آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

روز یازدهم

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۰۳ ب.ظ

- مجدد سه روز عقب افتادم که پشت هم میذارم :{ یعنی شما نظم و ترتیب من و سایه رو مقایسه کنید فقط. -

 

Writing challenge: Day 11: talk about your siblings



آخِی. عزیزانم. خب خیلی باهم متفاوتیم. تفاوت اخلاقی مد نظر است، تفاوت اعتقادی در هیچ سطحی کلا در خانواده نداریم! ولی از نظر روحیه و اخلاق کلا دنیاهای متفاوت‌ایم. تک تکشان عزیز و مهم هستند. و اگر نبودند قطعا دنیایم اینقدر قشنگ نبود. هرچند بچه‌ی اخر بودن به نوعی برایتان تعداد بیشتری از یک والد و والده میگذارد که این ماجرا خودش قضایایی دارد. لکن در کل عاشقشان هستم و الحمدلله. مابقی جزییات هم شخصی‌ست.

  • آرســو

یا مقلب القلوب.

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۵۸ ب.ظ

سیصد و شصت و پنج روز ِ دیگرم را بهار کن.

  • آرســو

روز دهم

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۱ ق.ظ

+ یک نکته ای هست! بنده حساب کردم از روز اول تا روز ۲۹ اسفند باید یازده تا نوشته باشم نه نه تا. خب بعد فهمیدم چون اصولا از دوازده شب به بعد نوشتم قاطی شده. یعنی مال همان روز افتاده روز بعد. فلذا دوتا پشت هم بدهکاریم. خیلی مسئله مهمی بود باید خاطرنشان میکردم!:)))

 

 

Writing challenge: Day 10: your best friend



بِست فرند؟ حقیقتی را بگویم، تقریبا همه‌ی دوستانم، تاکید میکنم همه‌ی دوستانم، در جایگاهی که برایم دارند "بهترین"اند. شعاری بود؟ نه واقعا. من تقریبا اگر سطحی از دوستی عمیق‌تر از معمول را با کسی برقرار کنم، خط تعاملم با او وارد پارادایم جدیدی می‌شود که عمیقا برایم خاص و بهترین است‌. اصولا این عمق به فراخور هر فرد‌ و نوع مواجهه ام با شخص متفاوت است. البته این میان دوستانی داشته‌ام که حذف شده‌اند یا حذف کرده‌اند یا به هر ترتیب برایم یک "آشنا" مانده اند. اما واقعا وضعیت دوستانم و دایره‌شان را خوشایند میدانم که تا عمر دارم بابتشان الحمدلله.

در این میان افرادی هستند که خب در قامت دوست دیگر نیستند، چند قدم جلوتر اساسا نقش‌های دیگری دارند. مثلا دوتاشان حکم خواهر را دارند که این حکم واقعا مهر و موم شده است. از آن خواهرها که می‌شود تا صبح از غم و غصه‌ی دلمان باهاشان حرف ببافیم و بعد برای زدودن غم‌های یکدیگر دست به هر کاری بزنیم.  یکی‌ دیگرشان حکم رفیق را برایم دارد که می‌تواند تا انتهای انتزاعاتِ طریق فکری‌ام هم‌پایم بیاید و اساسا دیوانه‌تر از خودم باشد. یکی‌ دیگردیگرشان هم حکم هم‌زادم را دارد، که در فهم خیلی از درد ها مشترکیم و میتوانیم بی‌پرده‌ خیلی چیزها را بگوییم. هرچند این آخری، عمیقا از همه‌شان بی‌معرفت تر است!

اگر نقش‌های مجزای این چهارنفر را که عمق‌های متفاوتی دارند کلا کنار بگذاریم، ما بقی دوستانم حقیقتا بِست هستند. هرچند بعدِ منزل و جناب کرونا نشان داد خیلی از همین جمع‌های دوستانه وابسته به حضور است، اما راستش زیاد سخت‌گیر نیستم. یعنی اساسا دوستی خیلی از آدم‌ها را وابسته به تعداد پیامشان نمیدانم، به میزان حضورشان در قلبم می‌دانم. مثلا چند شب پیش، یکی از دوستان دبیرستانم اتفاقی پیام داد و حالم را عمیق تر از قبل پرسید. حدود شش ماه خبری نداشتیم از هم. هنوز یاد آن پیام مدت‌ها پیش‌اش می‌افتم دلتنگش می‌شوم هرچند وقت نکرده‌ام دوباره پیامی بدهم و حتی جواب آخرش را هنوز سین نکردم! از آن طرف ماجرا هم البته بشنوید. دوستی داشتم از همان ایام که تقریبا وقت خوبی را باهم میگذراندیم و اتفاقا روابط خوبی هم داشتیم که یکباره از همه‌ جای شبکه‌های اجتماعی دیپورتم کرد و هیچ وقت هم علتش را نفهمیدم. خب میدانید، این‌ها کمی دلخوری میگذارد. چون واقعا توقع ما از یک رابطه بدین شکل چیست؟ توقع نداریم اصلا. نهایت شاید به حرمت صمیمیت چند ساله‌ی قبلمان یکی دوتا خاطره‌گویی و خنده و یادش بخیر دیگر. مگر چقدر این تعامل‌ها حجم و عمق دارند که بخواهیم آدم‌ها را بابت‌اش حذف کنیم؟ خب نمیدانم، شاید دلیل قانع کننده‌ای دارد.
به هر ترتیب، از اتفاق آن‌قدرها هم که گفتم در دوستی بامرام نیستم. راستش همیشه سعی کرده‌ام باشم، مثالش همین هفته ای که گذشت دوبار با دوستی که تازه یک ماه هم صمیمی نشدیم در باب کمک به یک مسئله‌ی شخصی رفته‌ام بیرون. اما دوستان زیادی هم هستند که همیشه از بی معرفتی‌ام میگویند، نمونه‌اش پیام چند دقیقه پیش. و همیشه حالت "خاک بر سرم" نسبت بهشان دارم. و حق دارند. با این حال هیچ وقت خبر نگرفتن و حرف نزدن از باب بی‌اهمیتی نبوده. واقعا هیچ وقت!
در کل؛
برای دوستی‌هایم در هر سطح همیشه ارزش قائل بودم. و یک جمله‌ی فراکلیشه‌ای بگویم؟ عمیقا، عمیقا سرمایه‌ی فعلی از بیست سال زندگی همین دوستان هستند. هرچند میدانم خیلی‌هاشان در آستانه‌ی بیست و پنج سالگی کم کم و به مرور زمان کم‌رنگ می‌شوند، ولی خب..
چه کسی گفته غم فردا بخوریم؟

  • آرســو

روز نهم

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳ ق.ظ

Writing challenge: Day 9: write about happiness

 

خوشبختی؟ خوش+بخت. بخت حالا چیست؟ در لغت نامه میگویند قسمت و شانس و طالع و این حرف ها. و حالا سوال این است که آیا خوش شانسی؟ خوش طالعی؟ خوش قسمتی؟ جوابش این است که خب نمیدانم. مگر قسمت های بعدی را مطلعم؟ 

اما اگر منظور این است که حالت از زندگی خوب است؟ احساس رضایت داری؟ باید بگویم بله الحمدلله. احساس رضایت و خوشبختی در درون آدمیزاد است. به همین دلیل است که مواجهه ی آدم ها در مقابل اتفاقات ناگوار بعضا متفاوت است. چون درون آدم ها متفاوت است. حالا اصلا و ابدا بحث بنده این نیست که درون غیرمتلاطمی دارم، بسیار هم امواج وحشی در درونم وجود دارد که بعضا بروز میابند و بعضا هم نمیابند، اما در اکثر مواقع با توکل و توسل دریای ناآرام ام آرام میشود. و خب فکر میکنم آدمیزادی در جهان نیست که دریای آرام و همیشگی داشته باشد. 

با این حال، راستش را بخواهید برنامه ریزی برای زندگی خیلی میتواند دوز حس خوب را بالا ببرد. این بولت ژورنال بزرگوارمان که هیچ شباهتی به بولت ژورنال های انسان های عادی ندارد، در این راستا بسی کمکمان کرده. یک چیز هم درگوشی بگویم؟ خلوت کردن، جزء لاینفک انسان های آرام است. مخصوص آخر شب. مخصوصا ساعت هایی که فکر میکنی از همه جا بریده ای. 

و گاهی فکر میکنم، آدم هایی که به این خلوت ها اعتقاد ندارند، چطور آرام میشوند؟ با چه چیز؟ سوالم با کنایه نیست، واقعی ست.معلم  کانون زبانمان در دبیرستان همیشه میگفت کلاس های یوگا و انرژی میرود. خب ببینید، این کلاس ها منطقی ست اما برای روز. اصولا نمیشود با چیزهایی که صبح تا شب را طی میکینم، با همان ها شب تا صبح را طی کنیم. بعد خب میتواند یک استدلال این باشد که ملت عادی مثل شما جغد نیستند، شب ها را میخوابند. قبول. ولی لحظه های تنهایی چه؟ پادکست و ورزش و فلان برای چند ساعت خوب است. باقی اش چه؟

حالا علی الحساب ما هم تمام شب هایمان عرفانی نیست! فکر های خارق العاده نکنید.

  • آرســو

روز هشتم

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۵۳ ق.ظ

Writing challenge: Day 8: power of music

 

خب اینکه کلا به صدا خیلی اهمیت می‌دهم و این‌ها بحثش جداست.

اما موسیقی، حقیقت امر را بخواهید دو وجه برایم دارد. من همیشه عاشق سه تار بوده‌ام‌‌. تقریبا همیشه! و در یک وجه معتقدم هیچ چیز در دنیا به اندازه‌ی موسیقی توان مواجهه‌ی مستقیم با روح را ندارد. فلذا موسیقی بد، بیش از هر چیز روح را کثیف می‌کند و بالعکس هم بیش از هرچیز روح را جلا می‌دهد. با این حال اینجا هم گفتم که فهم من از تعریف درست غِنا چیست.

با تمام تمام این‌ها، باید بگویم آهنگ به هر صورت آهنگ است. جلا دادن روحی‌اش بسیار مقطعی‌ست و عمیقا معتقدم سست شدن حداقل برای من رخ میدهد.

در باب اینکه چه گوش میدهم، آهنگ عربی را که کلا دوست دارم هر چه که باشد. فیروز را به طور مثال خیلی دوست دارم. اهنگ ایرانی هم شجریان زندوکیلی و سراج و افتخاری و امثالهم اولویت است. 

  • آرســو

شما که گردنت بلنده، میتونی بگی باهار کودوم وره؟

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ب.ظ

بهانه خیلی خوب است. دانش‌آموز که بودیم، مهر که از راه می‌رسید خرید‌هایمان را میکردیم و ذوق وسایل جدید خودش بخشی از کار بود. بوی نویی همین وسایل ما را می‌کِشاند به سمت اینکه امسال در قامت دانش‌آموزی خوب درس بخوانیم! اصولا زنگ‌های اول سال در بحث‌های کلاسی شرکت می‌کردیم، حتی اگر کلاس جغرافیا بود و بحث تکراری فلات ایران چند کیلومتر است! زنگ‌های تفریحِ مهرماه واقعا زنگ تفریح بود. هنوز وارد پیچ و خم‌ روابط دوستی‌مان، شیطنت‌ها و پیدا کردن راه‌های پیچاندن کلاس‌‌های درسی‌ نشده بودیم. مهر اصالت می‌بخشید به دانش آموزی‌مان. همه جا صحبت از باز شدن مدارس بود. حالا هم که دانشگاه آمدیم، هفته‌ی اول ترم که می‌شود گروه‌های کلاسی‌مان از پیگیری ساعت شروع کلاس فعال است. کلا بهانه خوب است. بهانه عادت‌ را شست و شو می‌دهد. بهار هرچه که نباشد، بالاخره بهانه است. واقعیت می‌گوید امروز، همان دیروز استمراری‌ست که در حضیض‌اش هیچ چیز متولد نشده. هیچ چیز متحول نشده. زندگی دوش آب یخ نگرفته تا چند صباحی را به شادی بگذراند. لحظه‌ی سال تحویل، کارت صدآفرین هدیه نمی‌دهند تا بدویم سمت کمدهای جایزه و حسرت یک سالمان را برداریم‌. حرمان رنج‌های همیشگی‌مان آتش دارد، گرما دارد و هنوز هم می‌دمد در صورتمان. واقعیت؟ همین است. اما بگذار بگویم هنوز هم بهار بهانه است! و اصلا آدمی در دنیا، جز بهانه‌ای برای بهتر "شدن" و بهتر "زندگی کردن" چه می‌خواهد؟ این خرده بهانه‌ها، نه فقط در بهار که در تک تک روزهایمان جاری‌ست. فقط ما دیگر آدم‌ کشف نیستیم. میان آن شلوغی، بهانه‌ها را رد میکنیم و فکر میکنیم سرمان به زندگی گرم است‌. بهار خوبی‌اش این است که بهانه‌ی همگانی‌ست، وقتی می‌آید توجه آدم را می‌خرد و نمیگذارد کسی غافل بماند.
بهار، بهانه‌ی قشنگ من میان آتش روحم است. هر شبی که غم سیگارش را دود می‌کند و من میان آن دود گم می‌شوم، دنبال بهار می‌گردم‌. دنبال پیدا شدن.
بهانه‌ی قشنگ.
آمدنت چقدر طول می‌کشد؟

  • آرســو

روز ششم

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

 


Writing challenge: Day 6: Single and happy

 

سینگِل اند هپی؟ از سوال برمی‌آید که پیش فرض این است که این دو مفهوم به ندرت قابل جمع هستند، فلذا آیا شما سینگِل اند هپی هستید؟
خب نتیجتا با همین پیش فرض پاسخ می‌دهم. ازدواج! این کلمه، برای بنده در سه چهار سال اخیر دویده دویده و حالا، یعنی یک شب در اسفندماه سال ۹۹ چه خوب چه بد معنی جدیدی برایم ساخته. زمان شاید همین شکل را هم عوض کند، اتفاقات جدید شاید فرم همین تصویر را هم عوض کند، چمیدانم..با این موضوع کار ندارم. فقط میدانم این کلمه از آن چهار سال پیش که روی سکو نشسته بود، تا الان که وسط بازی بعضا روبرویم ظاهر شود؛ چندین بار چرخ خورده‌. حالا زمخت تر از همیشه، چه بسا عجیب تر از همیشه و راستش منطقی‌تر تر از همیشه نگاهش میکنم. آدم‌های اطرافم خوب میدانند معنی این "تر" برای کسی که طبق روال‌اش به یک موضوع منطقی‌ نگاه میکند، یعنی چه. فلذا با چنین تعریفی، در حال حاضر هپی هستم. چون شما با چنین تعریفی منتظر  فانتزی های کاذبتان نمی‌توانید باشید، با چنین تعریفی از دنیای عجیب و غریب رُمَنس که خوراک روز و شبتان هست بیرون کشیده می‌شوید. اساسا با گزاره‌ی "بدون تو میمیرم" در دیالوگ فیلم‌ها چشم‌هایتان قلبی نمی‌شود و اهنگ‌های عاشقانه کارکردی جز اینکه هیجانات کاذب به شما تزریق کند، ندارد.

با این حال، با وجود تمام درک فعلی ام، باید بگویم ازدواج بخشی از زندگی سالم و صعودی یک انسان به طور معمول است، نبودن‌اش از برخی ابعاد شرایط را سخت می‌کند و وجودش به آدمی از لحاظ گذراندن یک مرحله از مراحل صعودی(اینکه این مراحل کاذب اند یا واقعی را کار ندارم.) و سالم رد کردن‌اش، آرامش خاطر می‌دهد.علاوه بر این منکر نگاه‌های عجیب و غریب و تحلیل‌های نادرستی که به مقوله‌ی عدم ازدواج می‌شود، نیستم.

چند روز پیش به بهانه‌ی هشتگ مجردخت فردی نوشته بود اینکه دختری در فلان سن ازدواج نکرده، باید بداند که این موضوع از ابتلاهایش است و البته خداوند رزاق است و آن فرد باید با توکل و این‌ها بتواند تا قبل مرگ از رزق خداوند اینطور استفاده کند و سخت‌گیری نکند و قص علیهذا.
اصلا موافق نیستم. اینجا قدری داریم وارد اخلاق فردی می‌شویم. یعنی داریم برای هدف و امر اجتماعی، یک موضوع اخلاقی را زیر سوال میبریم. اولا که چه کسی گفته ازدواج نکردن یک دختر یا پسر نشانه‌ی  عدم رزاق بودن خداوند است که رزاق بودن‌اش در تضاد چنین موقعیتی باشد؟  میدانید همین فلسفه ذهنی باعث می‌شود فکر کنیم فردی که در زندگی هر کمبود ریز و درشتی در هر زمینه‌ای نسبت به "زندگی عادی" و روتین آدم‌ها دارد، یعنی رزقی از اون حذف شده؟ بعد چه فاجعه‌ای پشت این فلسفه خوابیده؟ خداوند نسبت به برخی رزاق تر است و نسبت به برخی کمتر؟ اصلا مگر رزاق می‌تواند رزق ندهد؟ حتی به ثانیه‌ای و حتی در یک امر؟

آن چیز که من از دور از انسان مومن و مخبت و موحد می‌فهمم این است که اصلا محاسبات عالم را در معامله‌های این چنینی نمی‌بیند. انسان مومن تسلیم است! اساسا با عینک تسلیم می‌نگرد نه عینک معاش. او هر چه از دوست رسد نیکوست را می‌فهمد، نه اینکه ببیند چه چیز به او رسیده و چه چیز نرسیده. اصلا او چیزی جز دوست را نه میبیند و نه میخواهد.

حکایت همان سکانس شاطر نانوایی فیلم خداحافظ رفیق. شهادت در نظر همه‌ی ما یک امر مقدس است. لیاقت می‌خواهد. اما همان شاطری که سال‌ها فرمانده بوده، اساسا به یک امر جامعی پی برده آن هم مقام رضاست. فلذا الان از فرماندهی به شاطری یک نانوایی کوچک تن داده و اتفاقا حالش هم خوب است.


بحث کاملا عارفانه شد و مقصودم این نبود حقیقتا، اما در کل چه از لحاظ فلسفی یعنی همان بحث اینکه ما یک امر دنیوی(نعمت) را رزق در نظر بگیریم به طوریکه عدم وجودش، عدم وجود یک رزق باشد و این عدم وجود، رزاق را در ناحیه‌ای محدود میکند؛ نمیفهمم. چه از لحاظ اینکه بسیاری از اتفاقات زندگی اصلا دودوتاچهارتایی نیست. باور کنید که نیست. در معادله میخواهم نمیخواهم ما نمیگنجد. شما برگی هستید میان باد حوادث. اساسا تسلیم شدن و توکل می‌تواند شما را از تشویش گردباد نجات دهد.

 

در نهایت غرض اینکه گندگی کلام ما را ببخشید، ما چیزی را میگوییم که باور داریم‌ لکن شاید وجدان نکرده باشیم، که نکردیم. خلاصه‌ی کلام می‌شود اینکه ازدواج در کل منجر به ایجاد هپی نمی‌شود به صرف، اما به عنوان مرحله ای از زندگی مرحله‌ی مهمی‌ست.  گذراندنش نوعی آرامش از حیث رسیدن به یکی از مراحل زندگی برای آدمی میگذارد که منکرش نیستم.  با این حال آدمی نخ و قیچی‌اش را باید به خداوند بسپارد و نگذارد دوگانه سینگل و غیر سینگل بودن در جامعه او را ببلعد. باید شل کند. شل!

 

  • آرســو

روز پنجم

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

Writing challenge: Day 5: your parents

 

وی در خانواده‌ای مذهبی و سنتی و اخلاق‌مدار، دیده به جهان گشود. هرچقدر گاهی غر میزنم از باب درک نشدگی، مهندس زدگی و تفاوت سنی لکن رضایت و طیب خاطر خاصی نسبت به خانواده هست که بابت‌اش خداراشکر. در کل هم دایره‌ی تمام روابط در درون خانواده بر اصل "حواسمان به همدیگر باشد، به دنبال حل مسئله باشیم" میچرخد. حتی اگر یکدیگر را درک نکنیم! خب بس است.

  • آرســو

روز چهارم

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۳۱ ب.ظ

Writing challenge: Day 4: places you want to visit

 

 

اگر نمیخوانید شعاری یا هرچه، بیت المقدس. ولی حقیقتا نه از جهت ایدئولوژیک! البته نمیدانم. یعنی میخواهم بگویم علاقه‌ی شخصی‌ست، اما نکته این است که مگر علاقه‌ی شخصی از فضای ایدئولوژیک درونم مجزاست؟ ببینید خب منظور این است که نمیخواهم بروم بیت المقدس را فتح کنم! میخواهم ببینمش. و در محوطه‌‌اش نفس بکشم. قاعدتا این نیت، با نیت اینکه بروم بعد از خودم فیلم بگیرم مرگ بر اسرائیل بگویم فرق دارد. اولویتم نیت شخصی‌ست فعلا. این مکانی بود که فکر میکنم هیچ وقت دستم به خاکش نمیرسد. با این حال از ممکنات عالم، مکه و مدینه را دوست دارم ببینم.
و مقصد بعدی کجاست؟ احسنت. دانشگاه استنفورد آمریکا. این هم علاقه‌ی کاملا شخصی‌ست! نوعی عقده که در دیدن کتابخانه‌اش در درونم شکل گرفته‌. مقصد چهارم، لبنان عزیز است. آن هم علاقه‌ی شخصی‌ست. دیگر؟ خب. فرا زمینی میتوانم بگویم؟:) راستش دیدن یک سیاه‌چاله در فضا. اصلا دیدن کره زمین در فضا. اصلا یک زیست ده روزه کلا در فضا. وای خیلی دلپذیر است! خب گویا خیلی دارم چرت میگویم. خدا ان شاءالله همه‌ی انسان‌ها را به مکان‌های محبوبشان برساند! آمین.

+اینکه محبوب ترین مکان برایم طلاییه و کربلاست که هم جای گفتن ندارد.

 

 

++ سه روز عقب افتادم :{

  • آرســو

روز سوم

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

Writing challenge: Day 3: a memory

 

موزاییک های روبروی در را یادم هست، مراقب بودم پایم روی خط نرود. منتظر راننده بودم. فکر میکنم هشت یا هفت سالم بود. چیز زیادی از فکر هایم یادم نیست، فقط در ذهنم داشتم به بزرگ شدن و هم سن خواهرهایم رسیدن، فکر میکردم. دیده اید وقتی در خلوت به یک چیز فکر میکنید بعد از همان چیز ناگهان یک علامت سوال بزرگ برایتان درست شکل میگیرد که آن علامت سال ها در ذهنتان میماند؟ بعد  طوری ثبت میشود که حالاتتان موقع فکر کردن را هم به خاطر میسپارید. خلاصه اینکه داشتم به بزرگ شدن فکر میکردم. یک مسیر چندی متری را هم میرفتم و می آمدم. همان جا با خودم گفتم من با این سن کم، یک عالمه خاطره دارم. خاطرات مهدکودک ام، آمدن به چابهار، کلاس اولم و مشکلاتش، عروسی فلانی بعد.. آدم بزرگ ها چطور اینقدر خاطرات را در مغزشان جا میدهند؟

ای کاش با همین سن بیست ساله ام برمیگشتم به همان شب، روبروی خود هشت ساله ام می ایستادم میگفتم، همین سوالی که در ذهنت پیش آمده، من بعد از ده یازده سال هنوز دنبال جوابش هستم! خاطرات بار دارند. بار وجودی. شما در گذراندشان بخشی از خودتان را جا میگذارید. هرچه بالا تر میروید تکه های مختلفی از خودتان پشت سرتان است. خیلی عجیب است! 

 

خب، خاطره. بگذارید از همین ابتدا بگویم ای کاش اجازه ی دخل و تصرف داشتیم! هر چه را نمیخواستیم خارج میکردیم و هرچه را میخواستیم آنقدر بزرگ میکردیم تا همیشه حالش در روحمان بماند. مثلا بوی عطر یاس ورودی دانشگاه را همیشه با خودم داشتم. از طرفی چیزهای دیگر را برای همیشه پاک میکردم. ولی خب، این اتاقک ذهن به مراد دل ما کار نمیکند. ممکن است ناگهان خاطره‌ای تلخ را وسط شادی هایمان در دستگاه بگذارد و ناگهان تمام ذهنمان بشود تکه تصاویر آن فیلم؛ اگر بشر بتواند به راحتی قسمتی از خاطرات را کلیر هیستوری کند به نظرم کلا رنجی در جهان نمیماند. البته نه. چرت گفتم! بخش زیادی از رنج ها ولی ترکیب درستی‌ست.
الغرض؛ خاطره‌ی خوب و بد زیاد است. با این حال راهیان سال دوم دانشگاه خیلی خوش گذشت. کربلای پیارسال هم یکی از شیرین ترین اتفاقات زندگی‌ام بود. دوتا مشهد سال اول و آن سفر دو روزه‌ی قم که با دوتا زهراها رفتیم.  کلا، سال دوم‌ دانشگاهم تا اینجای زندگی از زیباترین روزها بود. در دبیرستان، انقلاب گردی‌هایم با فاخته، تئاتر سال اولمان و مدرسه‌مانی هایش جذاب بود.  راهنمایی هم که کلش جذاب بود! روزهای بیخیالی و خوشحالی مطلق. دیگر ماقبلش، پیدا کردن جذاب‌ترین خاطره قدری سخت است. با این حال آن سفر چابهار دسته جمعی که بیست سی نفر بودیم، با فاطمه پشت پاترول مینشستیم و چرت و پرت میگفتیم، حقا دلپذیر بود.
در ادامه ی پاراگراف اول باید بگویم هرچه سن بالاتر رود، تجربه‌ها بیشتر حجم خاطره‌ها متراکم‌تر و امیال آدمی به روزتر می‌شود؛ و حالا اصلا آدمیزاد این حجم‌ها را باید کجای خودش نگه دارد؟نمیدانم. هنوز هم نمیدانم.

 

بله جناب چلنج، گفته بودید یک خاطره. لکن خاطره‌ی مشخصی را انتخاب نکردم تا ریز کنم، با این حال از خاطرات ریز و درشت عبور کردم. نمیدانم کافی بود یا نه. البته هر اشاره ای که کردم از خاطره‌های خوب زندگی بود، این اتاق تاریک ذهن خاطره‌ی بد هم دارد! خاطره‌ی بد ارزش مرور هم ندارد، چه رسد به کلمه.

  • آرســو