آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

دو از چهار. | صدا، دوربین، حرکت

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۶ ب.ظ

گاهی تمام گریه و زاری‌ات می‌شود لم دادن به کاناپه و خیره شدن به سقف. نهایت یک آه کوچک و یواشکی هم یک قطره اشک. به قول سید علی صالحی آنقدر آرام و بی سرو صدا که نه پای آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان!  اساتیدمان روی اغراق خیلی تاکید دارند. می‌گویند صحنه‌ی تئاتر صحنه‌ی اغراق است و پرده‌ی سینما آمیختگی اغراق و ذکاوت کارگردان. راست می‌گویند، اگر اغراق نباشد مخاطب هیچ‌گاه کیفیت ماجرا را نمی‌فهمد‌. بازیگر باید نهایت غصه‌اش را در چند دقیقه خلاصه کند و در اشد اکت‌هایش بگنجاند.

 زندگی اما فرق دارد. حالا بنشین ساعت‌ها اشک بریز، جیغ بکش و یک شی بزرگ را محکم به شیشه بزن. خانه را بهم بریز. اهنگ را تا اخر بلند کن. مثل لیلا حاتمی پرده‌ها را از سقف بکش و خانه را لخت کن. آخر چه میشود؟ ناگهان یک نفر به تلفن خانه زنگ میزند و با یک خبر خوش خوشحالت میکند؟ یا مثلا معشوقه‌ات از آن اتاق می‌آید در آغوشت میگیرد؟ یا آیفون خانه ات زنگ میخورد و یک مسافری از راه میرسد که فرشته‌ی نجات است؟ نه جانم. این‌ها به درد قاب بندی های دوربین میخورد. به درد گره نمایشنامه‌ میخورد. در واقعیت جیغ تو به پایان نرسیده همسایه زنگ میزند و چهار فحش نثار خودت و پدرت میکند. اگر اجاره نشین باشی به خاطر الودگی صوتی ایجاد شده در چاردیواری‌اش اخر ماه پدرت را در می‌آورد. آن شیشه‌ی لعنتی که بشکند باید دوبرابر خرجش کنی تا شاید ابعاد کوچک‌ترش را بخری بزنی به دیوار خانه. یا نهایت سوپور محله از بغل خانه بگذرد و بابت ماهیانه‌اش زنگ خانه‌ات را بزند. دنیای واقعی که این چیزها سرش نمی‌شود. فقط کافی‌ست قدری خودت را لوس کنی. نه تنها به تهیه کننده میگوید حسابت تسویه شود بلکه رزومه‌ی کاری‌ات هم میرود به باد هوا. باید همان گوشه‌ی کاناپه خودت را بغل کنی و ارام ارام بگذاری زمان غصه‌هایت را بشوید. صبوری به خرج دهی. و از همه مهمتر اغراق نکنی! دنیای واقعی برعکس سینما، نه تنها از اغراق خوشش نمی‌ِآید بلکه از اغراق  و مشتقاتش به عنوان عنصری برای نابودی‌ات کمک می‌گیرد. 

چه می‌گویم؟ هر بار که گوشه‌ی اتوبوس مینشینم اینطور فکر‌ها مغزم را پر میکنند. آنقدر این مدت روی صحنه بودم که آدم‌ها را شبیه کاراکترهای نمایشمان میبینم. وقتی هم که با خودم حرف میزنم همه چیز را با صحنه‌ی نمایش قیاس میکنم. مثلا آن پسرک لاغر آخر اتوبوس را ببین. یحتمل می‌توانست به جای کاوه باشد. یعنی برادر من. یا مثلا آن زنی که چادرش افتاده روی دوش‌اش را ببین. می‌توانست به جای نسرین مادرم باشد. یک ربع دیگر تمرین اولمان شروع می‌شود و این اتوبوس لعنتی نمی‌خواهد برسد. باید نامه‌ام را تمام کنم. برای اجرای امروز خیلی استرس دارم. کاش بودی و نظر تخصصی‌ات را میدادی. هر بار نکته‌ یا حرفی درباره‌ی اجراهایم میزنی حس میکنم کارم را پذیرفته‌ای. حس خوبی دارم.البته من روی آمدنت در اجرای اخر حساب باز کردم! می‌آیی دیگر؟

  • آرســو

I want to scream

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۱۸ ب.ظ

 

آهنگ را گوش دهید

 

 

 

همه ایستاده‌اند. منتظر حرکت آخرم هستند. منتظر دستی که بلند شود و بگوید من شکست خورده‌ام. منتظر افتادن وزیر روی صحنه‌ی شطرنج. دوربین‌ها آماده‌ی ثبت کردن همین لحظه‌اند. میخواهم فریاد بزنم. جیغ بزنم. نپذیرم. چرا باید شکست بخورم؟

 

 

در این لحظات میخواستم صفحه‌ی گوشی‌ام را بشکنم و بث را عمیقا در آغوش بگیرم..

بث در مسابقه‌ی شطرنج شکست خورد، از بد کسی هم شکست خورد.

با این حال، نامادری‌اش دستش را میگیرد و میگوید حس شکست خوردن را میفهمد، اما نمیشود که همیشه آدم حواسش جمع باشد. بث میگوید تو هیچ چیز از شطرنج نمیدانی! با کنایه هم میگوید تو همیشه شکست خورده‌ای، پس هیچ چیز از شکست خوردن من نمیدانی! 

 

شکست خوردن. ترکیب عجیب و فاقد معنایی‌ست. میدانی، اگر بخواهم روزی شکست خوردن را تعریف کنم احتمالا همین آهنگ را پلی میکنم.

 

Why does the sun go on shining?
Why does the sea rush to shore?
Don't they know it's the end of the world?
Cause you don't love me anymore

Why do the birds go on singing?
Why do the stars glow above?
Don't they know it's the end of the world?
It ended when I lost your  love

 

به معنای عاشقانه‌اش کاری ندارم. به end of worldاش کار دارم. به اینکه آدمی در مواجهه با شکست یا غم سنگین نیاز به این ندارد که یک نفر بیاید روبرویش بشیند بگوید من هم شکست خورده‌ام، لازم نیست همیشه پیروز شد. برای آن فرد در آن مواجهه‌ی عمیق دنیا دیگر معنا ندارد. اصلا تو چه کسی هستی که خودت را برابر من میدانی؟ اصلا پیروزی چیست؟ آدمی مقابل خودش شکست خورده. در مواجهه با خودش شکست خورده. حتی اگر آن لحظه این امکان را به تو بدهند که تو برگردی عقب و آن کارزار را پیروز شوی، انتخابی نخواهی داشت. چون اساسا انتخاب هم دیگر برایت معنی ندارد.هیچ چیز معنی ندارد. دیگر خورشید رنگی نیست. دیگر آواز پرنده‌ها لذت بخش نیست. برخورد آب دریا به ساحل مسخره‌است. همه چیز برایش رنگ خود را از دست داده. معناها در پایه‌ی "تو" تعریف میشدند. حالا این تو، در پس یک اتفاق سهمگین فروریخته. 

 

 

 

- صبح در میان وبلاگ ها به یک پست رسیدم. پست موی انسان ذاتا سفید است اقای ضیا! 

نویسنده راست میگفت. دنیا ذاتا سفید است. تعلقاتی که برای ما رنگی میشوند ذاتا سفید هستند.  دنیا آبستن رنج‌ است و این مقوله موضوعی نیست که بشود انکارش کرد. 

قبلا هم گفته‌ام، پیدا کردن مرز شکست و خستگی بسیار باریک است. شکست زمانی رخ میدهد که آدمی نمیپذیرد دنیا ذاتا سفید است. یعنی شما حریفی دارید، صفحه‌ی شطرنجی بر قرار است و تا زمانیکه شما برنده‌ی بازی هستید دنیایتان رنگی ‌ست. به قول آهنگ، برخورد دریا به ساحل، درخشش ستاره و همه چیز برایتان پر رنگ و لعاب است‌. به قولی در وفق مراد ترین حالت ممکن هستید. اما مواجهه با رخدادی به شدت سنگین، حباب‌های ذهنتان از دنیا را محکم به صخره‌های بی‌رحم واقعیت میزند. به نوعی شما تازه با دنیای تماما سفید مواجه میشوید. با دنیایی که حتی صدای گنجشک‌هایش میتواند برایتان ازاردهنده باشد، چون دیگر رنگ ندارد! 

به نظرم  شکست خوردن، وهم آدمیزاد است. من به حس شکست بسیار احترام میگذارم.  بث نمیتواند در آن لحظه به احدی بگوید تحت چه فشاری دارد نفس میکشد. حتی ممکن است خودکشی کند. حق داشتن یا نداشتن اش را نمیدانم، فقط میدانم شکستی که به قول خودش و خودمان، تجربه میکنیم فاقد معنای واحد است. چرا؟ چون وهم است. وهم ماهیت منحصر به فردی دارد. وهم من نسبت به یک تصور متفاوت با دیگری است. وهم از طریق تجربه، مستند و مدون نمیشود. بلکه از طریق قوه‌ی خیال برای آدمیزاد تداعی میشود. شکست از نوع وهم است، وهمی که منشا‌ش نگاه غلط به دنیاست. نگاه رنگی با لعاب فراوان. ما در مواجهه با رخداد ها شکست نمیخوریم، بلکه با واقعیت روبرو میشویم. این دو فرق دارند. زمانیکه شما اساس را بر برنده شدن میگذارید، شکست را نقص این روند میدانید در نهایت برای خلا رخ داده غصه میخورید. 

با این حال من برعکس فکر میکنم. من فکر میکنم جهان به دنبال نشدن است و جایی که ادمیزاد احساس شکست دارد نقاب حقیقی از چهره‌ی واقعیت دنیا کنار میرود. برای من چنین تعریفی مساوی با انفعال و حس لوزر بودن به معنای بد بودن نیست! ماحصل چنین تعریفی جایگزینی معنای خستگی به جای شکست است. ادمیزاد حق دارد یک جا از نشدن‌ها خسته شود. اما شکست اساسا معنا ندارد. اساسا وجود ندارد. 

  • آرســو

لوزر به ماهوی لوزر!

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۹ ب.ظ

همه ایستاده‌اند. منتظر حرکت آخرم هستند. منتظر دستی که بلند شود و بگوید من شکست خورده‌ام. منتظر افتادن وزیر روی صحنه‌ی شطرنج. دوربین‌ها آماده‌ی ثبت کردن همین لحظه‌اند. میخواهم فریاد بزنم. جیغ بزنم. نپذیرم. چرا باید شکست بخورم؟

من در این لحظات میخواستم صفحه‌ی گوشی‌ام را بشکنم و بث را عمیقا در آغوش بگیرم..

بث در مسابقه‌ی شطرنج شکست میخورده، از کسی شکست میخورد که حریف‌اش هم حساب نکرده بود. در مرحله‌ای شکست میخورد که حتی نمیخواهد بپذیرد قصور و کوتاهی از او بوده. با این حال، نامادری‌اش دستش را میگیرد و میگوید حس شکست خوردن را میفهمد، اما نمیشود که همیشه آدم حواسش جمع باشد. بث میگوید تو هیچ چیز از شطرنج نمیدانی! با کنایه هم میگوید تو همیشه شکست خورده‌ای، پس هیچ چیز از شکست خوردن من نمیدانی! 

 

شکست خوردن. ترکیب عجیبی و فاقد معنایی‌ست. میدانی، اگر بخواهم روزی شکست خوردن را تعریف کنم احتمالا همین آهنگ را پلی میکنم.

 

Why does the sun go on shining?
Why does the sea rush to shore?
Don't they know it's the end of the world?
Cause you don't love me anymore

Why do the birds go on singing?
Why do the stars glow above?
Don't they know it's the end of the world?
It ended when I lost your  love

 

به معنای عاشقانه‌اش کاری ندارم. به end of worldاش کار دارم. به اینکه آدمی در مواجهه با شکست یا غم سنگین نیاز به این ندارد که یک نفر بیاید روبرویش بشیند بگوید من هم شکست خورده‌ام، لازم نیست همیشه پیروز شد. برای آن فرد در آن مواجهه‌ی عمیق دنیا دیگر معنا ندارد. اصلا تو چه کسی هستی که خودت را برابر من میدانی؟ اصلا پیروزی چیست؟ آدمی مقابل خودش شکست خورده. در مواجهه با خودش شکست خورده. حتی اگر آن لحظه این امکان را به تو بدهند که تو برگردی عقب و آن کارزار را پیروز شوی، انتخابی نخواهی داشت. چون اساسا انتخاب هم دیگر برایت معنی ندارد.هیچ چیز معنی ندارد. دیگر خورشید رنگی نیست. دیگر آواز پرنده‌ها لذت بخش نیست. برخورد آب دریا به ساحل مسخره‌است. همه چیز برایش رنگ خود را از دست داده. معناها در پایه‌ی "تو" تعریف میشدند. حالا این تو، در پس یک اتفاق سهمگین فروریخته. 

 

 

 

صبح در میان وبلاگ ها به یک پست رسیدم. پست موی ادمی ذاتا سفید است اقای ضیا! 

نویسنده راست میگفت. دنیا ذاتا سفید است. تعلقاتی که برای ما رنگی میشوند ذاتا سفید است. دنیا آبستن رنج‌ است و این مقوله موضوعی نیست که بشود انکارش کرد. 

قبلا هم گفته‌ام، پیدا کردن مرز شکست و خستگی بسیار باریک است. شکست زمانی رخ میدهد که آدمی نمیپذیرد دنیا ذاتا سفید است. یعنی شما حریفی دارید، صفحه‌ی شطرنجی بر قرار است و تا زمانیکه شما برنده‌ی بازی هستید دنیایتان رنگی ‌ست. به قول آهنگ برخورد دریا به ساحل، درخشش ستاره و همه چیز برایتان پر رنگ و لعاب است‌. به قولی در وفق مراد ترین حالت ممکن هستید. اما مواجهه با رخدادی به شدت سنگین، حباب‌های ذهنمان از دنیا را محکم به صخره‌های بی‌رحم واقعیت میزند. به نوعی شما تازه با دنیای تماما سفید مواجه میشوید. با دنیایی که حتی صدای گنجشک‌هایش میتواند برایتان ازاردهنده باشد، چون دیگر رنگ ندارد! 

به نظرم من شکست خوردن، وهم آدمیزاد است. من به حس شکست بسیار احترام میگذارم. مت معتقدم بث هیچ وقت نمیتواند در آن لحظه به احدی بگوید زیر چه فشاری دارد نفس میکشد. حتی ممکن است خودکشی کند. حق داشتن یا نداشتن اش را نمیدانم، فقط میدانم شکستی که به قول خودش و خودمان، تجربه میکنیم فاقد معنای واحد است. چرا؟ چون وهم است. وهم ماهیت منحصر به فردی دارد. وهم من نسبت به یک تصور متفاوت با دیگری است. وهم از طریق تجربه، مستند و مدون نمیشود. بلکه از طریق قوه‌ی خیال برای آدمیزاد تداعی میشود. شکست از نوع وهم است، وهمی که منشا‌ش نگاه غلط به دنیاست. نگاه رنگی با لعاب فراوان. ما در مواجهه با رخداد ها شکست نمیخوریم، بلکه با واقعیت روبرو میشویم. این دو فرق دارند. زمانیکه شما اساس را بر برنده شدن میگذارید، شکست را نقص این روند میدانید در نهایت برای خلا رخ داده غصه میخورید. 

با این حال من برعکس فکر میکنم. من فکر میکنم جهان به دنبال نشدن است و جایی که ادمیزاد احساس شکست دارد نقاب حقیقی از چهره‌ی واقعیت دنیا کنار میرود. برای من چنین تعریفی مساوی با انفعال و حس لوزر بودن به معنای بد بودن نیست! ماحصل چنین تعریفی جایگزینی معنای خستگی به جای شکست است. ادمیزاد حق دارد یک جا از نشدن‌ها خسته شود. اما شکست اساسا معنا ندارد. اساسا وجود ندارد. 

  • آرســو

راه‌آهن | یکی از میان جمع | سجاد افشاریان

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ب.ظ

دو صد تاکستان غَمَمْ بود که شب پیک مى زد به صبح و آن همه شادمانى بى رحمانه کم آورد از هجومِ ناگاهِ غمى جانکاه. از هجوم ناگاهِ غمی جانکاه. و آن همه شادمانی‌‌. و آن همه شادمانی. کم آورد. بی‌رحمانه. صبح. آن همه. شب. هجوم. هجومِ ناگاه. جانکاه. غمی جانکاه. کم اوردن. بی‌رحمانه. بی‌رحمانه کم آوردن. شب پیک می‌زد به صبح. دو صد تاکستان غم. غم‌ام. غمی جانکاه. و آن همه شادمانی. و کلمات! و کلمات.و کلمات.

  • آرســو

از من الهه‌ی مقاومت نساز! | برای دخترم

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ب.ظ

سلام عزیزم. سلام جان دل. درست سه ماه و بیست روز است که نامه‌ای برایت ننوشتم. علت‌اش را بگذار یک روز تابستانی، وقتی در بالکن خانه‌مان مادر-دختری چای دارچین میخوردیم و تو برایم از زندگی‌ دوستان هم‌سن و سالت میگفتی و با هیجان احساست را راجع به تک تکشان  تصویر میکردی، بگویم. علی الحساب یک بار شروع به نوشتن کردم و در خطوط وسط نامه، به جای ذخیره پیش نویس گزینه‌ی انصراف را زدم. بعد فکر کردم اصلا این بار چه دارم بگویم؟راستش را بخواهی برخلاف هر بار که وعظ و اندرزی گوشه‌ی نامه‌ام قایم میکردم‌ و آهسته آهسته در قامت کلمات برایت میگفتم، این بار هیچ وعظی ندارم. آمدم به عنوان مادر، به عنوان پناه و تکیه‌گاهِ تو، برایت بگویم خسته‌م. مردد بودم این نامه را با این جملات بسوزانم، اما یادم افتاد حوالی هجده سالگی آن روزها هم نامه‌هایی می‌نوشتم که چندان اندرزنامه‌ نبودند. راستش را بخواهی گاهی میخواهم به جان کلمات بیوفتم، برایت حالات و احوالاتی را توصیف کنم که احتمال میدهم در روزهای نوجوانی و یا جوانی تجربه‌اش خواهی کرد. و آن موقع یحتمل من مادری چهل ساله هستم که در کوره‌ی چهل سال زیستن و تجربه اندوختن، دیگر دغدغه‌ها و عمق دردهایت را حس نکنم. حس کردن با درک کردن متفاوت است عزیز جانم. شاید یک روز صادقانه در آغوشت بگیرم بگویم "میفهمم دخترم! میفهمم." و چه بسا واقعا هم بفهمم. اما آن لحظه من مادری چهل ساله‌ام و تو دختری بیست ساله. چه دلم بخواهد و چه نخواهد، بیست سال فاصله بین آن لحظه‌ی من و تو وجود دارد. این بیست سال مانع نیست، اما فاصله است. میخواهم این نامه‌ها بماند تا شاید خلا آن فاصله را پر کند.

عزیزم، نمیدانم در بیست سالگی‌ات چطور مادری خواهم بود، اما از الان میدانم که نمیخواهم برایت کوه بی‌درد باشم و ستون بی ترک. میخواهم همین جا برایت بگویم همه‌ی انسان ها، مرد و زن ندارد، مسلمان و غیر مسلمان ندارد، متقی و غیرمتقی ندارد، همه‌شان یک روز خسته می‌شوند. از من الهه‌ی مقاومت در مقابل هر درد و رنجی نساز! از پدر خیالی‌ات هم نساز. از برادرت هم نساز. از همسرت هم نساز. از هیچ احدی نساز! ما انسان‌ایم. روح داریم و در جهان حوادث زیست میکنیم. مختصر اختیاری داریم اما بر بلندای قامت جبر نفس میکشیم. اگر بخواهم قدری جاده خاکی بروم، روح انفسی در ما دمیده شده اما در کالبد جسم تکان میخوریم. ما انسان‌ایم! یک روز جنگجوی فداکاریم و روز دیگر آن زخم‌خورده‌ای که یک لخته‌ی خون برای از دست دادن نیاز دارد تا جان دهد. یک روز آن مختصر اختیار در مشتمان است و به دنیا پز اشرف مخلوقات بودنمان را میدهیم روز دیگر دنیا تف می‌اندازد بر صورتمان و ما هاج و واج فقط نگاه میکنیم. ما انسان‌ایم دختر. نه کوه سنگ که کوهش هم در طوفان ثابت قدم نیست. خستگی حق طبیعی ماست، نه چون ابتلائات زیادند که چون ما ذی‌حق‌ایم در قبال خستگی! یعنی فرق دارد شما حق چیزی را داشته باشید تا وقتیکه کسی بخواهد به زور برایتان نسخه بکشد.

حالا از تو میپرسم، تصویر تو از خستگی چیست؟ میدانی، یک زمان تصویر من حکایت نادر ابراهیمی‌ بود که در داستان ملاصدرا نوشته بود. خستگی در طریقِ ملاصدرا، یک دراز کشیدن کنار چشمه و خواب نیم‌روزی‌ست. آن هم نه چون خستگی اصالت دارد، چون طریق مهم است و برای طی کردن‌اش بی رمق بودن خطای نابخشونی‌ست.

حالا اما از من بشنو، این تصویرها، نویسنده‌اش نادر ابراهیمی‌ست و فاعل‌اش ملاصدرای فیلسوف. خستگی در دنیای واقعی با آدم‌های واقعی، به اندازه‌ی یک مو با شکست فرق دارد. جان میگیرد. یعنی می‌کاهی. کم می‌شوی. آب می‌شوی. و خودت ذره‌ ذره‌ آب شدن را میبینی. خستگی از مصدر خستن می‌آید. معنی‌اش مساوی با جرح است. دهخدا میگوید "مجروح شدن" و چه راست میگوید! خستگی یک اقامتگاه راه نیست که صرفا نیرو ببخشد. از تو قطعا چیزی را میگیرد. تو قطعا پوسته‌ای را کنار میزنی. قطعا قسمتی از روحت زخمی می‌شود. با این حال فاصله داری با شکست. و به خدا قسم، فهم تفاوت شکست و خستگی از سخت ترین حالات روحی آدمی‌ست. به واسطه‌ی جرحی که برایت رخ داده تو مدام تصور میکنی در نقطه‌ی پایان قصه‌ات غوطه میخوری. تا به حال درد دندان کشیده‌ای؟ حتما کشیدی. اگر جنس دندان‌هایت به مادرت رفته باشد که به یقین کشیدی. خاطرت هست آن لحظه چه سوزش وحشتناکی در مغزت حس میکنی؟ اصلا میخواهی بمیری! یعنی فکر میکنی توان تحمل این درد را نداری. میخواهی میروی دکتر و فقط میگویی این دندان را بکش! نمیخواهمش. روانی‌ام کرده. از زندگی ساقط‌ام کرده‌. میگوید کشیدنی نیست. به عصب رسیده. تو باور نمیکنی. با این حال نخ و قیچی را میدهی دست پزشک میگویی هر کار خودت میکنی بکن. اما من نمیخواهمش. عصب کشی که میکند تازه میفهمی چه دندان حیاتی‌ای داشتی. اصلا اگر نبود چطور میخواستی غذا بخوری؟ فرق خستگی و شکست هم همین است. آن درد وحشتناک نمیگذارد تو زمان را طی کنی. قوت صبر را از جانت میگیرد. تو ترجیح میدهی همان شکست خورده باقی بمانی تا یک خسته! خستگی نیاز به زمان دارد تا مداوا شود. شکست نقطه پایان است. برای کسی که درد میکشد دومی دلنشین تر است. هرچند در باورش نگنجد، اما دلش میخواهد زودتر تمام شود. هرچه که هست تمام شود. حتی اگر پایان ابدی داشته باشد، اما تمام شود. اولی صبر و حوصله میطلبد، طبیب برای جرح میخواهد، زمان برای درمان و امید برای بهبودی. و آه از مورد آخر. از امید که تنها یک واژه است اما پشتش هزار جنگ و خونریزی خوابیده. حالا میبینی این مرز چقدر باریک است؟ 

به همان اندازه که خستگی درجه دارد، باریک شدن این مرز هم حد دارد. یعنی گاه قطرش میشود به اندازه‌ی همان اقامتگاه برای استراحت، گاه باریکی‌اش میشود داد و فریادهای جانکاه برای پایان دادن و پذیرفتن شکست. اینکه همه‌ی آدم‌ها خسته می‌شوند، گزاره‌ی متقن‌ایست اما اینکه این خستگی چقدر به مرز شکست میرسد و چند درصد از ادم‌ها توان تفکیک خستگی و شکست را دارند، نمیدانم! 

نامه‌ام را همین‌جا تمام میکنم. با این حال آمده‌ام تا اینجا که بگویم، از من ِ مادر هیچگاه کوه صبر نساز. و مطمئن باش هر انسانی قبل از پذیرفتن نقش‌هایش یک انسان است، یک انسان با اقتضائاتی که دارد. یکی از این اقتضائات بلاشک خستگی‌ست..پذیرفتن این جمله، آغاز پذیرفتن درد و رنج است و پذیرفتن، نقطه‌ی شروعی‌ست که یک طبیب برای درمان نیاز دارد. پذیرفتن یعنی قبول کردن طی شدن زمان برای بهبودی جرح، و همه‌ی این‌ها یعنی تو شکست نخوردی! 

بله جانم، همه‌مان خسته می‌شویم. همه‌مان.

  • آرســو

بلاگ عزیزم!

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

 

حوالی راهنمایی بود، از وقایع هشتاد و هشت گذشته بود و دوباره بلاگفا جان گرفت. آن موقع تازه نیروهای ژاندارمری ریخته بودند در بلاگفا، باند را قطع کردند و خبرش رسید که خیلی از وبلاگ‌ها سوخته‌.  پیش پای سوختگی وبلاگ‌ها توییتر هم فیلتر شد. آن روزها بچه بودم. اصلا نمیدانستم توییتر چیست ژاندارمری کجاست و چت روم(جایگزین) کدام خری‌ست. بچه‌هایمان فیسبوک‌ داشتند. در کلاس من فیسبوک نداشتم و یک نفر دیگر.وسوسه‌مان کردند ما هم فیسبوک ریختیم. آن موقع یک بلاگفا هم داشتیم که گوش شیطون کر، بسیار هم صورتی و دخترانه بود. پایمان به چت روم هم باز شد که بعد به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی خودمان خارج شدیم. راستش را بخواهید اصلا سر و ته فیسبوک را پیدا نکردیم! یعنی اصلا بلد نبودیم باید چه کار کنیم. کسی هم نبود بپرسیم. همان دو هفته اول رهایش کردیم. بلاگفا بود و بلاگفا.

جلوتر، حوالی اول دبیرستان به اصرار یکی از دوستان در بلاگ وبلاگ پروانه را زدیم. یک بار که با ذوق و شوق اولین نوشته‌مان را در سایت به یکی از دوستان نشان دادیم، آن بنده خدا طوری ذوقمان را هدف گرفت که همان روز وبلاگ را پاک کردیم. گفتیم ما را چه به نوشتن؟ دلتنگ کلاس های انشاء ایام راهنمایی و تعریف و تمجیدهای اغراق آمیز بچه ها شدیم. با این حال قهر قهر تا روز قیامت!

مدتی گذشت، وبلاگ نویسی در مدرسه‌مان مد شد. تاریخ تحول و تطور ما هم شروع شد. دوم دبیرستان بود، جنوبمان را رفته بودیم و حالا باید برای انقلاب و شهدایمان کاری میکردیم! "کاری کردن" منشا ساخت دو وبلاگ شد. یک وبلاگ به اسم شهید همت زدیم و وبلاگ دیگر در راستای انتقال منویات حضرت آقا به دانشجویان خارجی. در وبلاگ دوم از آن جایی که هیچ وقت زبان انگلیسی را جدی نگرفتیم، تمام زحمتی که میکشیدیم در کپی پیس کردن سخنرانی های آقا در گوگل ترنسلیت خلاصه میشد. گذشت، و خاطرم نیست در چه فرآیندی هر دو وبلاگ را حذف کردیم. حوالی سوم دبیرستان، وبلاگ رحیل را ساختیم و آن وبلاگ شد اولین تصمیم جدی‌مان برای نوشتن. بعد گل شبدر، ذهن سیاه، پیش دانشگاهی و یک وبلاگ دیگر که خدا بیامرزدش، همدم روزهای هفده تا نوزده سالگی‌مان شدند. الان هیچ کدامشان نیستند. اگر هم باشند یحتمل آدرس و رمزشان خاطرم نیست. به موازات این روزها، به ما گفتند بیایید اینستاگرام. راستش را بخواهید اصلا وبلاگ هم مثل قبل نبود. انارماهی کم مینوشت، فاطمه چگینی دیگر از آوینی نمیگفت، گل آفتاب‌گردون از بلاگ رفته بود و آن دوست بوشهری که سال کنکور بهم ساعت های درس خواندمان را هر روز گزارش میکردیم؛ دیگر نبود.

بلاگ شده بود خرابه‌ای که تنها، رفیق‌مان یک تنه چراغ‌ش را روشن میکرد که آن هم زد اتاق‌اش را در روزهای اوج خراب کرد. هرچند ما بعد از پنج شش وبلاگ خراب شده صلاحیت غر زدن نداشتیم اما دروغ چرا، هر بار که در بیو‌اش میخوانم که این اتاق در فلان روز یک بار خراب شده، حسرتم میگیرد.

خلاصه‌اش کنم؛ با دیدن وضعیت بلاگ سر خم کردیم و بردنمان اینستاگرام. دوسال دانشگاه، چهار صفحه در اینستاگرام زدیم. آقای اینستاگرام اخلاق خاصی داشت. هم اینکه بدون عکس نمیتوانستی حرف بزنی، هم بیش از یک مقدار کلمه پرتت میکرد بیرون. هرچند کامنت را باز گذاشته بود، ولی کلمه ها از هم جدا میشدند و خب انگار به زور داشتی منتشان را میکشیدی که این واژه‌های ما را در خودت جا بده! مردک نمیدانست واژه‌ها حرمت دارند. راستش را بخواهی ما هم که عکاس نبودیم. یعنی یکسری کلاس رفته بودیم یا مثلا دوربین‌اش را خریده بودیم، اما عکاس نبودیم دیگر! اقای اینستاگرام میگفت یا باید عکاس باشید و حرف بزنید، یا خفه‌خون بگیرید بشینید سرجایتان. راستش آن یک سال ظلم بسیار کشیدیم. با این حال آدم‌ها روز به روز بیشتر میشدند. دوست پیدا کردیم. فهمیدیم بلاگر آواره در اینستاگرام کم نیست! مدتی بعد، یک بنده خدایی پیدایمان کرد گفت شما که بنده‌ی کلماتید، چرا توییتر نمیروید؟ آن جا دیگر منت کسی را هم قرار نیست بکشید. تازه فضایش هم فرانخبگانی‌ست. آدم‌حسابی ها جمع‌اند و اصلا حرفتان همان جا دیده میشود.راستش را بخواهید توییتر رفته بودیم، دو سه سال پیش یک بار چرخی زدیم. جز فحش و برانداز چیزی ندیدیم؛ با این حال گویا فضا عوض شده بود. اینطور که میگفتند مدینه فاضله‌ای بود برای خودش! وارد توییتر شدیم. تایملاین را بالا پایین میکردیم  نخبه ها را پیدا کنیم، چشممان به کلماتشان منور شود بلکم ما هم نخبه شویم، هرچه گشتیم جز مشتی انسان ازدواجی چیزی نیافتیم. یک نفر توییت میزد: با کچل ازدواج میکنید؟ دیگری میگفت: با کسی که شام سوپ میخورد ازدواج میکنید؟ آن دیگری میگفت.. اصلا ابتذالی بود برای خودش! بی انصافی نکنیم؛ توییت درست حسابی هم دیدیم. اما توییت درست و حسابی دیدن هم درد داشت برای خودش! یک نفر آن‌ گوشه‌ی جهان یک عطسه میکرد و شرح ما وقع را از انداختن تف هایش روی اجسام تا نفس ِ بعد از عطسه توییت میکرد به قول توییتری ها فیو استار میشد. مدال شوالیه‌ی جنگجو را می‌انداختند دور گردنش و هزاران منشن که چطور به چنین عطسه‌ای با چنان مسافت نائل گشتید؟ الله اکبر از توانایی های خارق العاده‌تان! بعد یک نفر تحلیل میگذاشت و خودش را به در و دیوار میزد چندرغاز فیو هم نمیخورد. بساط رو مخی بود. فارغ از این‌ها، ما بنده‌ی کلمات بودیم! ما بزرگ‌شده‌ی پست‌های کوتاه بلاگفا و پست‌های الی الابد بلاگ بودیم. توییتر از ما کلمات موجز میخواست. نداشتیم آقا جان! نداشتیم. مگر چند واژه برای هدایت مسلمین و مسلمات در امور سیاسی و غیره. که البته آن را هم نداشتیم! بگذریم. اگر آشناها را هم در توییتر میوت نکنید، زنان فامیل پای تایملاینتان سبزی‌هایی پاک میکردند که حالتان بهم میخورد. چرا زنان؟ چرا مردان نه؟ راستش را بخواهید همین جملات هم نشات گرفته از فضای توییتر است. اه. بگذریم. خبر دادند بیایید تلگرام. پدیده ای داریم به نام کانال! میتوانید در پست‌های کانال آپشن کامنت را اضافه کنید. تازه محدودیت کلمه هم به اندازه‌ی توییتر و اینستاگرام ندارد. بی وقفه اراجیف‌تان را ببافید و نگران عکس‌های نگرفته‌تان هم نشوید.

گفتیم خودش است! اصل اصل جنس است. وبلاگ دوم است. رفتیم کانال. نه یک بار که از ابتدا تا آخرین بار، سه چهار بار! پاک میکردیم ، برمیگشتیم دوباره!

کانال مثل یک بن بست خفه‌کن بود. نه راه پس داشت نه راه پیش نه راهی برای نفس کشیدن! مخاطبش را باید خودت تعیین میکردی. مگر اینکه به زور با کانال های دیگر دوست شوی و بگویی بیا پست ما را بنداز در کانالت ما هم کاسب شویم. اصلا انگار باید کلماتت را میفروختی. بساطی بود. آدم ها الکی وارد کانالت نمیشدند. باید کسی میشدی تا دیده شوی. بعد هم که آشناها زیاد بودند. طبق فرمول بروکراسی، هر جا آشنا زیاد شود فساد هم زیاد میشود! فساد کانال زیاد بود. مرز بین نوشته هایی که باید آشناها بخوانند و نوشته هایی که نباید بخوانند خیلی باریک میشد. اصلا نمیشد دیگر. بعد هم گولمان زدند. آن جا هم محدودیت کلمه داشت! فکر میکردند محدودیت کلمه ی ما در حد دو هزار سه هزار کلمه است. نمیدانستند ما دیوانه تر از این حرف ها هستیم و بعضی شب ها از پنج هزار کلمه هم عبور میکنیم.

خلاصه خسته شدیم. آواره‌ی خسته! در این یک سال وبلاگ شبدر و اینجا هم بودیم. اما در کنارش همه آن‌ها هم بودند. همه آن‌ها که جز خستگی چیزی برایمان نگذاشتند. در تمام صفحه بستن‌های جناب اینستاگرام و پاک شدن‌های جناب توییتر؛ بلاگ برایمان ثابت قدم بود. از اول بود. در این شش سال اخیر، روزی نبوده که وبلاگ نباشد. میدانستیم از هر جا که خسته شویم، بالاخره یک صفحه سفیدی هست که برایش واژه ببافیم. اما دو سه سالی بود که دیگر وبلاگ نخواندیم.دیگر وبلاگ را جدی نگرفتیم. از وقتی فاطمه چگینی رفت، جز اتاق ِ فاخته عزیز دیگر حوصله مان نکشید. ای کاش فقط میرفت! یک طوری رفت که اصلا راستش از وبلاگ مقداری هم زده شدیم. بگذریم. در این سال ها خیلی چیزها تغییر کرده. ما هم خسته تر شدیم. صفحه جدید اینستاگراممان را هم بستند. از آدم‌های آشنا و در معرض دیدن بودن هم خسته‌تر شدیم.

 

امروز بعد از سال ها شروع کردم به وبلاگ خوانی. به پیدا کردن دوست! به دنبال کردن کلماتی که ارزش خواندن دارند. ذوق زده‌ام از برگشتن به آدم‌هایی که بنده کلمات‌اند. و ذوق زده‌ام که دارم مطالبِ شخصی بلاگرهای واقعی را میخوانم. از لفظ بلاگر در اینستاگرام استفاده‌های بدی میشود. اینجا راحت میتوانم بگویم بلاگر!

 

سلام بلاگ عزیزم!

این بار عمیقا سلام.

  • آرســو

انقلاب«مان»

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۳۷ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

اینجا که دیگر اینستاگرام و توییتر نیست که نگویم، «غصه مندم برایت.» مثل ریتم همین آهنگ، همین آهنگ سریال پروانه ی جلیل سامان عزیز. مثل ریتم بالا پایین شدن های تاریخ کشورم. مثل تمام رسیدن ها و نرسیدن های زندگی. غصه مندم برایت، غصه ای اصیل و حقیقی. مثل غمی که روی سریال های جلیل سامان پاشیده. سرشار از امید اما پراندوه! سرشار از افتخار ولی زخمی. میدانی خیلی فکر کردم دنبال احساسات متعارض ام در این سالگرد عزیز، چه کلماتی را سرهم کنم. دیدم وقتی موسیقی ای میتواند تو را در جریان تعارضات همراه کند دیگر چه نیاز به کلمه؟ 

مدت ها پیش خودکشی رضا را که شنیدم بد بهم ریختم. از آن بهم ریختن هایی که باید یک نفر نصفه شبی جمع ام میکرد و میگفت ببین شاید اصلا شکست عشقی بوده. یک نفر اراجیف می بافت تا باور نکنم شکم من سیر است و یک نفر از فقر جان داده. زمان گذشت و برایم شد یک متن در همین وبلاگ. حالا هم گذشته و من در خیابان انقلاب هر روز رضا را میبینم. پدر رضا را هم میبینم! تلخ تر از همه خواهرش..و مادری که پشت این رضاها دارد اشک میریزد. برای من رضا، فارغ از یک اتفاق در یکی از شب های زندگی ام ، شد نماد. نماد جماعتی که به تنهایی میتوانند به دنیا پایان دهند. نماد ادم هایی که نرسیدند و نشد برسند. میان داستان های شهر من، به جایش یک «سیاوش» ساختم تا شاید بشنوم چه میگویند. اما نمیشنوم. جز تصاویری جدا و پراکنده از خیابان ها و فیلم ها و جهادی ها و خیریه ی خواهرم، دیگر چیزی نمیشنوم. زندگی نکردم. از دور دیده ام و از ماهیانه ام آنقدر که برای خودم درد نشود خرج کرده ام. حالا اما بخشی از وجودم یک شب میان دردهای خودم، خودکشی کرد و مرد. و آن جا بود که فهمیدم بیش از این کتاب ها و دم و دستگاه های نخبه پراکنی، آدم ها مهم اند. آدم هایی که «زندگی» میدهند برای نرسیدنشان. نرسیدن هایی که من از وقتی بوده ام،به تک تکشان رسیده ام. حالم خوب نیست آقای انقلاب اسلامی! نمیخواهم حالت را بد کنم، که هنوز بغض میکنم با صدای مطهری وقتی میگوید «این صدای انقلاب است.» بغض میکنم با عکس های سیاه و سفیدت و شکر بودنت که اگر نبود سرم خم بود مقابل رژیمی که تماما با ارکانش بیگانه بودم. اگر نبود شاید مهر ۵۷ با اعتصاب کارگرها، اقلیتی اکثریت میشدند می افتادیم دست شوروی و حالا به جای نماینده ی جمهوری اسلامی، خودمان تقدیم وزارت خارجه اش میشدیم. که اگر نبود، روزهای تلخ ام را با شیرینی «بسیج» ات  پاک نمیکردم. که اگر نبود خیلی اتفاقات می افتاد که به ذهنم نمیرسد. حرف از نبودنت نیست. حرف از چگونه بودنت هم نیست. حرف از اندوه است! 

اندوهی که همیشه هست و به قول نادر ابراهیمی صافی انسان ساز است. حرف از «انقلاب پابرهنگان» است. حرف از رضاست! که میخواهم گلویم بغض شود برایش، و برای خودت اشکش را بریزم. حرف از امیدی ست که مثل یک بند میرود و می آید و یک جا بند نمیشود. حرف از آه کشیدن های آن راننده ی تاکسی ست که دیروز برایم میگفت« میدونی حاج خانم! زندگی که نمیکنیم. جون میکنیم. خدا به دادمون برسه. خدا نجاتمون بده.» حرف از دردی ست که رسیده به گلوی شهر. و نبین کسی حرفی نمیزند، که لابه لای این کتاب و دفترهایی که روز و شب میخوانیم یادمان دادند درد که به گلو برسد، صداها بریده میشود. سکوت حاکم میشود. پشت پرده ی این سکوت اشک ها ریخته میشود..تئوری ها و فرضیه ها میگویند الان وقت اعتراض نیست که وقت خستگی ست. وقت سکوت قبل از طوفان است. میدانی آقای انقلاب اسلامی! به شخصه عاشقتان هستم. به شخصه میدانم نقطه عطف هستید در سیر تطور اندیشه های تاریخ. به شخصه خدا گواه است که در خواندن اخبار منطقه چقدر به بودنتان میبالم. به شخصه شاگرد مکتب رهبرتان بوده و هستم. میدانی آقای انقلاب اسلامی، به شخصه امیدوارم. اما چه کسی گفته اندوه با امید اجتماع نقیضین است؟ به شخصه میدانم، نسل هزارم انقلاب هم که باشم حق استفاده از دوم شخص جمع را در خطاب کردنتان ندارم. به پرانتز تیتر ام قسم! میدانم. اما قلبم رنج رضا را فراموش نمیکند. رنج آدم هایی که در روز میبینم را فراموش نمیکند. و حالا بسان فرزندانی که آغوش امنشان چادر مادرشان است، پناه آورده ام به حرف زدن و در میان گذاشتن رنجم با خودتان که امنید..که اصلا برای خودمان هستید. که اصلا «از» خودمان هستید.

اندوهگین، امیدوارم. 

سالگردتان مبارک «مان» باشد.

۱۳۵۷ ِ عزیز.

  • آرســو

parvane| فرید سعادتمند

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۴۴ ب.ظ

 

 

 

این آهنگ روح سه گانه ی جلیل سامان است. اگر تلوزیون یک سریال را نشان بدهد که قلقلکم بگیرد بشینم تا آخر ببینم همین سه گانه ی ارمغان تاریکی و پروانه و نفس است.

غم اصیل! تنها ترکیبی که میتوانم برای این سه گانه ها به کار ببرم. عشقی که به تصویر میکشد همانی ست که باید باشد، وصالی که به تصویر میکشد هم. اصلا همه چیز! دیالوگ هایش میرود در پوست و جانت یک جایی را پیدا میکند که رخنه کند و جدا هم نشود. همه چیزش به جاست. آهی که از نرسیدن ها میکشی هم به جاست. چقدر این تیتراژ اولش را دوست دارم. باید شب پلی کنی بعد راه روحت را از گوش هایت باز نگه داری، بگذاری ریتم آهنگ بیاید بشیند روی جانت. ممنون آقای سعادتمند.

  • آرســو

به حقیقت پاییز فصل آخر سال بود.

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۱۰ ق.ظ

پاییز فصل آخر سال است| نویسنده: نسیم مرعشی

 جمعه ۱۷بهمن ماه ۱۳۹۹ | در مسیر برگشت از مشهد به تهران

 

قبل‌تر رمان بیشتر میخواندم. ارتباط خاصی با رمان خارجی ندارم، رمان های ایرانی ملموس تر‌اند. رنج‌های آدم‌ها و جنس زیستن‌شان هرچقدر هم متفاوت باشند، یک وجه شباهتی با زیستن توی نوعی دارند. قلم مرعشی. فکر میکنم نویسنده‌ای‌ست که دوستش دارم. نمیدانم تعریف رمان زرد از این رمان بیرون می آید یا نه، ولی ارتباط معنایی دیالوگ هایش را با مونولوگ هایم بسیار پسندیدم. جنس نوشتن اش شبیه به فیلمنامه است. از لحاظ رفت و برگشت های مرتبط! یعنی رفت و برگشت اش شبیه رمان های عباس معروفی نیست که یکدفعه گم شوی و نفهمی چه شد. مرتبط با اکنونی ست که دارد تصویر میشود.

داستان حول سه دوست میچرخد که همکلاسی دانشگاه بودند. هر کدامشان قصه ای دارند سرشار از رنج ولی رنج های منحصر به فرد و حتی متضاد با یکدیگر. دختری که عاشق است ولی اجبارا فارغ میشود و و دختری که عاشق نیست و مجبور است به وصال تن دهد. دختر سوم دختری ست که برای رسیدن به هدف اش یک حصار دور خودش درست کرده تا نه عاشق شود و نه عاشقش شوند و تمام فکر و ذکرش مهاجرت است. هر کدامشان حرف هایی برای گفتن دارند که با تک تک جملاتشان میشود دنیا را یک لحظه نگه داشت. کجای داستان برای من جذاب بود؟ اینکه قصه ای روایت نمیشد. یعنی شما از جمله ی اول میدانستید لیلا طلاق گرفته. و یا شبانه برادری عقب افتاده دارد. و یا روجا میخواهد مهاجرت کند. در اصل کسی از خانه ی اول دست تو را نمیکشاند تا خانه ی آخر ببرد تا تو تازه در جریان قصه قرار بگیری. اینطور رمان ها برای آن هایی که مقدار زیادی خسته اند و حوصله ی «جریان» وقوع یک رخداد را ندارند خیلی کپسولی و خوب است. کل دویست صفحه ی کتاب ماجرای دست و پا زدن آدم ها با دردهایشان است. آخرش هم نه کسی به کسی میرسد و نه اتفاق خارق العاده ی مثبتی می افتد. فقط تو در خلال این صفحات دست و پا زدن و جنگیدن هایی خوانده ای که در نهایت نه شکستی داشته و نه پیروزی. چه بسا درد وغم ها بیشتر هم شده و هیچ چیز هم درست نشده. با این حال لیلا از روی مبل قرمز اش  بعد از هشت ماه بلند شده و دفتر روزنامه اش سری زده و دوباره میخواهد روزنامه نگار شود. یا مثلا شبانه سعی خودش را کرده که عاشق شود و ماهان را ببرد کلاس نقاشی تا به همه ثابت کند بچه عقب افتاده میتواند نقاش شود. روجا برگه ی پذیرش را میگیرد و آماده ی سفر میشود. آخر کتاب، دفتر روزنامه ی لیلا توقیف میشود، شبانه نمیتواند با عشق نداشته اش کنار بیاید، روجا انگیزه نامه اش برای دانشگاه مدنظراش پذیرفته نمیشود.

همه چیز بدتر شده. با این حال آخر داستان با یک مهمانی تمام میشود. مهمانی که آدم هایش یکی از دیگری حالشان بدتر است. با این حال به روی خودشان نمی آورند و ژامبون و قارچشان را میخوردند و شب هم برمیگردند خانه شان.

 

حسی که داستان به شما منتقل میکند همان حکایت «همه مان هم دردیم،فقط دردهایمان فرق میکند.» است. گاهی همین هم درد بودن، همین کنار آدم های پردرد بودن آرام کننده است. به اندازه همان مهمانی گس و تلخ اما مسکن است. بعد از تمام شدن رمان پیش خودم فکر کردم که من هم کنار آدم های دردمند آرام ترم؟ راست اش را بخواهی، این روزها امکان ندارد کسی بگوید من بی دردم. از بین اطرافیانم، آدم هایی که روی روزهای خوششان پارچه ی خاکستری زده اند و رنگ درد به زندگی شان میزنند بی آنکه با رنج و درد مواجهه ای داشته باشند، کم نیستند. آدم هایی که کوه بغض میسازند از کاه های تجربه. کنار این آدم ها بودن، و دیدن غرهایشان که بیشتر از شکم سیری ست عذابم میدهد. عذاب میدهد چون نمیتوانم انتقال معنای درستی برایشان داشته باشم. مثلا نمیتوانم بگویم بچسب به زندگی ات! به خدا ارزش ندارد! به خدا این که میگویی ارزش اشک هم ندارد چه برسد به افسردگی. به خدا بودن ارزشمند تر از نبودن است. به خدا..نهایت تلاش ام این است یک قسم بچسبانم به جملاتم ، بلکم بفهمد که وضعیت اش حتی نمیتوانم بگویم از نود درصد انسان ها بهتر که.. اصلا خوب است. عالی ست. حسرت برانگیز است! گاهی که میان این جملات خودم غرق میشوم، مطمئن تر میشوم یک نفر دیگر در مواجهه با من نوعی همین را میگوید. یک نفر دیگر در مواجهه با آن فردی که به من میگوید، دوباره همین را تکرار میکند. یک نفر دیگر.. و این چرخه میرسد به..به چه کسی؟ و به راستی کدام رنج عظیم تر است؟ نمیدانم. این چرخه شاید بی انتهاست. شاید اصلا چرخه نیست. یعنی رابطه ی طولی ندارد. کاملا عرضی ست. در عرض یکدیگر معنا میشوند. اول دبیرستان معلممان میگفت دردهای انسان ها مثل  اعداد کسری است. یعنی تو عدد یک رنج را باید بگذاری روی مخرج شرایط و ظرفیت آن فرد. با احتساب این فرمول هیچ انسانی بی درد و رنج نیست فقط مخرج اش با دیگری متفاوت است.شاید درست میگویند، «همه مان همدردیم، فقط مخرج هایمان متفاوت است.»

 

 

این رمان را از طاقچه خواندم. دوستش داشتم. قلم روان اما توصیف گرش که ذهن را خسته نمیکند، خوشایند بود. 

  • آرســو

پنج از دو. | بند سه، دارالمجانین

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ

این پیرمرده دوباره اومد. دروغ چرا، حرفای جالبی میزنه. دیروز میگفت ادم رفتنی میره. چه دیوونه بودی چه نبودی، چه مثل میردامادیه ماشین داشتی چه نداشتی میرفت. دنبال بهونه بوده. بعدم گفت ادم نرفتنی نمیره. میگفت سه بار کارش برشکست شده توی این شصت سال سنش. میگفت به خاطر مشکلی که داشته، بچه و نوه و نتیجه و این حرفا نداره. البته بهش گفتم باس میرفتی یه بچه میگرفتی، مثل این سیای ما! خیرت به کسی میرسید پیری. اخمش رفت تو هم گفت فکرشو کرده بودیم، خونه نداشتیم به اسم خودمون نشد. گفتم پیری! با این شرایط تو من بودم نه تنها میرفتم بلکم یه بلاییم سرت میاوردما. خیلی لوسه. همه نویسنده‌ها لوسن. شما خوبی؟ خوش میگذره؟ یه ضبط صوت داره میاره حرفای مارو ضبط میکنه. دفه پیش ازش پرسیدم این صدای مارو رادیو پخش نمیکنن؟ مردک بهم خندید. راستی این پرستار جدیده بود؟ دو سه بار سرش داد زدم پاشد رفت. رفت بند پنج. حال و حوصله ادم جدیدو نداشتم. گفتم همین یوسف اقا بیاد سرممو بزنه. عرضم به حضورت که شمع‌دونی‌های اتاق بغلی زدن بالا. اویزون طاقچه شدن. بودی میومدی آب میدادیشون. بودی..اخ بودی! بودی؟ نبودی. کی بودی؟ ادای بودن درمیاوردی. ببین ادا دراوردن تو مرام ما نبود. به قول این پیریه، ادم رفتنی باس بره. تو هم همون اول رفتنی بودی. خودت میگفتی. حالا واس ادما حال مامان مهینو بهونه کردی،درست،مام گفتیم باشه همین. ولی واس ما دیگ سیا بازی درنیار. اخ گفتم سیا! پسره همه زندگیمونو کرده تو این ماسماسک پیریه. ابرومونو برده. ابروی منو که نه، ابروی خودشو. من که گشتم گشتم اخرین مرحله ی ابرو رو پیدا کردم، فتحش کردم! شدم مجنون این اتاق. ولی این پسر حیف بود. باس بزرگ میشد آقا میشد آقایی میکرد میرفت تو یکی از این شرکتای میرداماد. اها راستی میرداماد پر از شرکته‌. حالا نمیدونم شما مطلعی یا نه. اره دخترجون، ادم رفتنی باس بره. هرچی بیشتر بمونه میشه مثل این ترشی‌های گندیده‌ی مامان مهین. خمار بود نمیفهمید چند سال گذاشتتشون رو بالکن. یهو دیدیم سیا شد هم قد محمداقا، از این شیشه ها هم کپک زد بیرون. اره ادم رفتنی باس بره، نره بو میگیره بالکنو. مثل بوی سیر و سرکه که هنوز تو خونه میپیچه. مثل این رخت عزا که هنوز تو دل منه. اما ادم رفتنی که باس بره، چرا میاد؟ اینو نپرسیدم از این پیریه. این دفعه بیاد میپرسم ازش. البته اگر بیاد! دفعه پیش انقدر زنشو مسخره کردم گذاشت رفت. بابا دیوانه بوده! زنه کلی خاطرخوا داشته، نشسته پای چار کلوم این مردک‌. گفتم شصت سالشو حروم کرد. اخه همه که مثل شما عاقل نیستن! خلاصه قهر کرد رفت. اصلا نمیدونم چطوری پامیشه میاد اینور شهر. چه جونی دارن این نویسنده‌ها! راستی راستی زندگیمو چاپ کنن کسی میخره؟ مگه دیوونن بخرن؟
والا بخدا.

  • آرســو