی‌ام پشت کدام بغض پوشیده شده.. این شکستن های مداوم، این خالی شدن ها و تهی شدن ها..

بگذریم. هر بار که زهرا از این حرف ها میزند، میگویم دنیا که تغییر نمیکند. بیا ما به هیچ ورمان نباشد. خیالی ام به هیچ ورم نباشد،نمیگذارندم!

  • آرســو

نوشتن مهم است، بنویسید.

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۵۶ ب.ظ

اینکه الان، با کوله‌باری از کار آمده‌ام اینجا کلمه بنویسم یعنی نوشتن مهم است. یعنی لب گور هم بودید بنویسید. یعنی برای این نوشتن، چه ادم ها که جان ندادن  و خون نریختن. یعنی دارم علم نوشتن را در این جنگ کارهای نکرده و فشار پیام های وارده، بلند میکنم. یعنی من خیلی نوشتن را پاس میدارم!

 

دیروز برنامه‌ای بود که نمیخواهم جزیی برایش بنویسم. ولی آنقدر کارهایش سنگین بود که شب را همان مکان برنامه خوابیدیم. حالا کلا بگذرید چه بود و چه شد، آمدم از چیزی بگویم که تن همه‌مان را لرزاند. سر ماجرایی، کسانی و نهادی و کلا مرکزی، یکی از دوستانم را متهم به یک چیز خیلی غیرمربوط کرد. کسی که تنها فردی ست که میتوانم در زندگی ام، چشم بسته به اخلاص و نیت‌اش شهادت دهم. اینکه میگویم تنها کس است یعنی شاید برای نزدیک ترین فرد زندگی ام هم باز نتوانم اینطور سر این موضوع شهادت دهم. عجیب بود. به نظرم یکی از ابتلاهای بسیار عجیب برایش بود. آنقدر که حس ِ بغض ها و گریه هایی که برای اولین بار داشتم از او میدیدم، ریخت در گلویم و تمام وجودم اشک شد. یادتان هست قبلا درباره ی اتهام چیزکی گفتم.. گفتم که مدرسه بودم، آن زمان که تقلب نمیکردم یک معلمی تهمت تقلب زد و از کلاس بیرونم کرد. هنوز فشار روحی که از آن برخورد به روحم وارد شد، علیرغم اینکه تا بعدهایش تقلب میکردم، روی روحم هست‌. هنوز وقتی فکر میکنم اذیت میشوم. آن در چنین ابعادی، این در چنین ابعاد‌. اذیت شد. به تمامی از اذیت شدن‌اش، اذیت شدم..

 

بگذارید درد دلی بکنم؛

ببیتید یک اتفاق سیاسی، یک رخداد، هرچه، اصولا ار خودش اقتصائاتی را ساطع میکند. نه، دقیق ترش این است که اصولا هر رخدادی که رخ میدهد و بزرگ است، یک لایه های داخلی دارد. مثلا انقلاب اسلامی، از دید من یک چیز است از دید مبارزی که جلسات تدوین تئوری انقلاب را بوده یک چیز. دولت پدر مادر ندارد. واقعا یک عجوزه است. سیاستمداران هم. حتی اگر خودشان خوب باشند آنقدر اطرافیانشان قدرت طلب وجود دارد که از اطرافیان زخم بخوری. این مدت‌، این مدت‌ها، وقتی تعاملم با ارکان بیشتر می‌شود، دلم عمیق میگیرد. دلم میخواهد سرم را بکوبانم به دیوار. هیچ وقت دلم نمیخواهد بیش از حد خودم، نزدیک به لایه‌ی مرکزی رخداد ها شوم. دلم عمیقا نمیخواهد در ستاد احدی عضو شوم. آدم کسی شوم. اولا که آدم ِ کسی شدن، فی نفسه مضحک است. دوما.. ولش کنید این دوما چیست. سوما، بوی قدرت طلبی برخی واقعا مشمئز کننده‌ست. برخورد با این افراد و صبوری مقابلشان، نیاز به تحمل عجیبی دارد. به نظرم علیرغم تمام گریه ها و بدبختی هایی که آن دوستم کشید، باز او تحمل این رفتارها را دارد.

من..اصلا.

 

  • آرســو

مسیر

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

محصول نزدیک به ۲۱ سال زندگی.

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۷ ق.ظ

بعد از امشب میخواهم، تا حد توانم آدم بدی باشم. حداقل برای مدتی، خودخواه ترین آدم روی زمین باشم. لج کرده‌ام؟ اهمیتی ندارد.

  • آرســو

شما در این مرحله با خودتان هستید.

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۵ ق.ظ

روزهای شلوغ اینطوراند که میدوی، میدوی میدوی و فکر میکنی از  همه چیز جلو زده‌ای‌. فکر کرده‌ای حرص‌ خوردن هایت، عصبانیتت، غم‌هایت تو را از محیط رها کرده است و تو داری به سرعت نور میروی. از همه چیز میروی. در این لحظات است که ناگهان شب میشود. شب، یادت می اورد مادرت مریض شده. شب، یادت می آورد تنها هستی. شب، یادت می‌اورد دنیا چه بی رحم است. شب..از پاییز متنفرم، چون دیگر شب دارد. شب یادم می آورد که همه چیز میتواند یک دفعه بایستد‌‌. درست مثل زندگی. شب، یادت می آورد روز بالاخره تمام میشود. قبلا عاشقش بودم‌. الان هم هستم. عاشق ارامش و سیاهی‌اش. اما کمی عمیق شدن، کمی شنیدن سوت ممتد و کمی ایستادن زمان، همه چیز را عوض میکند. قبلا عاشقش بودم چون برایم اورده داشت. پر از نشئه بود. حالا فقط نمادی بر ایستادن است. امروز، نزدیک عصر، همزمان که حرص کارهای انجام نشده و آن وسط قهر کردن فلانی، ان وسط.. ابمیوه گرفتن و البته، مقید بودن به اینکه مناظره را ببینم، فکت های گزارش را جمع کنم، حس کردم زمان، شده اندازه ی یکی از قرص های روی میز، و آنقدر از من دور شده که دیگر نمیبینمش. نمیفهمم چطور میگذرد. نمیخواهم بگذرد‌. شب، دیگر اینطور نیست. تو هستی و تو. و تو. و تو. و تمام تنهایی ات.

  • آرســو

ما خوشت میداریم!

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۳۶ ب.ظ

امسال میشود ششمین سالی که با آمدن بهار چشم سمت راست بنده قرمز میشود و گویی حجم عظیمی از اشیا در چشم بنده گنجانده شده. تقریبا در این شش سال هر سال به پزشک مراجعه کردیم به این منظور که چه رخدادی پیش آمده و هر سال یک قطره ی مشخص گرفتیم و برگشتیم. یحتمل امسال دیگر نرویم. مشخص است دیگر! به بهار حساس است. امسال که فروردین گذشت احتمال دادم به پاس انتظاری که برای بهار کشیده ام قدری مهربانی به خرج داده و امسال بیخیال چشم هایم شده. لکن از صبح متوجه شدم چنین نیست و همچنان ما را با چشمانی قرمز میخواند! از همین تریبون به بهار عزیز میگویم، اشکالی ندارد. ما شما را خیلی دوست داریم. ما آن دقایق صبحی که اذان صبح قاطی صدای گنجشک هایتان میشود را خیلی دوست داریم. دفترهای نو و خط های جدیدی که برای اهداف و کارهای سال جدید میکشیم را خیلی دوست داریم. این حال تازه ای که به ما میدهید که حواسمان باشد میتوانیم تغییر کنیم را خیلی دوست داریم. این جوانه های حسن یوسف روی گلذان روی میزمان را خیلی دوست داریم. این خیابان های رنگی رنگی از شکوفه هایتان را خیلی دوست داریم. با چشم های قرمز هم دوست داریم! شما مهربانید، شما خوبید، ما حساسیت بیجا داریم. از طرف خودم و تمام سلول های چشم راستم از شما عذرمیخواهم.

  • آرســو

مثل خداداد عزیزی باشید!

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

این قصه‌ی‌ دیدن مافیای بنده خیلی جذاب است. در ایام به شدت بغرنجی بنده هارهار با فصل اول مافیا میخندیدم. و شاید باورتان نشود، سرماجرایی وسط بحثی به شدت مهم و نهایت آخرین پیام‌ام مبنی بر یک تصمیم به شدت مهم‌تر، داشتم لوبیا پلو میخوردم و مافیا میدیدم، همان جا به مافیا دیدنم ادامه دادم و بعدش با اشک به رختخواب رفتم و بعد قص علی هذا. 

این‌ها را گفتم که بگویم مافیا که از پاییز شروع شده بود، در کل نقش عظیمی در زندگی بنده ایفا کرد. و شروع فصل مافیای خانم‌ها هم دقیقا از شبی بود که یکی از دوستان آمده بود خانه‌مان و آن هم به نوبه‌ی خود جالب است.

حالا غرض اینکه این فصل جدید را نه دیده بودم نه خوشم می‌آمد ببینم. ولی استثنائا امروز ظهر شروع کردم از قسمت اول دیدم. چند نفرشان خوب هستند واقعا. این خدادادعزیزی واقعا موجود عجیبی‌ست. یعنی حتی یک شک اشتباه هم نداشته که آدمیزاد به خودش شک کند. کلا بازی را خیلی جدی میگیرد‌. حرف‌ها را مینویسد و جایی هم که سکوت برایش زده باشند در حال انفجار است. در کل، مسائلی که میخواهید برنده‌اش باشید را باید جدی بگیرید. به نظر به صرف هوش هم نیست، به اهمیت دادن است. به اینکه مثلا کل بازی لال نباشی و گوشه‌ای کرخت نشده باشی بعد آخر بازی توقع برد داشته باشی. آدم‌هایی که اینطور بازی میکنند مسخره‌‌اند. هم بقیه را اذیت میکنند هم خودشان!

  • آرســو

طاقچه باس نورگیر باشه

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۲۶ ق.ظ

 

ازین طاقچه‌‌ها که پشتش پنجره‌س، صبح‌ها آفتاب میزنه سایه میندازه روش. تابستون که میشد آب غوره‌هارو میگرفتیم، میذاشتیم روی طاقچه آفتاب بهش بخوره برسه. البته بگم، باس تو شیشه میریختیم وگرنه توی این بطری پلاستیکیا خراب میشد‌ن. یه موقع آفتاب میزد پلاستیکش آب میشد حالا بیا و درستش کن! بعضی موقعا که آقاجون چار پنج کیلو لیموی تازه از بازار میگرفت میشستیم وسط حیاط دو سه روز آبشونو میگرفتیم‌ اونارم میذاشتیم پهلوی آب غوره‌ها. البته اونارو باس زودتر برمیداشتیم. ننه جون میگفت مایه‌ی لیموترش فرق میکنه، یه موقع تو داغی تابستون تلخ میشه. خب راس میگه! مایه‌ی همه چی فرق میکنه. نمیشه یه نسخه پیچید واسشون. ننه جون سرکه‌هارم خودش درست میکرد. با همون سرکه‌ها، ترشی مینداخت. همیشه میگفت یه زن باس حساب سیرترشیای ده سال بعدشم داشته باشه. آخرِ تابستون که میشد، از بدوبدوهای سه ماهه‌ی ننه جون، میموند یه ردیف شیشه رنگی روی طاقچه‌. گاهی پهلوی راسته‌ شیشه‌ها، سه چهارتا گلدونم بود که برگاش تازه جوونه زده بودن. ننه جون میگفت تا این آب غوره‌ها برسن، گلای اینام دراومده. اصن انگار طاقچه واسه #رسیدن بود. واسه رسیدن ترشیا،آب غوره‌ها، سرکه‌ها، لیموترشا حتی گُلا! جاش خوب بود، هم نور بهش میخورد هم قاطی باقیِ وسایل نبود. اصن بعضی موقعا به این چند تا شیشه و گلدونای خاکی روی طاقچه حسودیم میشد. اینکه باس جاشون جدای از بقیه باشه، اینکه میدونن میخوان چی بشن، تو شیشه‌های رنگین و از همه مهمتر نور دارن. طاقچه‌ی بی نور که طاقچه نیس. اصن باس اونقدر نور داشته باشن که تابستونا از توی ردِ نور، این خاکایی که پخشن تو هوا رو با دستت بگیری. بعد نزدیکای عید ننه جون بیاد بگه یه دستمال بردار زیر و روی شیشه‌ها رو تمیز کن، خاک نشسته روشون. ها طاقچه‌ها خیلی قشنگن. مخصوصا اوناشون که پشتش پنجره‌ست. شیشه رنگی دارن. اصن مهمتر از همه، نور دارن. نور مهمه. واسه #رسیدن ، نور خیلی مهمه. خودت چی؟ طاقچه دلت نورگیر هس؟ نور مهمه‌ ها. واسه رسیدن، نور خیلی مهمه.

  • آرســو

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۵۳ ب.ظ

وبلاگ برای همین است. فرقی ندارد دو شب باشد یا چهار صبح یا یک بعد از ظهر در حالتیکه دستت خیس از وضوست یکدفعه بیایی پشت این صفحه سفید و حرف هایت را کلمه کنی. دیشب  نامه نوشتم برای چند ماه بعد یا چند سال بعد. نامه نوشتن هایم برای آینده، فرار از حال نیست. فرار، در دلش نوعی پناهنگی دارد. پناهنده شدن به آینده ای که مبهم است و پر از شاید و اگر دیوانگی ست. گاهی نیاز است فکر کنی آینده، متفاوت است. نه حتی خوب تر یا بدتر، متفاوت! از کرخی این روزها و اضطراب هایش قدری رها میشوی و فکر میکنی اگر خودت نمیتوانی سرکی به آینده بکشی کلماتت که میتواند پرتاپ شود و دیگر برنگردد. دیشب آهنگ زرد رضا بهرام را دانلود کردم و بعد از مدت ها از این آهنگ ها گوش دادم. یک قسمتی میگوید:« آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم.» نمیدانم، شاید من این روزها مصداق این جمله ام. سرعت گذشتن این روزها خیلی بالاست. خیلی بالا. البته باز هم این را نمیدانم! شاید تا امروز عصر ساعت ۵ این سرعت بالا باشد و مثلا از فردا به فراخور اتفاقاتی که امروز می افتد همه چیز برود در کندترین حالت ممکن. نمیدانم. میبینید؟ آدمی چیست جز مشتی نمیدانم؟ سهم ما از گذر روزگار تنها و تنها امید است. سخت ترین کار ممکن! آدمی باید با کوله باری از «گذشته» امیدوار «آینده»ای سرشار از نمیدانم باشد. باید یک روز مفصل درباره امید فکر کنم و بنویسم ولی علی الحساب، حالا میگویم تمام سهم ما از بالا پایین شدن ها نگه داشتن امید است. امید هم نه به اتفاق یا رخداد یا فرد یا هر چیز جزیی که شما را وابسته به یک امر میکند، امید به گذشتن روزهای بد و آمدن روزهای خوب، به هر نحو. گاهی این نحو آنطور که شما فکر میکنید نیست اما خوب است. مثل ادمی که وسط طوفان ایستاده و تنها فرزندش را در آغوش گرفته. این طوفان گاهی چنان شدت میگیرد که میخواهد فرزندت را از بغلت جدا کند و با خودش ببرد. خم میشوی، دستش را گره میکنی دور گردنت و با تک تک سلول های وجودت نمیگذاری این طوفان شما را از هم جدا کند. و آه از آن وقتی که دستش رها شود و دیگر در آغوشت نباشد. در آن هیاهو باید دنبالش بگردی. در آن هیاهو که خودت ممکن است هر لحظه با طوفان بروی و نیست شوی. بالاخره این طوفان یک جا میخوابد و تو تازه میفهمی آن لرزش زانوهایت وسط ماجرا و آن قدرتی که نمیگذاشت پخش زمین شوی چقدر ارزشمند بود. چقدر مهم بود. امید همین است. در تندباد باید مراقبش بود. اگر گم شد، به بهانه ی هر اتفاق ممکنی باید دنبالش دوید. حتی به قیمت خود آدمی. اصلا آدمی چقدر قیمت دارد؟ مگر غیر از این است که تمام ارزش آدمی به میزان امیدی ست که در پنجه اش دارد؟ به میزان نگه داشتن زانوهایش و خم شدن ولی نیوفتادن روزهای طوفان؟ تمام کاری که میتوانیم در دنیا انجام دهیم، تمام دهن کجی ای که میتوانیم به تمام تلخی ها بکنیم، امیدوار بودن است. از  فکرهای سختی  عبور کردم که حالا بیایم اینجا بنویسم و بگویم قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟

  • آرســو

به این هات چاکلت سوگند.

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۳۲ ب.ظ

امروز عصر هم تمام شد. بعدش یک لیوان هات چاکلت درست کردم و حالا نشسته ام روبرویم پنجره اتاقم و کونومتر را آماده باش نگه داشته ام تا گزارشم را شروع کنم. به این هات چاکلت سوگند  باید در امتداد زندگی کرد. امتداد هرچیز. امتداد به دست آوردن ها و به دست نیاوردن ها. امتداد خستگی و نخستگی. امتداد مهمتر است. میدانی چه میگویم؟ نقطه ی اوج داستان هیچ ارزشی ندارد. یعنی درد هم امتدادش مهم است. لحظه ی رنج هم امتدادش مهم است. حتی همین بلاتکلیفی های گس و بی سر و ته هم امتدادش مهم است. خودشان فی نفسه چقدر مهم اند؟ نهایت یک روز. نهایت یک ساعت. نهایت..اما این لحظات ممتد میشوند میپاشند به زندگی. جوهر لحظه های حساس است که میپاشد به در و دیوار. و شما در نهایت باید در همین خانه با رنگ های هر کدام از این جوهر ها زندگی کنید. بله، چه کنید؟ زندگی کنید. میدانم. میدانم جاده ی ممتد همیشه سرد است و یخ بندان. همیشه رنج مرگ عزیزان آنقدر جانکاه نیست که زندگی بعد از این رنج جانکاه است. همیشه موقف تصمیم گیری آنقدر جانکاه نیست که زندگی در این موقف و هر روز بیدار شدن و صبحانه خوردن و با بچه ها بازی کردن و بعد رفتن سر کار و بعد شام خوردن و بعد مثل «همیشه» دوباره خوابیدن و.. سخت است. ولی میگویم، شما باید در امتداد زندگی کنید. حتی امتداد خوشی ها! لبخند ها. گریستن ها. برو یک هات چاکلت برای خودت درست کن بنشین پای کارت. زندگی همین لحظه است.

  • آرســو