آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۸/۵

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۳۰ ب.ظ

.
سامانه نمره را حساب کرد؛ هشت‌ونیم از بیست.
در کل ایام تحصیل‌ام، در این پانزده سال، اولین بار است که چنین نمره‌ای میگیرم. از ایام دانشگاه هم اولین بار است که "افتادن" برایم به وقوع پیوسته. چندان قائل به ثبت اولین‌ها نیستم، اما این لحظه، برایم بیش از افتادن درس مطالعات منطقه‌ای مهم بود. هرچند طبق برآیندم از خودم، باید زمان بگذرد تا یک اتفاق را هضم کنم اما الان حرفم این درس و این نمره نیست که فی الواقع هم ارزش خاصی ندارد.

صبح در سایت از فولدر استعداد درخشان حداکثر واحدها را چک میکردم. حداکثر واحد برای ارشد پیوسته دقیقا مرز واحدهایم بود.
صبح، با یک اعتماد به نفسی محاسبه کردم اگر این درس را بالای ۱۷شوم، شاید مویرگی بتوانم این ترم را رد میکنم. و خب؛ #نشد.

همین رخداد کوچک را در همین هشت ساعت اخیر، بکنید یک عمر. دقیقا همین است! در هر بعد قاعده‌ی دنیا همین است. برایش فرقی ندارد معدلت هجده و خورده‌ای باشد، برایش فرقی نمیکند تو این مسیر را چطور طی کردی، برایش فرقی نمیکند روی ارشد پیوسته چقدر حساب کردی؛ تقریبا هیچ چیز برایش فرقی نمیکند. "قاعده" است. قاعده یعنی تو نباید برسی. قاعده‌ یعنی دویدن جزء لاینفک انسان باشد، اما اگر دنیا به جای یک جاده صاف زیر پایت تردمیل گذاشت، همین است! کاری از تو ساخته نیست. چون اساسا دنیا همین است.
چند هفته پیش یکی از دوستانم لینک نامه‌ی پیامبر به ابوذر را فرستاد. خیلی طولانی بود، چند صفحه‌ی اول را که خواندم از شدت عجیب بودن ماجرا دیگر نتوانستم ادامه دهم. اصلا تعریف‌مان از دنیا و زندگی اساسا متفاوت است. همان موقع فکر کردم عمل در مختصاتی که اصلا "تعریف"مان از جهانی که در آن زندگی میکنیم با دین فرق دارد، چطور رخ میدهد؟
خلاصه‌اش اینکه،
این اتفاق نازل‌ترین رخداد ممکن برای فهم "عرفت الله بفسخ العزائم" بود، اما گاهی باید نشست حتی نیم ساعت به صفحه مانیتور نگاه کرد و همان اتفاق کوچک را آنقدر مزه مزه کرد تا دردش با جان آدم آمیخته شود، تا بلکم در اتفاق‌های بزرگتر حیران با قواعد دنیا مواجه نشویم.
 

 

 

 

 

پ.ن:

آهنگ را پلی کردم،

و لحظه ای فارغ ز غوغای جهان به هیچ چیز فکر نکردم. 

درست به «هیچ» چیز.

  • آرســو

کیک شاتوت!

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

 

بدک نبود. عصر به هوای پیدا کردن کانال جدید شنوتو را زیر و رو کردم. «آن» را از توییتر میشناختم. یک بار چند دقیقه گوش دادم چندان خوشم نیامد. 

ژست دارد. از این ژست روشنفکرنمایی ها! البته مثلا شاید انسانک هم داشته باشد ولی نمیدانم چرا حسش ملموس تر است. البته!امروز اپیزود هجدهم انسانک را گوش دادم و گذاشته ام جدا بنویسم. انسانک محشر است! در راستای این ژست نبودن همین اپیزود حرف های جدیدی داشت که بماند برای پست بعد.

 

 

اپیزود اول پادکست آن

 

 

چند روز پیش به یکی از دوستان میگفتم:"کسی که چیزی برای از دست دادن نداره، خیلی آدم وحشتناکیه.خیلی!"
حقیقت امر این است که واقعا کسی وجود ندارد که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد. فی الواقع اگر "کسی" وجود داشته باشد که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، آن فرد دیگر وجود ندارد. حتی یک آدم اعدامی را هم تصور کنیم در بی‌کس ترین حالت ممکن هم زیست کند،  یک ترس دارد. یک وحشت دارد. به نظر احساسات هم نوعی دارایی محسوب می‌شوند. یعنی تو به این آدم هم بگویی میخواهی با طناب دار کشته شوی یا زجرکش شوی، قطعا انتخاب خواهد داشت. هرچند بداند انتهای هر دو مرگ است!
خب خیلی از جملات ما با دودوتا چهارتا غلط است. با این حال تو شرایطی را داری که دوست داری بگویی من چیزی برای از دست دادن ندارم! و حق هم داری.
اپیزود اول پادکست آن درباره زندگی آرون استارک است. داستان فردی که در " چیزی برای از دست دادن نداشتن" ترین حالت ممکن زیست میکند. آنقدر که زمانیکه خودکشی نافرجامی داشت،مادرش با کنایه میگوید تو عرضه‌ی این کار را هم نداشتی! دفعه بعد بگو من برایت تیغ بیاورم.
  آرون استارک تا جایی که سرچ کردم، تِد تاک معروفی‌ست. البته معروف در آمریکا. داستان زندگی‌اش از همین روزهای سیاه شروع میشود( میگوید لباس سیاه.) از پی یک اتفاق خیلی خیلی کوچک، به کوچکی خوردن یک کیک شاتوت در یک مهمانی، احساس "بودن" میکند و از کشتن آدم‌ها که در برنامه‌اش بوده، صرف نظر میکند.
فکری شدم که این نقطه‌ی صفر مرزی، این چیزی برای از دست دادن نداشتن، چه حس عجیبی‌ست. هرچند واقعیت ندارد، اما اگر بر آدمی مستولی شود جرئت و جسارت بالایی میدهد.
از یک طرف دیگر به قضیه که نگاه کنیم، گاهی نیاز به این جسارت داریم. به قول یک بنده خدایی، اگر همه‌ی آدم‌ها همه جوانب را میسنجیدند و به نوعی محافظه کار بودند هیچ وقت رخداد مثبتی  در عالم پدید نمی‌آمد. انقلاب ها و جنبش‌ها از جسارت آدم‌ها بلند میشوند و آدم‌هایی که تن به این جسارت میدهند تماما به نقطه جلو فکر میکنند نه داشته‌هایی که هر لحظه ممکن است از دست رود.
حکایت پیرمردِ نویسنده‌ی شهر هم همین است. پیرمردی که همیشه داستان‌هایی به دور از اتفاقات جامعه مینوشت، در حالتیکه مستاصل ایده بود و تقریبا چیزی در زندگی‌ به نظرش باارزش نمی‌آمد که ترس از دست دادن‌اش زمین‌گیرش کند، شروع میکند به کارهای خطرناک و وارد شدن به زندگی آدم‌های عجیب.
حرفم این است که این جسارت، اگر قاطی غم نشود و از خود یاس نزاید، فرصت است. فرصت زمین‌گیر نبودن. 

پادکست های آن درباره ی زندگی واقعی آدم هایی ست که به قول گوینده میتوانستیم ما جای تک تکشان باشیم.

با این حال اگر قدری متن را آب و تاب نمیدادند، پادکست جذاب تری میشد.

 

اپیزود اول:

به کسانی محبت کنید که فکر میکنید کم‌ترین لیاقت را برای محبت دارند، چون آن‌ها نیازمندترین آدم‌ها به محبت هستند.  

  • آرســو

انسانک (اپیزود پانزده و شانزده)

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۲۰ ب.ظ

 

مطالب مربوط به فیلدهای پادکست و کتاب ها و فیلم ها، فارغ از حرف تخصصی و صرفا نظر عوامانه بنده است.

 

 

حسام ایپکچی از یک سرچ ساده ی اینستاگرامی درآمد. نمیدانم از چه پیجی وارد چه پیجی شدم که از آن پیج وارد صفحه آقای ایپکچی شدم! کپشن هایش برایم فوق العاده جذاب بوذ. خودش حقوق خوانده بود، با این حال اندیشمند جالبی می آمد. بعد از کنجکاوی بیشتر فهمیدم پادکست ساز است. پادکست هایش را از شنوتو گوش دادم. آن موقع سه تا پادکست آپلود کرده بود. خاطرم هست اولین یا دومین اش درباره ی نامه ی تخیلی نامزد یکی از فیلسوفان بود. دقیق خاطرم نیست! این یک سال حوصله ام میکشید یکی دوتا پادکست اش را گوش میدادم. مداوم که نه، اما پیگیر توییتر و اینستاگرامش بودم. 

ظهر بعد از مدت ها برگشتم به صفحه ی شنوتو و خیلی گذرا اپیزود پانزدهم و شانزدهم اش را گوش دادم. عنوان اپیزود شانزدهم «استاد یالوم..اجازه؟» بود. یالوم را از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال میشناختم. 

این ها را گفتم که بگویم امروز، شنیدن این دو پادکست رزق جذابی بود! آن هم بعد از حدود یک سال.

 

اپیزود پانزدهم و شانزدهم انسانک | اپیزود زندگی و مرگ رادیو راه 

 

تنها. تنهایی. اپیزود پانزدهم با این کلمه شروع میشود. اپیزود پانزدهم انسانک زیباترین پادکست ممکنی بود که امروز میتوانستم گوش دهم. حسام ایپکچی از نهنگی می گوید که فرکانس صدایش به گوش نهنگ های دیگر نمیرسید. همان نهنگ معروف! همان ۵۲ هرتز معروف. بعد از وارد شدن به دنیای تنهایی این نهنگ، بحث مغاک یالوم را مطرح میکند. تنهایی سه سطح دارد، یک تنهایی بین ما و دنیای پیرامون است. یک سطح از تنهایی بین انسان ها و دیگری تنهایی فردی است. تنهایی سطح اول همان بین من و دیگران است. از دست دادن صمیمیت ها و انسان ها. ولی تنهایی سطح دوم  همان سرکوب احساسات و شور و دوقی ست که آدم ها در خود به دنبال از بین بردن آن هستند. تنهایی سطح آخر که بین انسان و پیرامون رخ میدهد، نیاز به فهم هستی به معنای یک کل مستقل دارد. تنهایی اگزیستانسیال. یا همان تنهایی وجودی. 

با این حال، فکر میکنم هر سه سطح را هر آدمی تجربه میکند. رخ دادن سطح اول تنهایی فی نفسه میتواند باعث شود که سطح دوم هم از دست برود و رخ دادن سطح دوم به سطح سوم.. تقریبا شاید این اپیزود برایم شکاف یک درد بود، نه ضرورتا یک درمان. و باز شدن دردهای آدمی، همین که قابلیت کلمه شدن و مجسم شدن در دنیا را پیدا میکند، میتواند بخشی از درمان باشد. به دنبال یک «چرا» بودن ضرورتا به معنای این نیست که بشود از جواب معادله ساخت و برای هر چرایی یک منطق و استدلال ایجابی درست کرد. گاهی شنیدن پاسخ همان چرا تو را میکشاند به عمق استدلال و این عمق به تنهایی میتواند حالت را خوب کند. 

یالوم از تنهایی نوع سوم این طور تعبیر میکند که مثل این میماند که در صحرایی تنها رها میشوید. هیچ کس نمیتواند جای شما درک کند و درد بکشد و بگوید من فلان موضوع را نمیتوانم بفهمم، تو برو بفهم. این ما هستیم و ما. این من هستم و من. به قول حسام ایپکچی همان حکایت واحد بودن قبر. قبر تنهایی، در دنیا هم رخ میدهد. در یک جامعه هم آدم ها با تمام تعاملات خود از هر جنس،قابلیت رفع تنهایی وجودی خود را ندارند. 

بالاتر گفتم تنهایی سطح یک روی دو تاثیر میگذارد، اما نه در درمان،بلکه در درد. یعنی چی؟ یالوم میگوید رفع نیاز سطح اول یعنی تعاملات سطح دو را درمان نمیکند. و هر سطح درمان و پاسخ خاص خودش را دارد. با این حال هرچند من هم فکر میکنم هر کدام از این سطح ها درمان خود را دارند اما فکر میکنم خلا در هر کدام از این سطح ها روی دیگری اثر میگذارذ. انسان مطرود، یا به هر دلیلی قطع شده از یک تعامل ، اساسا چیزی را از دست میدهد که در درون خودش رخ داده. این درد روی سطح دو و سه ناخودآگاه اثر میگذارد.  این چنین میشود که کسی با داغ از دست دادن عزیزش زندگی خود را مدتی کنار میگذارد. اگر هر کدام از این سطح ها استقلال ماهوی خودشان را داشتند باید میزان برون داد هر کدام به یک شکل بود. یعنی از دست دادن سطح اول به انقطاع از سطح دوم نمیرسید.

بگذریم،

ایپکچی میگوید خیلی از آدم ها صدای ۵۲ هرتز نهنگ تنها را صدای تنهایی اگزیستانسیال میدانند..( اینجا هم آهنگ آی دی و صدای نهنگ را پخش میکند.)

یالوم میگوید کسانیکه با این تنهایی مواجه میشوند بهم میریزند. اما حقیقت همین است. عجیب است، که میگوید حقیقت همین است. اینجا یاد پادکست زندگی و مرگ مجتبی شکوری افتادم. یک جمله ای داشت که میگفت  اگر تو با اصالت زندگی کنی یعنی بپذیری میمیری، همین گزاره روی زندگی هم تاثیر میگذارد. راست میگفت. 

دنیای سیستمی، ذهن های معادله گر و به نوعی همان سیاره ی آدم های حسابدار در شازده کوچولو، دنیای آدم هایی ست که با حقیقت میجنگند. به دنبال پاسخی آنی و  حل مسئله هستند. در مقابل مسائلی هم که حل نمیشود فرار میکنند. و اینجا باز هم به قول مجتبی شکوری دنیای مدرن دنیای دستاویز شدن به همه چیز برای فرار است. دنیای سرعت، و دویدن. نویسنده ی همین مطلب جزو تسخیرشدگان سرعت در دنیاست. همان کسی ست که میخواهد  راه های نرفته را در کسری از ثانیه تجربه کند و بیشتر از جان در تن اش بدود. این را گفتم که بگویم همه مان تسخیر میشویم! دیر یا زود.

با این حال آن چیز که که یالوم میگوید این است که این درد درمان مشخصی ندارد. مشکل من با کتاب اگزیستانسیال علاوه بر چیزی که ایپکچی میگفت یعنی عدم تعریف وجود ، عدم دسترسی درست به داده ی درست هم بود. یعنی این مسئله که تنهایی اگزیستانسیال بی درمان است خود یک باری ست که میتواند فرد را سرگردان تر بکند.

با این وجود اگر قسمت نقادانه ی مغزم را خاموش کنم، باید بگویم دو اپیزود خیلی خوبی بود.

ضمن اینکه خودم هنوز نتوانستم کتاب روان درمانی را کامل بخوانم، اما قسمت به قسمت تابستان خوانده بودم. درمورد کتاب بعدتر که کتاب های نمایشگاه برسد و بخوانم، مینویسم. 

 

اپیزود شانزدهم:

مغاک میان انسان و جهان بی معناست. جهان اسم مکان جهیدن است. دنیا هم شاخه‌ای برای پریدن است. پریدن اضطراب داره، چون مستلزم بریدن از شاخه ی امن اکنونه. پس تنهایی و اضطرابی که ما تجربه میکنیم، تنهاییِ معرفتی‌ست. تنهایی از ناآگاهی است، از وحشت است، (نااگاه از نامنی بیرون) مثل تنهایی در یک اتاق تاریک.  این اتاق تاریک یک درمان ساده داره!

چراغو روشن کن :)

  • آرســو

پرسه زنان در شهر خیال

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۶ ق.ظ

 

ساعت سه نیمه شب است. علیرضا قربانی در گوشم میخواند:« تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد» نشسته ام به شهر نگاه میکنم. هر کس سرش به کار خودش گرم است. یک نفر تا نیمه شب کاغذ پر میکند و دیگری منتظر جواب نامه ی فرزندش است. دیگری دست و پایش میلرزد اما یک نگاهش به بسته های قرص سفید روی میز است و یک نگاهش به سایه ی ماه روی پنجره. یک نفر با مرگ دست میدهد و دیگری به دنبال امید رفته اش میدود. در یکی از پیاده روهای شهر پرسه زنان قدم میزنم. فکری ام پیرمرد داستانش را تا کجا نوشته؟ نکند در بند سه یک نفر خودکشی کند؟ مادر توان زمین خوردن دوباره و جنگیدن دوباره را پس از شنیدن خبر فرزندش دارد؟ نمیدانم. من هم به اندازه ی هر کس که نمیداند، نمیدانم. امشب با تک تکشان حرف زدم.ربط آدم ها را پیدا کردم. با پیرمرد راحت تر از بقیه بودم. خسته تر از بقیه است اما بیشتر از بقیه میدود. فرسوده تر از همه است اما توان اش خیلی بیشتر! تنها تر از همه است اما امیداش.. حرف زدن با او یک جان به جان هایم اضافه میکند. هرچند نگوید اما میدانم گاهی اوقات او هم خسته میشود. میدانم! اصلا مگر کسی میتواند خسته نشود؟ امروز این جمله را به بند سه گفتم، گفت من! نابود شدم. دیدی چگونه قافیه را باختم؟ نمیفهمد که حتی او هم خسته شده. اگر قافیه را باخته بود سایه ی ماه را روی پنجره نمیدید. امروز این جمله را به مادر هم گفتم. اشکش را پاک کرد و گفت چه میدانی از جنگ؟ گفتم نه به اندازه شصت سال زندگی شما، ولی به هر حال من روایتگرم. من از زبان شما کلمه مینویسم. پس میدانم! گفت نه نمیدانی. تو فقط مینویسی. چمیدانی به دندان کشیدن فرزند معلول آن هم سی سال چه زجری دارد. نمیدانی. تو فقط از آنچه ذهنت ساخته مینویسی. چمیدانی؟ گفتم نمیدانم. تو راست میگویی. اما پشیمانی؟ چیزی نگفت. ترسیدم. انگار تمام عنوان «مادر جنگجو» از صفحه وبلاگ ام فرو ریخته باشد. گفتم اگر پشیمانی باید زودتر میگفتی! با ناراحتی گفت پشیمان؟ معنی اش چیست؟ نمیدانم. اما توقع داشتم بعد از سال ها  مادر بودن، جواب نامه هایم بیاید. در لحظه یادم افتاد من سوم شخص این داستانم. من میدانم دختری در کار نیست! چه بگویم؟ دست انداختم دور گردنش و گفتم یک مادر همیشه مادر است. حتی اگر جواب نامه هایش نیاید. مگر نه؟ با بغض گفت تو چه میدانی؟ و من واقعا چه میدانستم؟ هیچ نگفتم. حالا ساعت دارد نزدیک چهار میشود. آفتاب که طلوع کند باید بار و بندیل خیال ام را بردارم و برگردم به کار و زندگی ام. فردا هم یک روز است از روزهای خدا! چه فرقی دارد؟ هان، پیرمرد؟

  • آرســو

چهار از یک. | پیرمرد نویسنده

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۳۲ ق.ظ

 

 

قسمت چهارم از نامه های پیرمرد نویسنده

 

 

گلبول‌های قرمز، جانم! گلبول های قرمزم دوباره زیاد شدند.  اخ یادم رفت. سلام! چطوری؟ ما هم خوبیم. جانم برایت بگوید، عجب روزی بود! کِیف کردم. یحتمل بیست سی سال جوان شدم. از دکتر که آمدم ضبط را برداشتم و حرف‌های سیا را نوشتم. پسرخاله‌ات میگوید این ماسماسک را بدهم به یک نفر این سیصد دقیقه را پیاده کند. مردک فکر میکند من علیل شده‌ام! امروز که دکتر رفتم و گفت گلبول‌های قرمزم دوباره زیاد شدند، فورا به همه‌شان زنگ زدم تا دیگر سر خوردن قرص و دواهایم اینقدر آزارم ندهند. عزیز جان، آخر این دور ریختن لاشه‌ها از مغزم و جوانه زدن داستان‌ جدید زنده‌ام کرد. اصلا جوانم کرد! شده‌ام زلیخا زیر دامن این قلم خشک شده‌ام. اما دروغ چرا! این جوانی را بی تو چطور سر کنم؟ بگذریم.

به دکتر قول دادم حرف‌های ناامید کننده نزنم‌. میگوید حال قلبت بسته به جوانه‌هایی‌ست که در شیارهای مغزت باز می‌شود. هرچه آب دهی و پر و بالشان را بگیری، این لامصب هم بیشتر و تندتر میزند. شده‌ام آسیاب نانوایی خانم! دورِ باطل ساخته‌ام برای خودم. باطل؟ نمیدانم. به امید نگه داشتن قلبم میدوم تا این داستان‌ را پر و بال دهم، از آن طرف میدوم تا قلبم را نگه دارم به امید پر و بال دادن این داستان! آخر نفهمیدم کدام را علت کنم کدام را معلول‌. اصلا چه مهم؟
مهم این است که صبح‌ها پرده را میکشم، برگه‌ها را درمیاورم، پنجره را باز میکنم، مینویسم و مینویسم و مینویسم تا چروک دست‌هایم باز شود. بعد گل‌های حیاط را آب میدهم و از آن پایین برایشان تعریف میکنم که چند متر بالا تر کنار میز کارم دنیایی ساخته‌ام که باید بیایید و ببینید.. علف‌ها باغچه‌مان زیاد شده. باید بگویم این اوس محمد بیاید از دم همه‌شان را هرس کند. فردا سیا را دعوت کرده‌ام بیاید اینجا. نمیدانی چه داستان عجیب و غریبی دارد! هم خودش هم برادرش. برادرش دیوانه است. البته میگویند که خودش را به دیوانگی زده! ولی بیست نفر شهادت دادند که جنون دارد‌. مادرش هم از اعتیاد جان داده. یک پدر معلول دارد که خب خرج خانه نمیدهد. اوس محمد همین الان رد شد. اگر میان حرفم با تو نبود صدایش میکردم؛ بگذریم. چه میگفتم؟ از سیا! زندگی عجیبی دارد‌. تازگی با این سن کمش زندان هم بوده. با برادرش. دروغ چرا، گاهی میترسم. امروز که در خانه‌شان تنها بودیم گفتم اگر بیاید یک چاقو بیاندازد بیخ گلویم چه کنم؟ بعد دیدم چه دارم اصلا! کشتن یک پیرمرد هفتاد هشتاد ساله کجای این بچه را میگیرد‌. میدانی فکری شدم اگر آن مرد خرفت بیست سال پیش بودم چه؟ سالم و سرزنده، بی ترس از مرگ. یحتمل این کارهای نکرده را که نمیکردم‌‌. تو بودی، خانه‌مان هم که گرم بود، پول خوب هم از آن انتشارات برشکسته نشده‌مان میگرفتیم...دیگر چرا باید داستان پسرکی را مینوشتم که در اولین برخوردش چیزکی به قباله‌‌ام انداخته بود؟ پسرکی که نا ندارد جواب سلامم را بدهد! میدانی؛ از صفر شروع کردن و چیزی برای از دست ندادن؛ نقطه‌ی عجیبی‌ست. چشمت را روی چیزهایی باز میکند که حیرت میکنی. چیزهایی که اگر قبلا وجود داشتند، ترس از داشته‌هایت نمیگذاشت کنارشان بروی.به سیا گفته‌ام بیاید اینجا تا حرف‌هایش را ضبط کنم.
مگر چند تکه پارچه و چند یادگاری از تو و یک میز کار شکسته و چند برگه کاغذ؛ چه ارزشی دارد که نگویم بیاید اینجا.
تو هم راضی باش دیگر!
فکر کن نوه‌ نداشته‌مان است.
البته اگر نوه‌مان بود و سلاممان نمیداد که خودم مثل این لاشه‌های کلمات پرتش میکردم وسط حیاط خانه.
اصلا با این اعصابِ نداشته‌ام خوب کردیم بچه نیاوردیم!
اخ چه میگویم؟ لحظه‌ای فکری شدم نشسته‌ایم روبروی تلوزیون و چای اوردی و داریم حرف میزنیم.
این قاب عکست چه..نه! دکتر گفته حرف نزنم. با خودم هم حرف ناامید کننده نزنم. بله گلبول های قرمز! گلبول‌های قرمز برگشته‌اند سرجایشان...
اصلا امده بودم از این گلبول‌ها برایت بگویم.راهم دوباره کشید سمت داستانم. بروم قدری بنویسم تا مغزم را متلاشی نکرده‌اند، این کلمات وروجک و پرسروصدا.
راستی امشب به خوابم نمی‌آیی؟ نیا! بهتر. مینشینم داستانم را مینویسم. 

 

 

دلخور از نبودنت،

پیرمرد فرسوده ات.

  • آرســو

سه از دو. | بند سه ، دارالمجانین

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۲۵ ب.ظ

 

قسمت سوم از نامه های بند سه ، دارالمجانین

 

دیشب اومد بالا سرم. گفتم تو کودومشونی؟ معجزه؟ گفت نه بابا. من مرگم. گفتم عجب! پس اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم لعنتی؟ یه لبخند مزخرفی زد. تپش قلب گرفتم. بند بند وجودم داشت از هم باز میشد. ترس؟ نبابا. وحشت؟ نبابا. برای کسی که قاعده ی زندگی رو باخته زندگی با مرگ چه فرقی میکنه؟ یه هفته قبلش مامان مهین میگفت این دختره به دردت نمیخوره. پام لیز خورد تو حموم. دستم رفت رو ماشه ی تیغ. نزدم. ای کاش همون موقع میزدم. نزدم. نزدم. نزدی. تو هم رفتی قاطی اونا شهادت دادی. دستمو محکم گرفت. گفتم چجوری میخوای روحمو جدا کنی؟ گفت مگه روحی ام برات مونده؟ فکر کردم اون موقع که زنگ زدند اسم کسایی که شهادت دادند رو گفتند..آخ! آره همون کنار در ورودی بیمارستان. روحم اول از سرم جدا شد. بعد دستام. بعد پاهام. بعد غش کردم. یک،دو،سه،..هیجده،نوزده... تو! اینجا. همین یک کلمه. توی نقطه ی بعد از تو. مردم. مرگ؟ مسخره ست. مضحکه. خنده داره. برای تویی که مرگ رو هر روز و هر شب لمس کردی بازیه. اصلا جایزه ست. اره. مثل اون چاقو تو جیبیه که مجید بعد از فوتبال دستی بهم داد. آخرین باری که دوق کردم کی بود؟ همون. جیغ زدم. و جیغ زدم. و جییغ زدم. مجید بهم چاقوشو داد! همون چاقوعه که باهاش یه پلیسو خط انداخته بود. آخرین بار که مردم کی بود؟ همین چند دقیقه پیش. پیش پای این مرگ واقعیه. داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم. دیدم یکی شبیه تو بود. شبیه؟ نبابا تو بودی. نفرت ام زد بالا. با عشق ام جنگید. بعد نفرت برنده شد. بعد یاد اون چاقوعه افتادم و فکری شدم اگر مجید بود دوتایی دخلتو می آوردیم. من با هر عقربه ی این ساعت مردم بابا. از این مردنا که روحت نصفه میاد بیرون دوباره برمیگرده. یه بارم کامل اومد بیرون. پشت تلفن، هیجده نوزده ... تو.سر  این کلمه آخر. قلبم وایساد. میفهمی قلبت وایسه گوشی دستت باشه مامانت رو تخت پشتی هی بزنه بگه حاجی بدو کار دارم پول نداشته باشی تخت بیمارستانو حساب کنی کل دنیام شهادت جنون داده باشن  و یه فراری از زندون باشی..نچ. نمیفهمی. گفتم آهای وایسا. آهای! رفت. رفت! چرا اومد که بره؟ لعنت به ریختش. رفت که کی بیاد باز؟ این بسته سفیدا کو؟ من دارم واسه کی مینویسم؟ این دیوارا.. چرا تکون میخورن؟

  • آرســو

سه. | مادر ِجنگجو

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۱ ق.ظ

 

 

قسمت اول از نامه های مادر جنگجو

 

نُه ماه‌، می‌شود ۲۷۴ روز. ۲۷۴ روز می‌شود، ۶۵۷۶ ساعت. ۶۵۷۶ ساعت می‌شود، ۳۹۴۵۶۰ دقیقه. من ۳۹۴۵۶۰ دقیقه، تو را در خودم نگه داشتم‌. کدام لالایی را دوست داشتی؟ آها! لالالا،گلِ پونه..بابات رفته..همه میگفتند خلاص کردنش کار یک قرص است. درد ندارد. عروسک‌هایت را می‌چیدم دور اتاق، یکی یکی برمی‌داشتی و تا همه‌شان نخوابند خودت به رخت‌خواب نمی‌رفتی. حتی عزیز هم میگفت بنداز! من دستم را گاز میگرفتم و با صدای بلند میگفتم شرک میگویی مادر؟ یک عروسک مو حنایی داشتی، خاطرت هست؟ مهنازی صدایش میکردیم. برایش لباس دوخته بودم. حتی آقام هم میگفت بنداز! دستم را مشت میکردم و با صدای آرام‌تری میگفتم روز قیامت شما جوابش را می‌دهی؟ مهنازی را که غذا میدادی، می‌آمدی گوشه‌ی آشپزخانه می‌گفتی "مادرِ بچه‌ها گرسنه است،مادر!" آخ که مادر گفتنت چه به جانم میچسبید. دست‌هایم را قلاب میکردم لای موهایت میگفتم "مادر خودش بزرگ شده، برود غذایش را بردارد دختر!". آن روز که برگه‌ی آزمایش را دادند، گفتند از هر بیست کودک یک نفر مبتلا می‌شود. چه ضجه‌هایی میزدم کنار در بیمارستان! آن موقع تو تازه قلبت تشکیل شده بود. رفتی بالای کابینت، بشقابت را پر از سیب زمینی کردی و پریدی پایین. گفتم یواش دختر! گفتی به چشم قربان. آخ که چه زبانی داشتی! دختر چهار ساله و چه به این حرف‌ها؟ مادرم میگفت به دنیا آوردنش زجرکش کردن خودت و دخترت است. میگفت تا کی میخواهی با کل دنیا بجنگی؟ بدون شوهر، تک و تنها با یک بچه‌ی معلول زنده نمیمانی دختر! به پدر مادر پیرت نگاه نکن. سیب زمینی‌ها را میبردی جلوی دهن عروسک هایت میگفتی "بخورید میخوایم بعدش بریم پارک بخورید سریع سریع!مهنازی تو چرا نمیخوری؟ نمکش کمه؟". من عینک‌ام را جا به جا میکردم، چهار قلی میخواندم و چهار طرفت فوت میکردم. مادرم مدام میگفت با معلمی خرج پرستار در نمی‌آید. پدرت هم که چیزی ندارد. با این حال تو هر دقیقه، هر ساعت و هر روز بزرگ و بزرگتر می‌شدی. آنقدر بزرگ که بعد چند ماه دیگر کسی در من نبود، من خودِ خودِ تو بودم. گاهی چشم‌هایم را میبستم و تصور میکردم به جایت نشسته‌ام در گوشه‌ی حیاط و دارم تاب میخورم. میبستم و تصور میکردم روز اول مدرسه‌، دارم وارد کلاس می‌شوم...آه! اضطراب مسخره کردنت آزارم میداد. باید مدرسه مخصوص می‌بردمت. شب‌ها دوتایی که زیر پتو می‌رفتیم، میگفتم بیا ابر درست کنیم بالای سرمان، و هر شب یک جا را انتخاب کنیم و دوتایی برویم. خاطرم هست شب اول گفتی شهربازی. اصلا تا به حال شهربازی نرفته بودیم! پرسیدم شهربازی کجاست؟ گفتی همان جا که محمد پسر همسایه‌ رفته بود دیگر. می‌گویند بچه‌ها هم سوار ماشین می‌شوند. ماشین مخصوص بچه‌ها دارند مامان! خنده‌ام میگرفت و انگشتم را از میان انبوه موهایت در‌می‌آوردم و با شیطنت خاصی که مخصوص خودت بود میگفتم حالا چه ماشینی میخواهی خانم؟ تو هم چشمت را میبستی میگفتی از آن درازها! اتوبوس را خیلی دوست داشتی. میان اسباب‌بازی‌هایت که همه‌شان عروسک بود، یک اتوبوس کوچک هم داشتی. خواهرم بدتر از عزیز بود! هر روز عکس یک کودک معلول را نشانم میداد و میگفت چرا اینقدر خودخواهی؟ باورت می‌شود؟ به من که با تک تک سلول‌های وجودم عاشقت بودم، میگفت خودخواه. من قورت میدادم دخترم! آنقدر قورت دادم که به اندازه‌ی جنین در شکم‌ام، در گلویم بغض جمع شده بود. یحتمل وزنش از تو هم بیشتر بود! آنقدر که روزهای آخر نه ماهگی هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. من شکسته بودم. یک مادر، که اغاز راه بود اما گویی از آخر جاده، با کوله‌باری از یاس و ناتوانی برمیگشت. در آغاز راه باشی و خستگی صدبار زمین خوردن بر تنت باشد، خیلی سخت است. من این سختی را به جان خریدم، نه چون به مادر بودن محتاج بودم، که چون "تو" برایم دختر بودی! از همان لحظه‌ی اول که مثبتِ آزمایش را دیدم. من باید ازت محافظت میکردم، حتی اگر کل دنیا برای جنگ و نابود کردنت روبرویم لشگر می‌کشیدند‌. آخ که چه روزهای سختی بود. مادرجان! نامه‌هایم را زودتر جواب بده. من نمیتوانم تمام داستان را یک نامه کنم. از نوشتن هم چندان خوشم نمی‌آید! اگر این چند خط را به اصرارت مینویسم فقط برای جواب‌هایت است عزیزجانم. جوابم را بفرست، مابقی‌اش را بگویم.

 

 

از مادری دلتنگ به زیبا‌ترین دخترِ مهندس‌ِ جهان.


 

  • آرســو