آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

بیا بشین، یه دیقه خسته باش.

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

امشب گوش غریبه را پیچاندم و نشاندمش پای لپتاپ و گفتم بشین بنویس. از حالت بنویس. از نوشتن چرا اینقدر دور میشوی دختر؟ خندید و گفت من که ظهر نوشتم! گفتم نه آن حساب نیست. به حساب «قصه ها جسارت بر واقعیت ها»هستند نوشتی. قدری از واقعیت ها بنویس. از آن مدل متن ها که زمستان مینوشتی. گفت خیلی وقت است بهار شده. خبر نداری؟ گفتم خبر دارم! برای من نمیخواهد فلسفی حرف بزنی. حالت خوب است؟ برای فردا استرس نداری؟ باز هم خندید زنک! گفت زندگی شخصی من دیگر به خودم ربطی ندارد، من کارم را میکنم و کتابم را میخوانم و با دوست هایم خوش میگذرانم. بگذار زندگی شخصی ام خودش این طرف و آن طرف برود. اینطور خیال همه مان راحت تر است. هم زندگی شخصی ام هم خودم هم تویی که نمیدانم از کدام قسمت مغزم سر و کله ات پیدا شده و من را نشانده ای پای این کلمات. گفتم مگر زندگی شخصی خارج از تو معنا دارد؟ گفت همان قدر که تو خارج از من داری با من دیالوگ برقرار میکنی زندگی شخصی هم گاهی میتواند برای خودش باشد. میتواند برود پی تقدیر خودش و بزنگاه من را صدا کند. من دیگر حوصله ی این کار ها را ندارم. گفتم چند سالت است پیرزن؟ پررو نگاهم کرد و گفت بگو چند قرنت است پیرزن! گفتم حالا خوب است در زلزله ی بم نبودی که اینقدر خودت را دنیادیده حساب میکنی. گفت حساب؟ بیخیال عامو. ما دیگر خودمان را هیچ چیزی حساب نمیکنیم. پیری همه اش به تجربه اندوختن نیست، به خستگی هم هست. به هم پای جوون ها ندویدن هم هست. گفتم چه کسی گفته خستگی آدمی را پیر میکند؟ آدم های خسته، ژنشان خسته است. بخواهند میتوانند در کودکیشان هم از نخریدن عروسک هایشان خسته شوند. همانقدر که یک مرد بعد از از دست دادن عزیزانش در یک زلزله بلند میشود میرود به آدم ها کمک میکند یعنی خسته نیست. پیر هم نشده. نه دخترجان! شما ژن خسته ای داری. وگرنه آوار که روی همه میریزد، همه خسته اند؟ گفت همیشه از من توقع زیادی داشتی. همیشه میخواستی زیر آوار بلند شوم بگویم من سالم ام! درد؟ درد نداشت. همیشه دلت میخواست مغرور باشم. دلت میخواست قهرمان قصه های نوشته نشده باشم. گفتم نه! قهرمان قصه های نوشته نشده که هنوز نوشته نشدند! چه چیز ها میگویی زن. همیشه دلم میخواست محکم باشی. دلم میخواست فکر کنی دردهایت مقابل عظیم ترین دردها هیچ است. اینطور نیست؟ گفت ولی درد ها منحصر به فردند. خدا در فنجان کسی دریا نمیریزد! اینطور نیست؟ گفتم چرا به فنجان راضی شده ای؟ از کی تا به حال اینقدر کوچک شده ای؟ فنجان یک روز میشکند. از دست کسی هم نیوفتد، آب داغ و سرد بریزی ترک میخورد. از درون متلاشی میشود، حتی اگر در دست حواس جمع ترین انسان روی کره خاکی باشد! گفت بحث قناعت نیست، مایه ی آدمی ست. گفتم مایه ات قدر یک فنجان می ارزد؟ گفت بیخیال. مگر حالم را نپرسیدی؟ خوبم. گفتم میدانم خوبی. اگر خوب نبودی کلماتت زمستان بود. میخواهم بدانم بهارت چطور است؟ توانسته ای گلی را بو کنی و زیر لب بگویی عجب عطری دارد؟ گفت انگار خبر نداری! کرونا عطر گل ها را جمع کرده. گفتم نه خانم. شما خبر نداری. گل های همین پارک کناری در آمده اند. شکفته اند. گل های باغچه خانه تان هم شکفته اند. مگر بهار را گوشه ی خانه به در میکنند؟ ضمنا کرونا هنوز زورش به عطر گل ها نرسیده. هیج وقت نمیرسد. زور هیچ کس نمیرسد. همه چیز قابل تغییر نیست. گفت چه کسی میگوید همه چیز قابل تغییر نیست؟ مگر کسی میدانست که یک ویروس چند وجبی میتواند کل جهان را متوقف کند. گفتم کل جهان؟ بالا آمدن خورشید و پیچیدن عطر گل محمدی و صدای گنجشک ها کنار تراس اتاقت..این ها از جهان نیست زن؟ گفت چرا اینقدر سختش میکنی. گفتم تو چرا اینقدر آسانش میکنی؟ گفت سخت، سخت است. گفتم آسان، سخت تر است! گول میزند. تهش سرت میخورد به دیوار  دوباره آه و ناله ات بلند میشود که این دیوار چه بود گذاشتید اینجا. گفت یعنی میگویی نباید از آن دیوار شکوه میکردم؟ میبینی چقدر توقعت بالاست؟ گفتم چرا حرف در دهانم میگذاری زن! گفتم شکوه نکن؟ بکن. صد سال سیاه بپوش و هزار سال خودت از از عطر گل های محمدی پارک محله ات محروم کن. فقط میگویم خودت را به خریت نزن. نگو این چه دیواری بود گذاشتید اینجا. گفت اولا چه کسی گفته من خودم را از عطر گل های محمدی محروم کرده ام؟ خواستم گل نرگس بخرم! کارت پولم را گم کردم. خاطر شریفتان هست دیگر. عطر گل های محمدی ترس کرونا دارد. دوما، گلایه هم نوعی شکوه است. گلایه از آن دیوار هم نوعی شکوه. چطور میگویی شکوه کنم ولی خودم را از کلایه محروم کنم؟ گفتم اولا آدمی به بهانه جویی زنده است. اصلا میدانی دیگر، قوت آدمیزاد بهانه است. باشد کرونا را بهانه کن، ولی دیگر هیچ وقت من را خر فرض نکن غریبه. هیچ وقت! دوما گلایه هم با اسکل کردن خود فرق دارد. تو وقتی چیزی را قبول میکنی و با ادله میپذیری حق نداری زیرش بزنی. حق نداری امضایت را انکار کنی. تو پای بودن دیوارها امضا کردی غریبه. خاطر شریفتان هست؟ گفت امضا کردم به بودنشان، امضا نکرده بودم اگر سرم خورد، درد نگیرد. گفتم داری در دور باطل من را میچرخانی. من گفتم درد حق توست. همانقدر که تو ذیحق درد هستی، آدمی دیحق بودن است. من گفتم از درد ناله نکنی؟ نه. من گفتم وجود دیوار ها را انکار نکن. تو خودت معترف شدی که پای بودنشان امضا کرده ای. پس چطور میگویی «چه کسی این دیوار را اینجا گذاشته؟» دوم اینکه برو خودت را گول بزن غریبه! انسان به حرکت زنده است. پای این را هم امضا کرده ای. میان این همه دیوار کدام آدمی برخورد نمیکند؟ گفت بگذریم آقا. بگذریم. حالم را پرسیدی؟ خوبم. خیلی هم خوب. خداراشکر. گفتم آری بگذریم..

  • آرســو

دو از سه. | مادر جنگجو

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ

یک چیزی در درونم مدام خالی میشود. مدام. گویی یک نفر دیگر نه با کلنگ که با مشتش افتاده به جان چاه درونم. سنگلاخ ها را کنار میزند و مدام با کف دستش خاک را مشت میکند و به کناری میریزد. این کویر پر از تپه است. تپه هایی از خاک و سنگریزه. پر از حفره است. حفره هایی که هر کدام عمق خودشان را دارند. باران که میزند آدم های کویر خوشحال میشوند. فکر میکنند آب حفره ها را پر میکند. بیخبر از اینکه حوالی ساعت ۱۲ ظهر آفتاب میگیرد. زمین داغ میشود و آب حفره ها به ناگه نیست میشود. من سال ها این کویر را سبز نگه داشته بودم. نه؟ باران که نمی آمد. این اطراف هم آبی نبود. یک تنه میزدم به جاده و آب می آوردم. آن روزها تو بچه بودی. یادت نیست. میگفتند اختلال یادگیری هم میگیرد. حالا که به آن روزها فکر میکنم خنده ام میگیرد. ولی خب حالا خنده ام میگیرد! آن روزاها صدبار در راه زمین خوردم. صدبار به نابود کردن خودم فکر کردم. به اینکه شاید بزرگترین کار در حقت، نبودن خودت باشد. و بعد از نبودن تو یحتمل نبودن خودم. گذشت آن روزها. حالا رسیده ام به روزهایی که دوباره حفره های درونم سرباز کرده اند. دیگر هیچ آبادی ای این اطراف نیست تا برایش آب بیاورم. افسردگی گرفته ام، از نوع حادش. روانشناسم میگوید هنوز برایت نامه بنویسم. آنقدر بنویسم تا مغزم از حرف هایی که درونش میپیچد خالی شود. هر روز یک فکر تازه به ذهنم میرسد. نکند اتفاقی برایت افتاده؟ نکند قرص هایت را نخورده باشی و حالت بد شده باشد. نکند قرص هایت را جا به جا خورده باشی و یک جا گوشه ی آن خیابان های تنگ که یک بار عکسش را برایم فرستادی افتاده باشی و کسی پیدایت نکند. نکند.. نه. پاهایم شروع به لرزیدن کردند. نباید فکر بد به ذهنم راه بدهم! نباید حفره ی مریضی ات را دوباره کلنگ بزنم. باید فکر کنم یحتمل ازدواج کرده ای. سرت آنقدر شلوغ شده که نمیرسی صندوق نامه هایت را چک کنی. شرکتت را عوض کرده ای و حالا دیگر کارفرمای قابلی شده ای. شاید هم حامله باشی! البته دکتر ها گفته بودند با این قرص هایی که میخوری اگر روزی بخواهی مادر شوی امکان سقطش بالاست. اما بحتمل آنجا علم پیشرفت کرده و درمانت را تمام کرده ای. هر جا که هستی نمیدانی اینجا من با فکر به تو چگونه هر روز آب میشوم. هر کسی مرا میبیند حال نوه ام را میپرسد! نمیداند تازه فردا قرار است چهل و سه ساله شوم. موهای تماما سپیدم و این خط های صورتم هر کدامشان حکایت یک قصه است که در مغزم از نبودنت و چگونه بودنت ساخته ام. قلب درد گاه به گاهم.. آه چه میگویم. قرار بود به چیز های قشنگ فکر کنم. راستی شوهرت چه شکلی است؟ هوایت را دارد؟ شاید هم ازدواج نکرده باشی. با یک نفر دوست باشی یا..شاید ازدواج کرده باشی و طلاق گرفته باشی. آه چقدر سنگین است برایت. شاید ازدواج کرده باشی و شوهرت یک روز که به بهانه ی خرید داروهایت به داروخانه رفته تصادف کرده باشد و تو این روزها عذاب وجدان نبودنش را بکشی. شاید هم ازدواج کرده باشی و شوهرت خیانت.. آه. این حفره ی ازدواجت دارد روز به روز برایم عمیق تر میشود. روزهای آخری که برایم پیام میفرستادی میگفتی در انجمن های مخصوص بیماران اختلال lc عضو شد ه ای و قرار است به بچه های کم توان درس بدهی. میگفتی مسئول انجمن یک پسر سی ساله است که هوای بچه ها را دارد. شاید با همان پسر ازدواج کرده ای. نمیدانم. اصلا نمیدانم! شاید هم یک دوست صمیمی داری که با او زندگی میکنی. کاش یک نفر هوایت را داشته باشد. میگویند هوای آنجا این روزها خیلی سرد است. نکند لباس های گرم نخری؟ آخ نکند پول هایت تمام شده باشد و در مضیقه مالی باشی؟ نکند شرکتت تعطیل شده باشد و اصلا بدهکار شده باشی. نکند زندانی ات کردند و نمیگذارند نامه بفرستی؟ آه. در مغزم هزاران هزار نکند میچرخد. نکند ها در جدال با «کاش» هایم همیشه پیروزترین اند. چرا جوابم را نمیدهی؟ چرا هر روز زندگی را برایم جانکاه تر میکنی؟ این کویر ذهنم دیگر جای هیچ حفره ای را ندارد. کاش بدانی.. کاش این جمله ها را بخوانی. کاش..نکند..شاید یک روز این جهنم را به جهنم آن دنیا بفروشم! کاش تا آن روز خبری از تو برسد. خبری.. نمیدانم چه خبر، فقط گزاره ای از بودنت به من بدهد. هرچه که میخواهد باشد.. هرچه.

  • آرســو

نخل و نارنج | وحید یامین پور

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۵۴ ب.ظ

- خودم را ملزم کرده‌ام امسال، برای هر کتابی که میخوانم یک یادداشت برای خودم در این وبلاگ بگذارم. هم به عنوان یادآوری برای بعدها، هم شاید معرفی یک کتاب برای کسی که اینجا را دنبال می‌کند و هم اینکه نظرم را درباره آن کتاب در برخی موقعیت‌ها نیاز دارم. در اکثر مواقع بعد از مدتی از خاطرم می‌رود! -

 

 

عادت زشتی دارم! کتاب‌هایی که تا صد صفحه‌ی اول به دلم نشیند را برای مدت طولانی کنار میگذارم. خیلی طولانی. اگر خریده باشمش، احتمالا یک روز برگردم و برای آن پولی که خرج کردم به زور هم که شده تا صفحات آخر را بخوانم. ولی در حال حاضر کتابخانه‌ام، مخصوصا رمان‌هایش پر از کتاب نصفه است. نخل و نارنج را یک سال پیش صفحات ابتدایی‌اش را خواندم. آن موقع، حتی قصد داشتم استوری کنم و بگویم: " سطح دیالوگ‌ها، هم‌پایه‌ی فیلمنامه‌های ایرج ملکی‌ست"

حالا امروز، تقریبا بیش از یک سال بعد، این کتاب را تمام کردم. خوشحالم آن استوری را نگذاشتم، هرچند هنوز هم میگویم سطح دیالوگ‌های ابتدای کتاب که بین سید علی شوشتری و شیخ انصاری رد و بدل میشد واقعا خوب نیست.

با این حال از خواندنش پشیمان نیستم. صفحه‌های پِرتی خیلی زیاد داشت. اینطور زندگینامه‌ها، یعنی نخل و نارنج، سه دیدار یا مردی در تبعید ابدی در عین اینکه شمای کلی زندگی یک شخص را به شما میدهد اما در نهایت آن چیز که در ذهن شما باقی می‌گذارد سکانس‌های جزیی از مواجهه‌هایی‌ست که از کتاب در ذهنتان باقی مانده. مثلا سکانس خواستگاری امام خمینی در سه دیدار، سکانس لحظه‌ی تبعید و ترسیم کویر در مردی در تبعید ابدی یا ..؛ شاید بعد از چند سال از من درباره سه دیدار بپرسید، به جز چند سکانس کوتاه چیز دیگری نمیتوانم برایتان بگویم. کما اینکه آن دو اثر هم پر بود از این طور مواجهه‌ها جزیی ولی عمیق. نخل و نارنج کمتر برای من چنین تصاویری داشت. شیخ همواره در حال رفت و آمد نجف و ایران بود و پاره‌ای از این رفت و آمد‌ها و دیالوگ‌هایی که با برادرش داشت اصلا برای من خواننده مهم و جذاب نبود. پر واضح است که من نویسنده نیستم و این‌ها صرفا حسی‌ست که از خواندن یک کتاب برایم به وجود آمده.

با این حال، واقعا اگر پنجاه صفحه اول را فاکتور بگیرم باقی بسیار روان و سریع جلو رفت.

یک برش از متن در وصف شیخ بود، عمیقا عمیقا برایم حسرت‌آفرین و عجیب آمد. برای منی که از شیخ هیچ اطلاعاتی ندارم، همین پاراگراف و اتفاقی که قبلش ترسیم شد، نقطه‌ی شروعی بود که بگردم و از احوالات شیخ مرتضی انصاری بخوانم.

" شیخ به راه خود می‌رفت؛ گویی انبوهی کار نکرده داشت که باید همه را به نوبت انجام می‌داد. همه چیز در نظمی دقیق پیش می‌رفت. نه خواندن جای نوشتن را می‌گرفت، نه نوشتن جای عبادت را، نه عبادت جای تدریس را و نه هیچ کدام جای رسیدگی به فقرا و خویشان را. زمان تابع اراده او بود، به هر میزان که او می‌خواست وسعت پیدا می‌کرد. زمان بعدی از ابعاد دنیاست و احکام آن بر امور متعالی جاری نمی‌شود و شیخ چنان بود که گویی بخشی از امورش را در بعدی از ابعاد ملکوتی گنجانده است."

 

علاوه بر این، حکایت آمدن خاتون خواهر ناصر الدین شاه به خانه‌ی شیخ و غیبتی که ایشان می‌کند و بعد رفتار تحکمی شیخ، در ذهنم ماندگار شد.

با این حال مجموعا پشیمان خواندنش نیستم. از این نویسنده که چه بسا قدری نقد به شخصش داشته باشم، آن کتاب ارتدادش هم در کتابخانه‌ام نصفه مانده[البته آن را خیلی کمتر از نصفه خواندم، فکر کنم بیست صفحه یا شاید کمتر.] که چشمک میزند و احتمالا به زودی بخواهم سراغش بروم.

در مجموع، چه شخصیت‌های عجیبی در تاریخ داریم که نمی‌شناسمشان. کلا آدمی چقدر قابلیت و ظرفیت پرواز دارد. به نظرم بخشی از عجز و ناامیدی ما، بی‌خبری از آدم‌هایی‌ست که توانسته‌اند به مقام‌های عالیه برسند. طوبی لِشیخ مرتضی انصاری. طوبی لهم!

 

  • آرســو

میان گندم‌ها، خندیده‌ایم.

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 

گوش دهید

 

هی بچرخان. آنقدر سریع که باد میان موهایت پرسه بزند. آنقدر سریع که از چرخش تندباد حوادث مصون بمانی. آنقدر سریع تا سبزه‌ها رنگ ببازند، تا خط مستقیمی شوند گوشه‌ی چشمت. تو رکاب بزن، گویی همه چیز متصل است، گویی جان من، رکاب تو و چرخش باد میان گندم‌ها و نور آسمان و سایه‌ی کوه‌ها بر روی آلونک‌ها، خنده‌ی بی وقفه‌ی بچه‌ها در رودخانه، مستانه مستانه راه رفتن موریانه‌ها روی خاک، قارقار کلاغ‌ها و همه چیز و همه چیز پیوسته با رکاب تو "هست" و حرکت می‌کند. تو رکاب بزن، بگذار افسانه‌ی دویدن و همیشه دویدن و بی وقفه دویدن و رسیدن، یک بار واقعی شود. بگذار من روایتگر داستانی باشم از توانستن، میان تمام لالایی‌های تلخ مادران، تو قصه‌ی شیرین شدن باشی. رکاب بزن. کلا‌غ‌ها همیشه بر بلندی آسمان می‌ایستند، میخواهند سیاهی پرهای خود را مقابل خورشید بگیرند و سایه بیافکنند به گندمزار. رکاب بزن! بی‌توجه به تکه های سیاهی که روی زمین افتاده و گاه و بی گاه صدای سنگین قارقار از بالا سرت می‌آید تا نگذارد تو صدای بازی بچه‌ها را بشنوی. رکاب بزن! مگر نمیبینی کودکان منتظر قصه‌اند؟ مگر نمیخواهی به جمله‌ی "افسانه است." پایان دهی؟ رکاب بزن. ببین باد می‌پیچد و موهای بلندت را در آسمان می‌رقصاند. ببین باد میپیچد و تو را به تمامی در آغوش میگیرد. ببین باد میپیچد و گندم‌ها را با چه حوصله‌ای نوازش میکند. رکاب بزن! من صدای خورد شدن استخوان‌های پدری را در همین حوالی می‌شنوم. تو نمی‌شنوی؟ من صدای گلویی را که از شدت بغض، غذا را پس می‌زند می‌شنوم. تو نمی‌شنوی؟ من صدای بهم خوردن قلب‌ها و سنگ‌ها را می‌شنوم. تو نمی‌شنوی؟ من صدای فریاد‌ها..زجه‌ها..شیون‌ها.. رکاب بزن. دو دستت را باز کن. میان این گندمزار، در سایه‌ی سیاهی کلاغ‌ها خیره به نور تابیده شده لبخند بزن. این استقبال گرم خورشید را در آغوش بگیر. هم وزن خنده‌ی کودکانی که در رودخانه لخت شدند، رکاب بزن. سایه‌ی کوه‌ها را ببین. ببین چگونه آلونک‌ها را در آغوش گرفتند. رکاب بزن. هی بچرخان.. هی آن دوپایت را بچرخان! مگذار رخوت بنشیند بر عضلاتت، مگذار این تند باد تو را دور خودش بچرخاند.. تندتر تندتر تندتر..

 

 

 

- برای ۱۲ فروردین، برای چیزهایی که باور داشتم و باور دارم، برای "خورشید"، برای گندم‌زار و صدای کودکانی که دم مسیحایی دارند. برای صداهای درد. برای دویدن! برای "افسانه"های واقعی. برای انقلاب. برای تمام "قلب‌"‌ها و رکاب‌ ها -

  • آرســو

زندگی، همین روزهاست. | برای دخترم.

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ق.ظ

راستش میخواستم برای خودم نامه بنویسم. برای خودِ ده سال دیگرم، برای خودِ سی سالگی. آن چیز که تصویر دارم از سی سالگی، روزهایی‌ست قدری با ثبات‌تر. ازدواج کرده یا نکرده، بچه دار شده یا نشده، کار را به جایی رسانده نرسانده، بنده‌ی بهتری شده یا نشده، نمیدانم، فقط میدانم "این روزها نیست." نه که این روزها چاقو گذاشته باشند زیر گلویم، نه واقعا. ولی ثبات ندارد. بگذریم، حالا دارم با تو، جانِ دلم حرف میزنم. نمیدانم روزگاری که تو قرار است زندگی کنی هدف‌های آدم‌ها چه شکلی‌ست، نمیدانم چقدر میخواهی در آینده ات "کسی" شوی و این کسی شدن را چگونه میبینی، با این حال امشب که قصد کردم کلماتی برای ده سال بعد خودم بنویسم و بگویم خوش به حالت این روزهای تشویش را گذرانده‌ای، اما بگذار بگویم، با وجود آنکه امشب طی دو فرآیند، در مضیقه‌ی عجیبی قرار گرفتم، به نظرم هنوز هم زندگی همین است. زندگی همین استرس‌هاست، همین نگرانی‌ها همین دلشوره‌ها و ته ته‌اش "نمیدانم چه می‌شود"ها.

راستش را بگویم،مدت‌ها دنبال ثبات بودم. دنبال اینکه در باب موضوعی که میتواند هرچیزی در زندگی باشد،چه ازدواج چه شغل و چه حتی مسیر رشته‌ام، یک نقطه باشد که یک نفس راحت بکشم بگویم تمام شد! دو راهی سه راهی چهار راهی ها تمام شد. موقف انتخاب و تصمیم و حتی جبر، تمام شد. من تماما منتظر بودم. انتظار آدمی را کم میکند. دروغ نگویم هنوز هم منتظرم! انتظار نه تنها ادمی را کم میکند که حسرت‌مند یک "زمان" میکند که گویی آن زمان هرچقدر تندتر میدوی، از تو دور و دورتر می‌شود. میخواهی همه چیز برود روی ده سال بعد، ولی همه چیز الان همین است که در آن وجود داری. میخواهی یک نفر بیاید بگوید راه درست چیست، ولی در نهایت خداوند در عالم ظاهر تو را مسئول زندگی‌ات کرده. آرامش محض، آن "زمان" ای که تو انتظارش را برای تمام شدن تشویش‌هایت میکشی در دسترس این دنیا نیست. همیشه چیزی هست که باید تو را در زیر منگنه فشار دهد. همیشه چیزی هست که باید لا ادری کنان، میانش بدوی و با چشمان بسته مدام در حال افتادن و بلند شدن باشی. با این حال، مومنی که نه خوف از آینده دارد و نه حسرتی بر گذشته کیست؟ فکر میکنی آن مومن چشمانش باز است؟ فکر میکنی او نمیداند انتظار چیست، موقف تصمیم گیری چیست و در نهایت نگران نمیشود؟ مومن به هر حال انسان است. آن چیز که اضافه بر سازمان دارد، قدرت ماورایی توکل است. 

اگر باور کنی آرامش نقطه‌ای نیست که یک جا برایت کنار گذاشته باشند و با گذراندن زمان میتوانی بغلش کنی، اگر باور کنی زندگی همین روزهاست که نگرانش هستی، اگر باور کنی همین بیست سالگی و بیست و یک سالگی و بیست و دوسالگی و.. حسرتِ روزهای آینده‌ات است، اگر باور کنی جهان همین فرمون را پیش میگیرد و آن چیز که باید تغییر کند نه اتفاقات که خودت هستی، هیچ وقت حسرت برگشتن به گذشته را نمیخوری.

دوستت دارم، نگران هیچ چیز نباش.

  • آرســو

از من، به پنج سالِ بعد.

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۵ ق.ظ

نمیدانم چقدر این روزها برای آن روزها تمام شده. نمیدانم. نمیدانم، فقط میتوانم فکر کنم این روزها تمام می‌شود. 

  • آرســو

پسران سالخورده | حسام الدین مطهری

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

یکسره تمام شد. و مجدد فهمیدم، آن چیز که به ذهن تو می‌رسد منحصر به فرد نیست! 

کتاب از خرده داستان‌هایی درباره رنج می‌گوید. به نظرم فارغ از اینکه قلم مطهری خوب است، میتواند خودش را در جایگاه های مختلف بگذارد و دقیق رنج را به نمایش بکشد. 

یکی از وصف هایی که خیلی دوست داشتم:

| تمام تنش را با کاغذ آن قدر برش داده اند، آن قدر برش داده اند که زجر کش شده. زخم‌های سطحی اما زیاد! |

 

چندنکته؛ خب داستان، داستانِ پسران سالخورده بود. اول شخص تمام داستان ها مذکر بود که خب تمام رنج‌ها هم رنج‌هایی مردانه بود. این را به عنوان نقد نگفتم، در توضیح گفتم، اما خب برخی قصه ها نمیگذاشت دلم برای آن زن پشت صحنه نسوزد. مثلا قصه ی ششم، مردی که زنش قهر کرده و میخواهد متاع عوض کند!

یا قصه ی چهارم که گفتنش اسپویل است. در هر حال، قلم و "ایده"اش* را دوست داشتم.

 

 

 

 

پشت کتاب:

- من از مضمحل شدن، از گم شدن میان آنچه برای زندگی‌ست و زندگی نیست، از غرق شدن در انبوه اعتباریات، ازگندیدن بر سرشاخه های عمر بیزارم. من در پی مکیدن جوهره حیاتم؛ فارغ از داوری‌های از پیش آموخته. نوشتن برای من قدم برداشتن در مسیر میکدن جوهره حیات است. کلمات را از جوهره حیات وام گرفته‌ام، پس جزئی از من اند نه جدا از من. آنچه می‌خوانید روایت جهان رشد است؛ جهانی که هرگز هرگز بی رنج پیش نمی‌رود. -

 

 

 

* حکایت شهر منم قرار بود نامه‌هایی از "رنج" باشد، که فرد مذکور دیگر وقت ادامه دادنش را نداشت :{

  • آرســو

از انچه نیستیم/ در باب تنهایی - ۱

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

- هاله‌ای از شناخت. دیشب مقاله‌ای از شریعتی درباره مفهوم تنهایی در زندگی امام علی میخواندم.
" این است که علی در میان پیروانش هم تنها است؛ این‌ است که علی در اوج ستایش‌هایی که از او می‌شود مَجهول مانده است.‬ ‫دردِ علی دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیرِ ابن مُلْجم در فَرق سرش احساس می‌کند، و دردِ دیگر دردی است که او را تنها در‬ ‫نیمه شب‌های خاموش به دل نخلستان‌های اطراف مدینه کشانده… و به ناله درآورده است. ما تنها بر دردی می‌گرییم که از شمشیرِ ابن مُلْجم در فرقش‬ ‫احساس می‌کند.‬ ‫اما، این دردِ علی نیست؛‬ ‫دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است، “تنهایی” است، که ما آن را نمی‌شناسیم!‬ ‫باید این درد را بشناسیم، نه آن درد را؛‬ که علی دردِ شمشیر را احساس نمی‌کند،‬ و… ما‬ ‫دردِ علی را احساس نمی‌کنیم!"
ما درد علی را احساس نمی‌کنیم. نه ما در پس چند صدسال فاصله‌ی تاریخی، که آن یاران نزدیک هم احساس نمی‌کنند. در نهایت نهایت امر، ما فکر می‌کنیم چیزی را از این تنهایی احساس می‌کنیم! ولی در حقیقت امر اساسا تنهایی گودالی‌ست که به اندازه‌ی وجود هر آدمی، این گودال عمیق و عمیق‌تر می‌شود.

 

 

 

-  آخرین باری که حرص خوردید خاطرتان هست؟ اتهام به چیزی که نیست، نیستید. من خاطرم هست. ولی نمیخواهم شرحش دهم، میخواهم فلش بک بزنم به ایام راهنمایی. آن یک باری که امتحانم را صفر شدم. راهنمایی در مدرسه‌ای درس میخواندم که عجیب و غریب متفاوت بود. از حیث دینی و ارزشی در کل مدرسه تنها بودم. تنها نه اینکه بقیه متفاوت باشند، یعنی بقیه اساسا اعتقاداتت را در ملا عام مسخره میکردند. حالا نمیخواهم شرحش دهم که راستش را بخواهید همین الان بپرسید بیخیال ترین و خوش گذران ترین ایام زندگی ات را بگو میگویم راهنمایی!
غرض اینکه بچه‌ها از من بتی ساخته بودند که به هیچ وجه کار خلاف نمیکرد. اهل شیطنت بود و اتفاقا کول هم بود، ولی خلاف؟ نه. اول راهنمایی این برداشت به مراتب سنگین تر بود. تقلب نمیکردم، غیبت نمیکردم و کلا مصداق بارز یک دختر خوب و صالح و فلان بودم.(تقلب از سال بعدش برایم آزاد شد!)
یک معلم ریاضی داشتیم که اتفاقا من را خیلی هم دوست داشت. امتحان داشتیم. ساعت ها وقت گذاشته بودم و خوانده بودم. میز جلوییمان دو نفر از بچه‌های درس خوان کلاس بودند. در کمال تعجب وسط امتحان یکیشان برگشت و از من سوالی پرسید. منم آن موقع عذرخواهی کردم گفتم نمیتوانم بگویم. از قضا معلممان فقط همین قسمت آخر را دید! جلوی همه‌ی بچه‌های کلاس، روی صفحه‌ام خط کشید و صفر داد. بعد هم گفت اصلا از من توقع نداشته و باید بروم دفتر! همینجا کات بدهید. قطعا برایتان پیش آمده، تمام سعیتان را بکنید که کاراکتر سفید باشید و نشود. خاطرم هست واقعا بعد از بیرون رفتن از کلاس چند ساعت گریه کردم! بعد ناظم مدرسه‌مان آمد گفت چرا اینقدر خودت را اذیت می‌کنی؟ وقتی خودت می‌دانی تقلب نکردی. نمی‌فهمید. من از تنهایی گریه می‌کردم‌. از اینکه گوشم قرمز شده بود، سرم گیج رفته بود و یک لحظه حس کردم چرا اینقدر درونم عمیق شده؟ چرا کسی در این عمق نیست؟

 

 

- امروز ظهر در حال خانه تکانی تلگرام بودم، در کلود شخصی‌ام یک جمله دیدم که پرت‌ام کرد به یکسری مسائل. سر ماجرایی، با یک بنده خدایی داشتم صحبت میکردم که ترکیب "تو علیرغم ادعات تحمل فلان قضیه رو نداشتی" را میان پیام‌هایش پیدا کردم. کلا بیخیال اینکه آن ماجرا چه بود و اصلا چه عقبه‌ای دارد اصلا این گزاره درست است یا نه ، این ترکیب را در آن متن نمیخواهم تفسیر کنم. یعنی اصلا الان برداشت‌ام از متن نیست، از حسی‌ست که در لحظه داشتم فکر میکردم و مدت‌هاست درباره‌اش خوانده‌ام و فکر کرده‌ام. همه‌ی ما یک نوع خاصی از بودن را داریم به نمایش میگذاریم. اما این بودن، با آنچه واقعا هست توفیر دارد. الان در پرانتز دو نکته را بگویم، اول اینکه اصلا منظورم نسبیت اخلاق نیست. اینکه ما باید بودنمان را با محیط تطبیق بدیم و این‌ها که مخالفش هستم. دوم اینکه اساسا، منظورم گزاره‌های عوامانه درباره‌ی اینکه مهم این است دلت فلان باشد، مهم نیست چه تصمیم های اشتباه و مزخرفی میگیری‌ و چه از خودت نشان می‌دهی هم نیست. قطعا مخالف این فرض دوم هم هستم. دارم از یک حالت حرف میزنم. حالتی به اسم تنهایی. گاهی افراد بودن‌شان را به تصویر می‌کشند و بعضا آنچه هست را هم به تصویر می‌کشند، ولی اساسا آدم‌های دیگر نمی‌توانند آن را ببیند. که البته این‌جا هم در پرانتز بگویم منظورم آدم‌هایی که می‌خواهند از قصد نبینند نیست! کلا استثنائات را از ذهن خارج کنید.

 

 

- ما تنهاییم، چون فقط خودمان علم به بودن‌مان داریم. یالوم چند سطح از تنهایی را مطرح می‌کند، بین فردی، درونی، میان فرد و هستی.
تنهایی اول از جدایی میان افراد نشات می‌گیرد، دومی تنهایی وجودی‌ست و سونی تنهایی فرد در مواجهه با هستی. اما چرا این‌ها منفک هستند؟

 

 

 

- این داده‌های پراکنده اینجا باشد، جمع بندی‌اش را بعدا می‌کنم:{ -

  • آرســو

روز سیزدهم

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۱۰ ب.ظ

 

Writing challenge: Day 13: favorite book

 

 

خب در کدام موضوع؟ رمان اگر بخواهید منِ او و تمام رمان‌های جناب نادر ابراهیمی. چهل حدیث امام را فارغ از متن موثر میدانم. به صرف خواندن حتی. مسئولیت و سازندگی عین صاد را بر همگان واجب میدانم. حرکت و نامه‌های بلوغ و صراط اش را در قدم‌های بعد. دفتر دل حاج آقا مجتبی را بسیار بسیار دوست دارم. سیاسی هم خب موضوع بندی دارد، در حوزه اندیشه غرب کتاب فیلسوفان قرن بیستم خیلی ساندویچی است، لکن فلسفه سیاسی کلوسکو را می‌ستایم.(یک جلدش پولم رسیده فعلا!)
حوزه فلسفه سیاسی اسلامی هم چیزی نخواندم. اصلا چه میگویم؟ همان رمان دیگر، بله همان نادر ابراهیمی همیشگی.

  • آرســو

روز دوازدهم

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۰۷ ب.ظ

 

Writing challenge: Day 12: your favorite tv series

 

سوال است؟ مدار صفر درجه و لاغیر.
اهنگ تیتراژش که قربانی ِ عزیز خوانده، به تنهایی برای بالا بردن تراز سریال کافی‌ست.

  • آرســو