روز دوم
Writing challenge: Day 2: what makes you happy
تا شما خوشحالی را در چه سطح ببینی. اگر خوشحالی از منظرم به معنی آرامش نباشد و همان شادی ناگهانی که خنده به لبم بیاورد و یا از زندگی راضی ام کند، خب خیلی چیزها. وقت گذراندن با دوستانم در دانشگاه، خوراکی و البته فیلم دیدن های متوالی را ذاتا دوست دارم. جدیدا به تنها قدم زدن و در مسیر گوش دادن به یک پادکست هم علاقه مند شدم. درسم را دوست دارم و از همه مهمتر مجموعه کارهایی که میتواند محیط اطرافم را بهتر کند. بعضی عصرها پنجره اتاق را باز میکنم در گوشم پادکست انسانک را پلی میکنم و چشم هایم را میبندم. آشپزی را هم دوست دارم. شعر خواندن و رمان خواندن را هم. هوف. خب زیاد است. مثلا بیست گرفتن از دکتر خالقی هم خوشحالم میکند! نوشتن خوشحالم میکند. البته گاهی بیشتر از خوشحال خالی ام میکند. مسافرت رفتن با دوستان را دوست دارم. خواباندن بچه ها هم خوشحالم میکند. تیک خوردن اموراتم در دفتر برنامه ریزی خوشحالم میکند. قبلا آسمان ابری و باران خیابان های اطراف دانشگاه هم خوشحالم میکرد. پیدا کردن آدم های خوش قلم هم خوشحالم میکند. راستش کلا دانشگاه خوشحالم میکرد. الان یک لحظه یاد بوی یاسی افتادم که هنگام بهار و تابستان از باغچهی ورودی دانشگاهمان هوش از سرم میبرد. خیلی شیرین بود.
حالا که جواب کوتاه را داده ام، میخواهم حقیقت پشت جواب را بگویم. از نظر من خوشحالی با آرامش قدر زیادی متفاوت است. آرامش با آسایش هم متفاوت است. از آن طرف نوع خوشحالی آدمی با فرد یا افراد خاص با خوشحالی ای که منبع انرژی اش خودش باشد متفاوت است. اینجا فقط میگویم«متفاوت» است، فلذا در حیطه ی تفاوت دیگر بحث ارزش گذاری و این بهتر است یا آن بهتر موضوع نیست. با این حال، من همیشه سعی کرده ام در روزهایی که به دلایلی اتفاقات زندگی شوکه ام میکند یا حادثه ای رخ میدهد، به دنبال منبع انرژی های خودم بروم. آن چیز هایی که همیشه آرام ام میکنند و آن کارهایی که میتواند جزیره ی شادی درونم را از خاکشیر بودن نجات دهد. همیشه در درونم والد و مولودی در حال درگیری هستند. والد تمام هم و غم اش این است که مولود را شاد ببیند، فعال ببیند و امید به زندگی مولود همیشه رو به بالا باشد. آرامش داشته باشد و همیشه همان دختر خوب قصه ها باقی بماند. همیشه چیزی در درونم مرا میکشاند که خودم خودم را خوب کنم. البته این منافی درد دل نیست.
خاطرم هست زمستان ۹۷ بود. خیلی حالم گرفته بود و تقریبا از همه چیز و همه آدم ها بریده بودم. آدم ها نمیفهمیدنم، من درون گرا تر از الانم بودم، واقعا به معنی واقعی کلمه بلد نبودم حتی درد دل کنم! اتفاقات عجیبی را گذرانده بودم. راستش از آن روزها خیلی تغییر کرده ام، با این حال خاطرم هست یک روز تنها از صبح تا عصر در بازار تجریش قدم زدم. یک ساعت خریدم. راه میرفتم و سعی میکردم خودم ، حواس خودم را پرت کنم!
میگویم، خیلی از آن سال گذشته. برای من خیلی بیشتر از دو سال طول کشیده. واقعا دیگر نمیتوانم بروم بازار تنهایی با خودم حال کنم! دست خودم را بگیرم ببرم خرید و حواس خودم را پرت کنم. برون گرا تر شده ام، باید از همه چیز حرف بزنم تا خالی شوم و از همه مهمتر جمع میتواند برایم شادی بخش باشد. با این حال، هنوز تنهایی، جزء لاینفک منبع انرژی ام است. باید ساعتی را در روز با خودم بگذرانم تا قوت بگیرم و به آدم ها برگردم. یکی از بدی های فضای اینستاگرام، زیست بیست و چهار ساعته با آدم هاست. آدم هایی که از مرکز خریدشان و مسافرتشان تا اتاق خوابشان را استوری میکنند. و شما ذاتا با آن ها زندگی میکنید.نتیجتا آن تنهایی مطلق، که بیخبری میآورد و اگر حالی به انسان دهد آدمی را به خلوت با خدا میکشاند، کمتر رخ میدهد، مگر آنکه برنامه ریزی شده باشد.
خلاصه اش اینکه، خوشحالی برای من چیز سختی نیست. ولی راستش تداوم خوشحالی و البته آرامش قسمتی ست که والد درونم مدام به دوش میکشد..مدام.