آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

روز دوم

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۴۴ ب.ظ

Writing challenge: Day 2: what makes you happy

 

 

تا شما خوشحالی را در چه سطح ببینی. اگر خوشحالی از منظرم به معنی آرامش نباشد و همان شادی ناگهانی که خنده به لبم بیاورد و یا از زندگی راضی ام کند، خب خیلی چیزها. وقت گذراندن با دوستانم در دانشگاه، خوراکی و البته فیلم دیدن های متوالی را ذاتا دوست دارم. جدیدا به تنها قدم زدن و در مسیر گوش دادن به یک پادکست هم علاقه مند شدم. درسم را دوست دارم و از همه مهمتر مجموعه کارهایی که میتواند محیط اطرافم را بهتر کند. بعضی عصرها پنجره اتاق را باز میکنم در گوشم پادکست انسانک را پلی میکنم و چشم هایم را میبندم. آشپزی را هم دوست دارم. شعر خواندن و رمان خواندن را هم. هوف. خب زیاد است. مثلا بیست گرفتن از دکتر خالقی هم خوشحالم میکند! نوشتن خوشحالم میکند. البته گاهی بیشتر از خوشحال خالی ام میکند. مسافرت رفتن با دوستان را دوست دارم. خواباندن بچه ها هم خوشحالم میکند. تیک خوردن اموراتم در دفتر برنامه ریزی خوشحالم میکند. قبلا آسمان ابری و باران خیابان های اطراف دانشگاه هم خوشحالم میکرد. پیدا کردن آدم های خوش قلم هم خوشحالم میکند. راستش کلا دانشگاه خوشحالم میکرد. الان یک لحظه یاد بوی یاسی افتادم که هنگام بهار و تابستان از باغچه‌ی ورودی دانشگاهمان هوش از سرم میبرد. خیلی شیرین بود.

حالا که جواب کوتاه را داده ام، میخواهم حقیقت پشت جواب را بگویم. از نظر من خوشحالی با آرامش قدر زیادی متفاوت است. آرامش با آسایش هم متفاوت است. از آن طرف نوع خوشحالی آدمی با فرد یا افراد خاص با خوشحالی ای که منبع انرژی اش خودش باشد متفاوت است. اینجا فقط میگویم«متفاوت» است، فلذا در حیطه ی تفاوت دیگر بحث ارزش گذاری و این بهتر است یا آن بهتر موضوع نیست. با این حال، من همیشه سعی کرده ام در روزهایی که به دلایلی اتفاقات زندگی شوکه ام میکند یا حادثه ای رخ میدهد، به دنبال منبع انرژی های خودم بروم. آن چیز هایی که همیشه آرام ام میکنند و آن کارهایی که میتواند جزیره ی شادی درونم را از خاکشیر بودن نجات دهد. همیشه در درونم والد و مولودی در حال درگیری هستند. والد تمام هم و غم اش این است که مولود را شاد ببیند، فعال ببیند و امید به زندگی مولود همیشه رو به بالا باشد. آرامش داشته باشد و همیشه همان دختر خوب قصه ها باقی بماند. همیشه چیزی در درونم مرا میکشاند که خودم خودم را خوب کنم. البته این منافی درد دل نیست. 

خاطرم هست زمستان ۹۷ بود. خیلی حالم گرفته بود و تقریبا از همه چیز و همه آدم ها بریده بودم. آدم ها نمیفهمیدنم، من درون گرا تر از الانم بودم، واقعا به معنی واقعی کلمه بلد نبودم حتی درد دل کنم! اتفاقات عجیبی را گذرانده بودم. راستش از آن روزها خیلی تغییر کرده ام، با این حال خاطرم هست یک روز تنها از صبح تا عصر در بازار تجریش قدم زدم. یک ساعت خریدم. راه میرفتم و سعی میکردم خودم ، حواس خودم را پرت کنم! 

میگویم، خیلی از آن سال گذشته. برای من خیلی بیشتر از دو سال طول کشیده. واقعا دیگر نمیتوانم بروم بازار تنهایی با خودم حال کنم! دست خودم را بگیرم ببرم خرید و حواس خودم را پرت کنم. برون گرا تر شده ام، باید از همه چیز حرف بزنم تا خالی شوم و از همه مهمتر جمع میتواند برایم شادی بخش باشد. با این حال، هنوز تنهایی، جزء لاینفک منبع انرژی ام است. باید ساعتی را در روز با خودم بگذرانم تا قوت بگیرم و به آدم ها برگردم. یکی از بدی های فضای اینستاگرام، زیست بیست و چهار ساعته با آدم هاست. آدم هایی که از مرکز خریدشان و مسافرتشان تا اتاق خوابشان را استوری میکنند. و شما ذاتا با آن ها زندگی میکنید.نتیجتا آن تنهایی مطلق، که بیخبری می‌آورد و اگر حالی به انسان دهد آدمی را به خلوت با خدا میکشاند، کمتر رخ میدهد، مگر آنکه برنامه ریزی شده باشد.

خلاصه اش اینکه، خوشحالی برای من چیز سختی نیست. ولی راستش تداوم خوشحالی و البته آرامش قسمتی ست که والد درونم مدام به دوش میکشد..مدام.

  • آرســو

روزهای آخر زمستان ۹۹

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ق.ظ

ابتدا گوش دهید

 

نه روز دیگر باقی مانده، تا نه خط دیگر بر تقویم روی دیوار‌ام بزنم و جیغ بکشم که بهار! بهار رسیده. و به راستی چه کسی بیش از من منتظر بهار است؟

سال گذشته در اینستاگرام‌ نوشتم برای من بهار، نقشی جز چرخش متفاوت جهان و عوض شدن آب و هوا ندارد. بهار یعنی شکوفه ها باز میشوند و برف دیگر نمی آید و همین. حالا اما بهار، تنها و تنها چیزی‌ست که روحم نیازش دارد. بهار یعنی پایان زمستان. پایان سرما. یعنی کندن این تقویم سال ۹۹ از روبروی میزم. چند روز پیش انگار تازه تقویم و خط ها را دیده باشد، میگفت چه کسی زندانی ات کرده که اینطور روزها را خط میزنی؟ خندیدم. میخواستم بگویم زمستان برایم جایی برای نفس کشیدن نگذاشته، ولی گفتم خط ها از باب پیدا کردن روزهاست. ولی دروغ گفتم. خط ها از باب گذراندن روزهاست! زمستان سختی را گذر کردم. آنقدر سخت که نه در کلمه میگنجد نه حتی در فهم فعلی خودم. آنقدر سخت که ساعت اتاق ام را از کار انداختم تا نفهمم زمان نمیگذرد. پرده‌ی اتاقم روزها و شب ها کشیده بود‌. نور را ده ها روز به اتاقم راه ندادم. و حالا راستش حکایت آفتاب در دکلمه‌ی خسرو شکیبایی به راستی برایم آفتاب است! نور اتاقم است که حالا از صبح زود مهمانم می‌شود و تا عصر گاهی انگشتم را لا به لایش گیر میدهم و آنقدر بازی میکنم تا کف زمین خوابم ببرد. زمستان ۹۹، چند تار موی سفید در بیست سالگی برایم گذاشت، که بابت‌اش ممنونم. ممنونم، چون شاید هیچ وقت به این اندازه منتظر بهار نبوده‌ام. اینقدر نور را دوست نداشته‌ام. اینقدر دلم تنگ ِ آدم‌های مهم زندگی‌ام نبوده. زمستان ۹۹ سخت بود، خشن بود و زیرِ بارها سیلی زدن‌اش غش کردم و به مرز جان دادن رسیدم. با این حال واقعی بود. به قول ایپکچی "فصل" بود. شما اغراق میخوانید، ولی من وجدان کردم که گاهی یک شب میتواند عمر یک قرن را از جانتان بگیرد‌. و زمستان ۹۹ پر بود از این شب‌ها! حالا بهار قرن جدید، به راستی برایم قرن جدید است.بله، نه روز مانده تا بهار. با این حال امروز غرق شدم در خط هایی که دی و بهمن ماه روی این تقویم ناکوک میزدم. خط هایی واقعی. تجربه‌ای منحصر به فرد از سخت ترین روزهای زندگی. راستش، با تمام بالا پایین شدن‌ها از جایی که ایستاده‌ام راضی‌ام. خیلی هم راضی‌ام‌. از اینکه ده روز پایانی زمستان را به امید بهار میگذرانم خوب است؛ الحمدلله. هنوز روزگار بنای سیلی دارد، هنوز رینگ بوکس پابرجاست و هنوز از خیلی کلمات میترسم. با این حال، بهار دلکش میرسد. مثل بهار پارسال که پیاده روی‌ام، به دیدن شکوفه ها میگذشت امسال پا میگذارم روی برف‌هایی که دیگر آب شده‌اند و از وجودشان سایه‌ی محوی باقی مانده و راه میروم و راه میروم و راه میروم تا از شکوفه‌ها عکس بگیرم. بهار میرسد.. بهار میرسد‌‌.. و این اولین بهاری‌ست که در بیست سال اخیر، دلتنگش هستم! عمیقا دلتنگ.و حالا دیگر چه مهم گاه اگر میرویند قارچ های تلخ غربت؟

 


مرگ فصل است. اگر مرگ نباشد زندگی معنا ندارد. چه بسا باید زمستان مرگ آلودی را در آغوش گرفت تا بهاری را رویید. مرگ را باید دمادم زیست، مرگ را باید اراده کرد و مرگ را باید شد که در پی‌اش تولدی اتفاق بیوفتد.

  • آرســو

روز اول

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۶ ب.ظ

دو سه روزی بود حرف زیادی برای گفتن نداشتم، هم از این لحاظ  که این دو سه روز خلوت کمی داشتم و هم اینکه ذهنم درگیر موضوعی بود که امکان نوشتن را نمیداد. خب جمعا چند ساعت بوده باشد خوب است؟ گیرم ۴۸ ساعت. خب من نمیتوانم ۴۸ ساعت ننویسم! حتی اگر موضوعی هم نباشد. فلذا پناه آوردم به چلنج جذاب وبلاگ پناه ، باشد که سی روز را با این چالش بنویسم.

( البته قول نمیدهم کوتاه پاسخ بدهم، و حتی بیشتر از جواب سوال حرف نزنم. اصلا مگر نیاز بود که قولی بدهم؟:/یحتمل از جمله نوشته هایی شود که فقط خودم میخوانمش.) 

 

30 days writing challenge: Day 1: write about your personality

 

 

شخصیت. خب، اگر بخواهم به آن معنا که در ذهنم هست توضیح دهم یحتمل کل روزهای بعدی می شود همین یک پست. اگر از شخصیت دنبال تست شخصیتی هستید، در همین نقطه میتوانم دستم را بگذارم روی «لطفا بعدی» و سکوت اختیار کنم. علی ای حال به قدر وسع، بنده در زندگی بیست ساله ام چیزی حدود چهار بار تست دادم، که دو بارش مستقیما تست mbti بوده است و یک بارش چیزی شبیه به همین تست، یعنی گویا در همین خانواده تحلیل داده میگنجد. هربار با پدیده ای روبرو میشدم که خب زیبا بود. entj همان پدیده است. در آخر، یعنی آخرین ارتباطم با دنیای روانشناس ها، بزرگی مرا متوجه کرد که گویا بنده در زدن تست ایده آل ذهنی ام را معیار قرار میدهم. یعنی مثلا در عالم واقع از انسان های مقتدر خوشم می آید. حالا تحلیل زیاد است و نمیخواهم وارد این دالان ها بشوم، آن چیز که برآیند خودم است نکته ی اول میزان تخیل ام گویا بالاست. بعد در رده ی استفاده از این مقوله دو راه وجود دارد، برخی تخیل بالا را می اندازند در مسیر زندگی و مثلا اینطور میشود که cشان میرود بالا و میتوانند در امورات روزمره جوانب سنجی بسیار بالایی داشته باشند. که این مسیر میرود توی مقوله ی همیشه به دنبال راه سوم بودن، گاهی بدبینی مفرط یا اینطور مسائل، برخی تخیل را نه در روزمره بلکه در کار و حیطه ی شغلی شان و یا موضوعات مورد علاقه شان میگیرند بعد این بعد ماجرا با کلاس و مهارت اندوختن تقویت میشود و این ها. حالا من کدام ام؟ دومی را مطمئنم که حداقل قبل تر ها خیلی بودم. در یک سال و نیم اخیر، به واسطه ی مواجهه ی بیشترم با کار و فضای مورد علاقه ام خیلی واقع گرا تر شدم. و راستش در مسیر این واقع گرایی دو اتفاق هم نقش بسزایی داشت، یکی وارد شدن به دنیای خبر و دیگری هم یک اتفاق دیگر که بگذریم. اما در باب اولی  حقیقت خانواده ی ما پتانسیل بدبینی اش کلا پایین است. یعنی بخواهم از سازوکار روحیه ای شخص مادرم بگویم، اینطور است که همین الان کسی بیاید خانه را بترکاند و اصلا انتحاری همراهش باشد، درصد مقصر دانستنش میتواند با چند سند غیرمعتبر پاک شود. حالا نه به این شدت، ولی به همین غلظت. با این حال بنده اصلا در این دایره نمیگنجم اما ظن بد هم اصولا ندارم. یعنی سعی میکنم نداشته باشم. در باب c هم ، گویا میگویند پایین است. یعنی تست هایم اینطور میگویند. در مسیر زندگی را نمیدانم، اما اصولا در واکنش های سیاسی که بخشی از کارم است اتفاقا همیشه دنبال قاعده ی سوم بوده ام. مثلا راه حل سوم. با این حال اگر قدری خودم را لو دهم، فکر میکنم این موضوع ناشی از c  بالا نباشد، قدر خوبی محافظه کارم! تحلیل شخصیت سوم هم اینکه به شدت دچار سندروم « درک نمیشوم.» هستم. بله واژه ی سندروم اینجا واقعی نیست البته. مورد آخر هم که به نظرم کافی ست، اینکه اعتماد به نفس ام نه اینکه پایین باشد، قابلیت دستکاری اش بالاست. حقیقت سال ها قبل به کمک هایی سعی بر بالا بردن اش کردم، البته همان موقع هم زیر خط فقر نبود. با این حال در این یک مورد به نظرم میتوانم «نیاز به تلاش بیشتر» به خودم بدهم. که مثلا در این امر جالب است بدانید تست ها میگویند اعتما به نفس ام به شدت بالاست. که خب دروغ محض است! (و  اینجا یحتمل خودم گزینه هایی را زده ام که اینطور به نظر برسد، چون در ذهنم همیشه همان هدف ایده آل بوده.)

آه این را نمیدانم جزو شخصیت باید حساب کنم یا چه، یا حتی این هایی که تا الان کنار هم گفتم شخصیت بود یا چه، اما به شدت و به جد از برچسب زدن متنفرم. به شدت معتقدم ما در یک طیفی از مفاهیم زیست میکنیم و ما انسانیم. اگر قضیه را اعتقادی نکنیم(حق و باطل) در زمینه ی شخصیتی واقعا میتوانیم صفر و صد نباشیم. دیگرچه؟ آهان یک خصلت که راستش را بخواهید یاد یک توییتی می افتم که نمیگذارد با صراحت کلام بگویمش. توییت میگفت:« اگر دیدید کسی میگه وای من یه خصلت بدی دارم، مطمئن باشید میخواد یه خصلت خوبشو بگه. مثلا بگه من خیلی مهربونم.» خب راستش حق دارد کاربر بنده خدا، من هم زیاد شنیده ام. حتی شاید باورتان نشود الان میخواهم استفاده هم بکنم! اما حقیقت این است که این خصلت به واقع آسیب های زیادی به من زده. از بدو تولد تا همین اکنون. دلسوزی بی چارچوب. ببینید این بی چارچوب اش خیلی مهم است. من حرف از افراط نمیزنم، به نظرم هر انسانی که مقید به دلسوزی ست، مکلف به دلسوزی ست و چه بسا متعهد به دلسوزی ست باید چارچوب را بداند. یعنی تو باید در قاعده دل بسوزانی و از خودت گذر کنی. اگر این کار را نکنی حتی نتیجه عکس بر محیط/انسان/خانواده ات میگذاری. تجربه های ریز و درشتش را داشته ام که مهم نیست، اما این یک مورد را دارم کار میکنم. یک مورد دیگر هم که واقعا دارم کار میکنم، این اصل است که می شود با آدم هایی که درکم نمیکنند شاد زندگی کنم. زیست خوبی داشته باشیم. یعنی حد تحملم مقابل حجم درک نشدگی را دارم میبرم بالا. و حتی یک جدول در بولت ژورنالم برایش کشیده ام. اهم اهم. از اتاق فرمان اشاره میکنند برون گرا و درون گرا بودنت را هم بگو. بگذارید از تست به نظر خودم بگویم، شماره ی برون گرایی ام در یک تست ۷ از ده بوده، درصد اش در دو تست دیگر هشتاد تا نود بوده. نظر شخصی بنده در مورد خودم پنجاه و یا ته اش شصت درصد است. واقعا میزان تعامل زیاد وحشتناک خسته ام میکند. علاقه ام به تنهایی اصولا بیشتر است. نوشتن را که بزرگ ترین قوت روحم میدانم، فقط در تنهایی رخ میدهد. و اساسا تحلیل خودم این است که آدمیزاد میزان برون گرایی و درون گرایی اش در هر محیط و در هر مواجهه ای متفاوت است. واقعا این سوال درون گرایی یا برون گرا؟ میتواند مغزم را از هم بپاشد. خب، جناب چلنج! این هم از روز اول. امیدوارم درست جواب داده باشم.

  • آرســو

در فیلم تنت، شخصیت اصلی فیلم یک قسمتی باید به گذشته برگردد. یعنی اینطور می‌شود که خودش با اعضا و چوارح و حافظه‌ی حال‌اش، باید برگردد به عقب و اساسا زیست آن برهه زمانی را دوباره تکرار کند. این در حالی‌ست که همه چیز، حتی پرواز پرنده‌ها و فرورفتن پایش در آب..همه چیز یک فلش بک به عقب دارد. یعنی برعکس در جریان‌اند. فیلم گامبی وزیر را دیده اید؟ دخترک بعد از سفر با نامادری‌اش، در حالیکه نامادری در هتل فوت کرده باید برگردد خانه. وقتی برمیگردد همه چیز در حالت قدیم مانده. یعنی زمان گذشته، در خانه ایستاده است. لیوان چای نامادرش‌اش رد رژ لب را روی خود دارد. عطر نامادری‌اش در هوا پخش است. همه چیز در گذشته ایستاده. همه چیز!
زمان و نوع زیستن ما در آن خیلی عجیب است. در این عجیب بودن، اگر مرگی رخ دهد یا کسی از دست برود یا اتفاق سهمگینی بیوفتد، میتواند ترسناک هم بشود. اینطور که ناگهان پتک واقعیت را روی صورتت میکوباند و یک دفعه به خودت می‌آیی که الان، زمان حال است یا گذشته؟

خاطرات اینچنین اند. ما در هر لحظه‌ای از خاطراتمان با عمق وجود زیسته‌ایم. ببینید، با عمق وجود. نفس کشیده‌ایم، لمس‌اش کرده‌ایم و فکر کرده‌ایم و خورده‌ایم و خوابیده‌ایم و و و..
ما در خاطرات "بوده‌"ایم. حالا کیفیت بودنمان فرق دارد ولی به هر حال در هر دقیقه ای از گذشتن زمان بوده‌ایم. 
کافی‌ست  با چیزی مواجه شوید که عمق بودنتان را در گذشته یادآوری کند. مثلا یک مدرسه قدیمی یا حتی شهری که مدتی در آن زندگی کردید یا یک برهه‌ای خاص از زندگی‌تان.
من این تجربه‌ی برخورد با خاطرات، با بودن‌های عمیق را خیلی دارم. شاید یک دلیلش این است که اساسا شدت گذشتن زمان در زندگی‌ام همیشه پرقوت بوده. یعنی بازه‌ای در کودکی در یک شهر زندگی‌ کرده‌ام و یا در برهه‌ها رخداد های مختلفی بوده که جنس بودن‌م را تغییر داده‌اند. من وقتی با بودنی زیست میکنم، یعنی با حالتی یا احساسی زمان را میگذرانم، تقریبا همه چیز برایم بوی آن حالت را میگیرد. یعنی مهم نیست در آن برهه کجا کار کردم، چه کتاب هایی خواندم، با چه آدم هایی تعامل داشتم..برایم همه چیز رنگ و بوی "حالت"‌ای را میگیرد که در ذهن و روحم جریان دارد.
مثالش زندگی در سیستان بلوچستان در ایام کودکی‌ست. شاید بارها دورهم جمع شده‌ایم و خانواده از دریا و ویلاهای ساحلی و کشتی‌سواری‌های هفتگی‌ و پاساژ‌هایش گفته‌اند. با این حال برای من تمام این تصاویر زیبا با یک چیز یادآوری می‌شود. یعنی انگار تمام صحنه‌ها با حفظ اصالت خودشان، با یک زیرنویس برایم پخش می‌شوند. و آن زیرنویس؟ ناامنی آن سال‌های آن منطقه.
نمیدانم در ترکیب "حفظ اصالت" به اندازه‌ی کافی صادق بودم یا نه، اما میدانم آن "حال" خیلی عمیق است. و مواجهه با این عمق در زمانی که دیگر نیست و به هر دلیلی برایم پاک شده؛ مواجهه‌ای عظیم است. هرچقدر آن ایام، ایام طولانی تری باشد و هرچقدر در آن ایام کارهای بیشتر و آدم‌های بیشتر و اصلا تعامل بیشتری با جهان کرده باشم، این مواجهه عظیم تر می‌شود.گویی تمام آن صحنه‌ها، هرچند بخواهد صحنه‌هایی با زیرنویس ناامنی باشد، برایم "مرده".

آن سکانس دخترک را به یاد بیاورید که یک ماه قبل با نامادری‌اش از خانه به قصد سفر بیرون می‌رود، یک ماه بعد برمیگردد به همان خانه؛ بی نامادری‌اش. خانه پابرجاست، زندگی پابرجاست با این حال از تو چیزی کاسته شده‌. 
من معتقدم زمان به تنهایی فارغ از داغ‌های واقعی ِ از دست دادن، میتواند چیزی را از انسان بگیرد. نمیدانم شاید اسمش عمر باشد شاید چیز دیگر! با این حال گذشتن زمان، حتی اگر برای کودکی رخ دهد که به ظاهر سال‌ها تا پیری فاصله دارد؛ نوعی مرگ به حساب می‌آید.
مرگ خاطرات، مرگ حالات، مرگ لحظات، مرگ دقایق و مرگ عمر‌.
من مدام برمیگردم خانه، مدام رد رژ لب نامادریِ فرضی‌ام را روی استکان میبینم، کتاب‌های مثل "همیشه" چیده شده و آشپزخانه‌ی بهم ریخته را میبینم. راستش اتاق پر است از صدای گیتاری که دیگر نمی‌نوازد و بوی عطری که دیگر صاحبی ندارد..و این یعنی پاشیده شدن خاکِ زمان در دقایق کنونی.
واقعا چه کسی در این لحظات میتواند سرفه نکند؟ 

  • آرســو

۱. پاک شد.

 

۲. دیدن فیلم های نولان، همیشه برایم یک اضطراب نهایی داشته. لازمانی، لامکانی و در نهایت قدرت. قدرتی که زمان و مکان و سطح و حجم را به سخره میگیرد. و این قدرت به دست کیست؟ انسان- دنیا! هر دو میتواند وحشت آور باشد. میدانید، یک انسان برای زندگی خصوصی اش بیش از عدالت به مهربانی نیاز دارد. در خوشبینانه ترین حالت ممکن یک انسان میتواند عادل باشد(که نمیشود!) و طبیعت میتواند متوازن باشد. اما قطعا هیچ کدام نمیتوانند مهربان باشد. رحمان باشد. نمیتوانند «لطف» داشته باشند. همیشه قوانین هستی و جزر و مد خواسته هایش برای آدمی آرام بخش نیست. آدمی را میگویم که حتی میخواهد یک بار در دنیا باشد. قانون کارما ای که حالا بیش از هروقت دیگری مد شده، به نظر میتواند وحشت ناک ترین رخداد ممکن برای انسان باشد. رفت و برگشت اتفاقات آدم ها رانجات میدهد؟ قطعا خیر. برگشت از رفت و به قول خودمان پشیمانی از عمل انجام شده در این دایره نمیگنجد. حالات متفاوت ادمی و از همه مهمتر ادراکات آدمی در دایره نمیگنجد.

 

۲. مدتی پیش با یکی از بچه های حقوق سر همین بحث میکردیم که فی الواقع انتقام میتواند عدالت را برقرار کند؟ نمیتواند. میدانید، حکایت فلسفه ی صلح هم همین است. شما بعد از یک جنگ صلح میکنید. این صلح با کدام منطق رخ داده؟ هیچ منطقی نمیتواند این صلح را توجیه کند مگر آنکه بگویید از جنگ های بیشتر جلوگیری میکنید. این یک استدلال دیگری ست. کشور A  به کشور B حمله میکند. در نهایت کشور دوم هم برای انتقام به کشور اول حمله میکند. در این فیلم های جنگی دیالوگ مردم را شنیده اید؟ همیشه میگویند ما چه تقصیری داشته ایم؟ راست است. کشور الف حتی اگر با خاک یکسان شود عدالت برقرار نمیشود چون این کشور شروع کننده ی ویرانی ها و رابطه ی خصومانه ی بین دو کشور بوده. اساسا این رابطه از میزان کشت و کشتار رخ داده هم مهمتر است. و اگر با چنین عینکی به قضیه نگاه کنیم، همیشه رابطه ی ایجاد شر در جهان به قدری قدرتمند است که اساسا توان مقابله ای ندارد.هیچ وقت، هیچ توازن قوایی در هیچ معاهده ای رخ نداده! منطقا.

 

۳. دکتر فیرحی یک کتابی درباره قوانین دارد. آخرین کتابش است و هنوز نتوانستم بخرم. با این حال یک مصاحبه ای پیرامونش دارد که علی الحساب آن را خوانده ام! خب میدانید دیگر، ما غیر از احکام در اسلام اخلاق داریم که از قضا از اولی هم مهمتر است. حالا دکتر فیرحی در این کتاب با همان منش اسلام رحمانی اش، میخواهد بگوید چطور از اخلاق به قانون میتوان رسید.( البته نمیدانم در کتاب واقعا به چنین چیزی میپردازد یا نه! از مصاحبه اش چنین برمی آمد.) با این حال از همان موقع که این جملات را در مصاحبه اش خواندم فکری شدم در کدام قانون میشود به اخلاق رسید؟ قوانین نهایت میتوانند ما را به عدالت برسانند. اما عدالت واقعا برای آدمیزاد کافی است؟ نمیدانم. جواب تک خطی اش میتواند این باشد که تا وقتی قدرت در دایره ی ید انسان تعریف میشود و طبیعت، یحتمل باید به عدالت قانع باشیم. هرچند ید انسان هم قدش به عدالت نمیرسد! و یحتمل اینجا قوانین غیرانسانی مطرح است. با این حال اصلا قوانین میتوانند انسان را نجات دهند؟ اصلا وقتی هستی تحت تسلط خداوندی ست که «لطف» دارد( به معنای حقیقی اش)، دنیا بر دایره ی صرفا عدالت میتواند بچرخد؟

 

 

- چرا این فکر ها به ذهنم رسید؟ بارها به مقوله ی اعدام فکر کرده ام. به باید بودنش کاری ندارم و اصلا حرفی هم ندارم،‌ اما همین فکر ها گاهی  باعث میشود به کافی نبودن عدالت فکر کنم. و البته تا وقتیکه ایده ی جایگزینی نیست، بلند بلند فکر کردن هم جایز نیست! وبلاگ که از خودمان است.. بگذریم. -

  • آرســو

گوش دهید

 

و من خاکستریِ آسمان آبی بودم! نه، درست است. قصه از همین جمله شروع می‌شود. من کلی ابر بودم، نه از آن ابرها که وقتی در آسمان هستند دوست داری سوارشان شوی و رویاهایت را از آن بالا آویزان کنی. من ابر سفید آسمان آبی نبودم! از آن خاکستری‌هایشان بودم که یحتمل صدای رعد و برقش آنقدر بلند است که دختر بچه‌ای را از خواب بیدار می‌کند. من از خاکستری بودن، صاعقه‌اش را یاد گرفته بودم، نه بارانی که  بریزد روی چتر‌ پیرزن. پیرزنی که در خیابان می‌دود تا زودتر به اتوبوس‌اش برسد. من از خاکستری بودن صاعقه‌اش را یاد گرفته بودم، نه جریان آبی که میان سنگ‌ها هلهله می‌نوازد و صدایش سال‌ها استعاره می‌شود در شعر شاعران. من از خاکستری بودن صاعقه‌اش را یاد گرفته بودم، نه خیس شدن عاشقان دیوانه مسلک. من از خاکستری بودن صاعقه‌اش را یاد گرفته بودم، نه قطره‌های آبی که روی شیشه سر می‌خورد تا پسرکی با نوک انگشت پاکش کند و با شیشه‌ی نم‌زده شکل قلب بکشد‌. با این حال هنوز خاکستری ِ آسمان آبی بودم! آسمانم آبی بود. کودکی میتوانست روی پشت‌بام خانه مرا به پدرش نشان دهد و بگوید میان این آسمان آبی آن لکه‌ی سیاه چیست؟ و پدرش بگوید بلند شو! باید برویم خانه. الان است که باران بگیرد..و چه خیال باطلی! باران؟ حسرت ماه‌ها و سال‌ها و قرن‌هایم بود. تکه‌ای از من بود، اما نبود. تا به حال وجودی را لمس کرده‌اید که در عین بودن، نباشد؟ من کرده‌ام. جان می‌دهی یک بار ببارد! یک بار زمین دنیای تو هم سبز شود و جوانه‌ای بروید. جان می‌دهی یک بار ببارد، تا شاید تو هم قسمتی از این آسمان آبی شوی و دیگر آن لکه‌ی سیاه ِ ترسناکی  نباشی که آدم‌ها از وحشت سیل به خانه‌شان پناه می‌برند. جان می‌دهی ببارد، تا مقاومت سنگ‌ریزه‌های رودخانه را ببینی‌. و باران؟ نمی‌آید‌. گویی از آسمان این زمین رفته است. با آدم‌ها قهر است، با من قهر است و با آسمان..نمیدانم. ابرِ بدون باران را چه نیاز به بودن است؟  باران رفته‌است. باران از من، به سرزمینی دور، به جنگل یا مزرعه‌ای خوش آب و هوا رفته است. با این حال من آدم آفتاب سوزان کویر نیستم. با این حال، اصلا چرا من خاکستری مانده‌ام؟ چرا من تنها خاکستریِ این آسمان آبی، مانده‌ام؟ 

  • آرســو

 

 

 

 

 

یک. جانم برایت بگوید، نمیدانم در کدام نقطه‌ی ثبات هستی، اما به حالت غبطه میخورم. همین که از زمستان ۹۹ گذر کرده‌ای خوش به حالت! چی؟ نکند میخواهی بگویی حکایت همان پاییز ۹۷ است که فکر میکردم سخت ترین روزهای زندگی‌ام بود؟ نکند این روزها هم تمرینی‌ست؟ هوف. صدایت نمی‌آید. نمیشنوم. نمیفهمم‌‌‌. فقط الان میتوانم امید داشته باشم روزهای بهتری از زمستان ۹۹ به سراغم می‌آید. و اصلا خدارا شکر. چه برای این روزها، چه پاییز ۹۷ چه روزهایی که تو این کلمات را میخوانی، دختر.

 

 

دو. میدانی، امروز داشتم به یادداشت "فراغت" ز.ظ فکر میکردم.یک جمله‌ای داشت که این روزها خیلی در سرم چرخ میخورد. میگفت دین، وقتی جهان بینی آدمیزاد را شکل می‌دهد یعنی روح دیگری به کلمات میبخشد. مثلا تو وقتی میگویی "بهتر" باید فکر کنی از چه لحاظ بهتر؟ دنیا؟ یا مثلا وقتی میگویی من، دقیقا از کدام من حرف میزنی؟

 

 

سه. "فرم" عزیزم. چند روز پیش به میترا میگفتم، که بحث‌های ما پیرامون مبانی، سال‌ها طول میکشد تا به سطح بیاید. اگر خودم را تبدیل به ادمک خاکستری دنیاها بکنم، میان دو دنیا معلق و هاج و واج ایستاده‌ام. حوزه‌ی مطالعاتی و علاقه‌ام اساسا چیزی‌ست میان اندیشه‌ها و رویابافی‌های عده‌ای که اندیشمندند ولی خب ما برای رعایت حالشان بعضا فیلسوف میخوانیمشان، بعد حوزه‌ی کاری‌ام دقیقا سطح است. میان اندیشکده‌ها و آدم‌هایی که در کمتر از دو هفته باید طرح شفافیت را تصویب کنند.اصلا خلا هم همین است. این ادمک خاکستری را کِش دهید در تاریخ. در سطور کتاب ابن خلدون وقتی از "عمران"اش میگوید. تا تقسیم بندی‌های علوم غزالی. همواره این شکاف بوده و عده‌ای دنبال پر کردنش دویده‌اند. 

 

 

چهار. بله میگفتم..جهان بینی به تو معنا میبخشد. تو با استفاده از معناها باید تعریف جدیدی از مفاهیم ارائه دهی. امروز یک حدیثی اتفاقی در چهل حدیث از احوالات یک مومن خواندم. چه بود؟ اینکه مومن شب اش را با حزن شروع میکند. این من بی لیاقت وقتی حزن را میخوانم یحتمل مساوی‌اش میدانم با غم‌فسردگی‌های شخصی ام که محصول زیستن در عصر مدرن است. غم‌ های واقعی کجایند؟ غم دوری از وطن..غم غربت..این جنس غم‌ها، تار و پودشان از حزن است. این‌ها کجایند؟ 

 

 

پنج.بله میگفتم.. فرم! فرم یعنی همین کلمات که معنا ندارند. ببین؛ من در مواجهه دیده‌ام که ما باید گردن کج کنیم مقابل داده‌هایی که از بیرون میرسند. من در مواجهه دیده ام خیلی از حل مسئله هایمان همین است. اما راستش همه اش همین نیست. ببینید، فرض کنید من یک مسلمان ام و شما قرار است به واسطه ی اتفاق سهمگینی که برای من افتاده من را ارام کنید. خدایی نکرده عضوی از خانواده ام را از دست داده ام. خب، چه میگویید؟ روزهای بهتر. قشنگ تر. گذر کردن. ته اش اگر اگزیستانسیال باشید سوگواری را پیشنهاد میکنید. دوره ی سوگ باید تمام شود. ته اش؟ دوباره اگر اگزیستانسیال باشید میگویید جهان چهار واقعیت دارد اعم از تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی. بعدش؟ ببینید، شما به هیچ وجه من را درمان نمیکنید. این من قطعا همین نویسنده ی فعلی است. من را با جهانی از تاریکی تنها میگذارید. اینجا قطعا مخاطبم یالوم است! من کاری به جنس کارهای روانکاوی و خیلی از درمان های کاربردی ندارم. یک جایی یالوم نمیدانم در کتاب وقتی نیچه گریست یا همین روان درمانی میگوید، روانشناسی اش متکی بر فلسفه است. من به فلسفه ی روش هایتان کار دارم. به اینکه یک نقطه، آدمی ضعف اش را باید بپذیرد!

 

 

شش. بله میگفتم.. اندیشکده ها. مقاله های حقوقی و سیاسی. دوگانه ی کاربرد و شفافیت. از همه مهمتر! مناظره ی مهدیان و زینالو. دیده اید؟ حرف های مهدیان اشتباه نیست. حرف های مهدیان بر پایه ی معناهای درست کلمات است. که بله، مردم سالاری دینی با دموکراسی فرق دارد. شما برای مردم سالاری دینی نیاز به شفافیت دارید. کاری به مغالطه اش ندارم که بدجایی از حرف امام استفاده کرد، اما لغات معناهای درست میدهند. اما! من میدانم و هرکس دیگر با اندکی بررسی میفهمد در شرایط فعلی چنین طرحی چه فاجعه ای است. اولی آرمان گرایی سخیف است که دهان آرمان گرایی را صاف کرده. پوپولیسم خورش ملس است. جایی که معنا ها درست اند، استفاده ها غلط اند!

 

 

هفت. بله میگفتم.. من مسلمان ام. من باید با معنای درست حزن آشنا شوم. میدانم!میدانم جنس حزن ها با یکدیگر متفاوت اند. میدانم حزن سلیم با آن چیز که ما افسردگی اش میدانیم فرق دارد و اصلا من و چه به چیزی که تخصص اش را ندارم! من درباره ی خودم حرف میزنم. درباره ی روح خودم. که دنیای میان چهل حدیث و جهان بینی دینی اش با دنیایی که جهان برای من ساخته متفاوت است. که این تفاوت مرا میکشاند آن جا که علیرغم عدم تمایل ام ریز شوم در جهان صغیر دنیای مدرن. که این فرم، این شکاف در اجتماع و فرد از چه جنس است. که اصلا یک جایی برایم حیاتی میشود بفهمم این شکاف چه بلایی سر روح و روان ما می آورد.

 

 

هشت. دروغ چرا، وقتی گزاره ای میبینم که معادل وحیانی و یا نقلی اش هزار سال پیش در دین و مذهبم آمده، گویی خودم این گزاره را هزار سال به دوش کشیده ام فخری تمام وجودم را میگیرد. دروغ چرا، میان دیدن این شکاف تشابهاتی هست که ایمان تو را بیشتر از پیش میکند. اما میدانی.. گاهی میان دعاها و اذکار و اصلا کل این جهان بینی چیز هایی را میبینم که تازه به خودم می آیم که اصلا تو چرا برای چنین چیزی ناراحتی؟ اصلا گفته اند چنین میشود. اصلا قاعده اش همین است. مگر خودشان نگفته اند؟ حالا در این چارچوب غم تو کجایش منطقی ست؟ من این به خود آمدن انسان معاصر میان خطوط وحی را جذاب میدانم. اما دروغ چرا، گاهی به خودم میگویم نکند تمام معناها، تمام مفاهیم و انتظارات و کلمات دنیایمان با اصالت دینی شان فرق کرده باشند؟ و اگر چنین باشد وحشتناک نیست؟ چه جهان صغیر چه جهان کبیر! چه دنیای درونمان یعنی روان و روحمان، چه سیاست و اجتماعش!

  • آرســو

یک. جانم برایت بگوید، نمیدانم در کدام نقطه‌ی ثبات هستی، اما به حالت غبطه میخورم. همین که از زمستان ۹۹ گذر کرده‌ای خوش به حالت! چی؟ نکند میخواهی بگویی حکایت همان پاییز ۹۷ است که فکر میکردم سخت ترین روزهای زندگی‌ام بود؟ نکند این روزها هم تمرینی‌ست؟ هوف. صدایت نمی‌آید. نمیشنوم. نمیفهمم‌‌‌. فقط الان میتوانم امید داشته باشم روزهای بهتری از زمستان ۹۹ به سراغم می‌آید. 

دو. میدانی، امروز داشتم به یادداشت "فراغت" ز.ظ فکر میکردم.یک جمله‌ای داشت که این روزها خیلی در سرم چرخ میخورد. میگفت دین، وقتی جهان بینی آدمیزاد را شکل می‌دهد یعنی روح دیگری به کلمات میبخشد. مثلا تو وقتی میگویی "بهتر" باید فکر کنی از چه لحاظ بهتر؟ دنیا؟ یا مثلا وقتی میگویی من، دقیقا از کدام من حرف میزنی؟

سه. "فرم" عزیزم. چند روز پیش به م میگفتم، که بحث‌های ما پیرامون مبانی، سال‌ها طول میکشد تا به سطح بیاید. میدانید! اگر خودم را تبدیل به ادمک خاکستری دنیاها بکنم، میان دو دنیا معلق و هاج و واج ایستاده‌ام. حوزه‌ی مطالعاتی و علاقه‌ام اساسا چیزی‌ست میان اندیشه‌ها و رویابافی‌های عده‌ای که اندیشمندند ولی خب ما برای رعایت حالشان بعضا فیلسوف میخوانیمشان، بعد حوزه‌ی کاری‌ام دقیقا سطح است. میان اندیشکده‌ها و آدم‌هایی که در کمتر از دو هفته باید طرح شفافیت را تصویب کنند.

ببینید؛ اصلا خلا هم همین است. این ادمک خاکستری را کِش دهید در تاریخ. در سطور کتاب ابن خلدون وقتی از "عمران"اش میگوید. تا تقسیم بندی‌های علوم غزالی. همواره این شکاف بوده و عده‌ای دنبال پر کردنش دویده‌اند. 

چهار. بله میگفتم..جهان بینی به تو معنا میبخشد. تو با استفاده از معناها باید تعریف جدیدی از مفاهیم ارائه دهی. امروز یک حدیثی اتفاقی در پهل حدیث از احوالات یک مومن خواندم. چه بود؟ اینکه مومن شب اش را با حزن شروع میکند. این من بی لیاقت وقتی حزن را میخوانم یحتمل مساوی‌اش میدانم با غم‌فسردگی‌های شخصی ام که محصول زیستن در عصر مدرن است. غم‌ های واقعی کجایند؟ غم دوری از وطن..غم غربت..این جنس غم‌ها، تار و پودشان از حزن است. این‌ها کجایند؟ 

پنج.بله میگفتم.. فرم! فرم یعنی همین کلمات که معنا ندارند. ببین؛ من در مواجهه دیده‌ام که ما باید گردن کج کنیم مقابل داده‌هایی که 

  • آرســو

رب المستحیل

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۲ ب.ظ

همه از خدای ناممکن‌ها، به ممکنات مرادشان میرسند. یعنی وقتی میگویند او خدای ناممکن‌هاست ایا تو بر ممکن ها گریه میکنی؟ منظورشان این است که این ناممکن‌ها همیشه بر درست شدن های ظاهری دنیاست.

اما خدا، خدای ناممکن‌هایی که تو دلت نمیخواهد هم هست. خدای فسخ است. خدای ممکنات جگر سوز. خدای ممکنات شوکه کننده. برای من این ترکیب بیش از ارامش، خوف دارد. از آن خوف ها که تهش فر الی الله هم دارد‌. یحتمل!

  • آرســو

تنزل تتنزل تنزل تنزُل!

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ

برگ‌هایم. ازدانشگاه زنگ زدند. که شما پس‌رفت عجیبی داشتید. مشکلتان با آموزش مجازی‌ست؟ بعد هم خودشان جواب خودشان را دادند که اگر مشکلتان آموزش مجازی‌ست که ترم قبل چرا خوب بودید. بعد اصلا نفهمیدم چه میگویند! خودش توضیح داد و بعد جواب سوال خودش را داد و بعد قطع کرد. همین هم انتظار نداشتم حقیقتا. خلاصه‌اینکه بله؛ معدلم آمد. ۱۵/۶۰. معدل ترم قبل؟ ۱۸/۶۰. میانگینش میشود شانزده و خورده‌ای. روی نمودار چیزی حدود چهار نمره سقوط. مهم است؟ تا جاییکه نمودار، نمودار ِ نمره‌ی درسی‌ست خیر. تا جایی که یک بنده خدایی زنگ بزند بگوید فرزندم حیف است درست را رها نکن، خیر. آن جا که قدری از صحنه‌ی زندگی فاصله میگیری و این چهار نمره سقوط را از دور میبینی، مهم میشود. یعنی دیگر این نمودار، یک نمودار درسی نیست. واقعیت است. همین تنزل، واقعیت است. راستی درس‌هایی که افتادم درست شدند. یعنی آن دو درس را با تحقیق‌های دیر فرستاده شده، جبران کردم. البته خدایی‌ نکردم! جبران "شدند". چون حقیقتا تحقیق ها را به مضحک ترین حالت ممکن آماده کردم. عذاب وجدان این ترم و یاد نگرفتن کلمه‌ای از واحدهای مهم‌اش دارد خفه‌ام میکند. من هر ترم اگر سر کلاس هم نبودم برای امتحان ویس ها و جزوات را از اول تا اخر گوش میدادم یا میخواندم. به دوحساب، هم اینکه تهش نمیخواهم بی تخصص مدرک بگیرم و دیگر هم به حساب اینکه دانشگاه دولتی‌ست و پول جیب ملت قرار است کلمه شود برود در مغزم. این ترم، تقریبا هیج! اگر جایی هم از انبار ذهنی خودم نوشتم تماما چرت بود‌. اصول روابط ۱، تحولات و نظریه‌های توسعه را گذاشته ام جزوات‌اش را بخوانم. مطالعات تطبیقی و مقایسه‌ای را هم. این ترم درس‌هایی دارم که به غایت دوستشان دارم. برنامه مطالعاتی ریخته‌ام، به حساب این درس‌ها و دورنمای کنکور ارشد. آه کنکور! چقدر نفرت داشتم ازت. چقدر نمیخواستم به وجود نحست برسم. تف به این نمودار. تف به تنزل. از هر وجه! در هر بعد.

  • آرســو