آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

آتش بدون دود | نادر ابراهیمی فیل و فنچ نمیسازد!

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۴ ب.ظ

 

نویسنده‌ی بی غرض وجود ندارد.اصلا آدمی به غرض زنده‌ست.به هدف.به ایده.به رساندن یک منظور.
اگر نویسنده بتواند ایده‌اش را میان "گفتگو" تقسیم کند و در نهایت یک دیالکتیک درست به مخاطب بدهد،یقینا شاهکار کرده است.در عالم واقع هم اگر فرد بتواند مسلط بر بحث شود و با پنبه هایی که در خلال بحث در نقاط حساس جا گذاشته‌است؛بسمل کند،آن وقت هنر کرده‌است.در بحث‌ها و مناظره‌ها کار قدری آسان است.اما در فیلم و روایت و داستان موضوع پیچیده‌تر میشود.در رشته‌ی ارتباطات چند واحد با عنوان "اقناع و تبلیغ" وجود دارد؛اساتید "غیرمستقیم" بودن محتوا را یکی از اصول مهم در اقناع می‌دانند.اما غیرمستقیم بودن،در سینما و داستان هم توفیر دارد.ذهن آدمی در یک روایت بصری،اغراق را میپذیرد و میخواهد برای راحت کردن ذهن خود؛سیاه و سفید را مطلق ببیند.با این وجود در روایت‌های غیر بصری،کار سخت تر است.اگر بازیگر میتواند با چهره‌اش خباثت و مهربانی را ساطع کنند،تنها سلاح نویسنده "کلمه" است.او باید تصویری درست،باورپذیر،تاثیرگذار و واقعی،به مخاطب نشان دهد.در نهایت هم گلوگاه به نمایش گذاشتن تصویر شخصیت‌ها، در مونولوگ و دیالوگ‌ خلاصه می‌شود.
حال تصور میکنید میان روایت یک دیالوگِ درست ،نویسنده کجا باید بایستد؟
اگر منِ بی قلم باشم،جایی می‌ایستم که "استدلال ضعیف" را مقابل "استدلال قوی" نمایش دهم.من طرف شخصیتی هستم که استدلال قوی دارد و مقابلش یک جاهل احمق است!به قول نادر ابراهیمی ادمی در آنجا که پیروز میدان است دشمن را ضعیف می‌انگارد،آنجا که شکست میخورد دشمن را فراقوی نشان می‌دهد.
حال مجادله با دشمنی ضعیف،چه سود دارد؟
آری اگر من باشم،روایتگر فیلسوفی هستم که با مجنونی گریخته از بند مباحثه می‌کند.من ایده را در حلقوم فیلسوف میگذارم،ایدئولوژیک‌وار روایتگر یک دیالوگ بدیهی می‌شوم.چیزی شبیه به کتاب نخل و نارنج وحید یامین پور.

اما نادر ابراهیمی کجا می‌ایستد؟
او ردی از خود میان دیالوگ ها به جا نمیگذارد.او یک مناظره ی تمام عیار را پیش میبرد،بی آنکه حتی مجری آن باشد! یک جنگ تمام عیار را به راه می‌اندازد و میگذارد آدم های داستانش خودشان جنگ را تمام کنند.او فقط آدم ها را میسازد..با هیبتی درست تک‌تک‌شان را در موقعیت هایی به‌جا قرار میدهد،در آخر خودش تا حد توان از صحنه‌ی نمایش فرار می‌کند.
نادر ابراهیمی "فیل و فنچ" نمیسازد،استدلال‌ها را هرچند اگر از جانب پست‌ترین شخصیت داستان باشد، از اعماق ذهن آن شخصیت روایت می‌کند.
در داستان‌های او،حرف‌های غلط هم قوی هستند.اما قوتشان در "موقعیت"ها گرفته می‌شود،نه صرفا در رفت و آمد دیالوگ‌ها.
بعضا فکر میکنی نادر ابراهیمی جانب یک شخصیت را گرفته و می‌خواهد یک قهرمان بی خط و خش به مخاطبش نشان دهد و تو هم قرار است خام ِ سفیدی ِ محض آن شخصیت شوی!در این مواقع خودش می‌آید وسط میدان و رنگ خاکستری را برمیدارد و روی تک تک کلمات قهرمان داستان میپاشد.نادر ابراهیمی،مراد به مخاطب نشان نمیدهد و تو هم هیچ وقت مرید بی حساب ِ شخصیتی نخواهی شد!قهرمان هایش همیشه یاغی اند و یاغی ها سفید مطلق نمیشوند.
او به درستی میداند حرف‌هایش را کجای داستان بگنجاند،آنطور که ایده را برساند و شخصیتی را به منتهای سفید و سیاهی نبرد..

 

- یک از پنج -

  • آرســو

مِن الغریب..

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۵۷ ب.ظ

به فراخور برهه‌های مختلف زندگی،هر زمان خودم را آویزان یک واژه کرده‌ام! اوایل دبیرستان که بودم خیال "پروانگی" داشتم،جلوتر که رفتم به حکم طریق و رفیق،به بودنی از جنس ما اقرب من وعد "الرحیل" باور داشتم و حالا دوسالی میشود که "غربت" تنها واژه‌ایست که به تمامی میتواند فهم‌ام از وضعیت زندگی را توصیف کند.بیگانه، ناشناخته، ناشناس، بیکس، فقیر، نامحرم، اجنبی، خارجی، بدیع، حیرت انگیز، شگفت، شگفت آور، عجیب، غیرعادی، طرفه، طریف، نو، دورازوطن، دورافتاده!
این واژه‌ها را در تعریف غریب به فارسی آورده‌اند.در عربی مفهومی داریم به نام "غریب اطوار".یعنی گریزنده از مرکز.کلمه‌ی غریب میان اعراب به معنی منحرف از حقیقت(وهم‌انگیز) هم به کار می‌رود.
از میان معانی مختلف،یک مفهوم مشترک وجود دارد."غریب" با وجود فقیر بودنش،با وجود بیگانه و اجنبی بودنش وطن دارد.هرچند اگر "گریزنده" از وطن باشد!به خیالم وطن هرچه که باشد وطن است.اصیل است.غریب،ماهیت‌اش "غیرعادی" بودن است،با این وجود آنچیز که او را به این ماهیت رسانده گریختن از وطن است.خیال نمیکنم گریختن همواره از ترس باشد! اینجا قول اعراب را باید پذیرفت که غریب درگیر اوهام شده و به خیال چشمه‌ای از آب از وطن گریخته و حالا به سراب تنهایی رسیده‌‌است.
در غربت آدمی تعلق ذاتی دارد و هرچقدر هم از مرکز دور شده باشد،آن تعلق ذاتی او را رها نمی‌کند.در غربت هرچقدر وجود گریزان باشد و هرچقدر در بی علاقگیِ مطلق دست و پا بزند،یک علقه‌ی پنهانی وجود دارد که بالاخره او را برمیگرداند.
آری غربت سیاه است!فرو ریختن دارد،دست و پا زدن دارد،تنهایی دارد و از همه مهمتر تصمیم‌های سخت دارد.اما خودش نوید این را می‌دهد که این سیاهی همیشگی نیست.
انجا که مولانا میگوید"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش" ، شاعر رنگ سفید را برمی‌دارد و بوم سراسر سیاه خود را خط خطی میکند.
واژه‌ی غریب،بدیع است.ابعادش زیاد است.آشکارا مانع است و پنهانی جامع!آن چیز که در فهم‌اش مهم است این است که با "تنهایی" خیلی توفیر دارد.تنهایی هیچ کششی به سمت روشنایی ندارد،تماما سیاه است.در دلش هیچ امیدی موج نمیزند.خود را در حصاری زندانی میکند که خودش ساخته و یادش رفته در خروجی برایش تعبیه کند!
الغرض مدت‌هاست آویزان شده‌ام به واژه‌ی غربت. گاه تمایل ام به وجه گریزان بودنش است و گاه دلم میخواهد فقط از وطن بنویسم.گاه از تنهایی‌اش دلشکسته میشوم و گاه به امیدِ پنهانی‌اش تکیه میدهم.
راستش را بخواهی،فهم کردن ابعادش اسان است ولی موقعی که باید فهم بیاید و قوت روح آدمی شود،کار خیلی سخت می‌شود.آدمی از همه‌کس توقع دارد و به خیالش دیگر "غریب" نیست..خیال میکند وطن واقعی همان مکانی‌ست که زندگی میکند و فکری‌ است که تا "ابد" باید همان‌جا انس بگیرد.یادش میرود غریب است..
به خیالم آدم‌ها را واژه‌هایشان میسازد.واژ‌ه‌هایی که آن‌ها انتخاب میکنند تا به تنهایی توصیفشان کند،از آن واژه‌ها که در دلشان توضیحات زیادی نهفته‌است.
ای کاش در مواجهه‌ی اولم با آدم‌ها بگویم،چه واژه‌ای زندگی‌ات را توصیف میکند؟
و او بی‌آنکه من توضیح بیشتری درباره "واژه" بدهم،منظورم را بفهمد!

  • آرســو

جهان!با من برقص..

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ب.ظ

زمین ما همه عمر بی صدا چرخید

تو هم برقص!همینگونه بی بهانه برقص..

 

- نگاه اول -
سرگردانی ، دعوای شاخه‌های درختان،حکایت هزاران مورچه‌ی سرشلوغ و پرمشغله،تلاقی فریاد جیرجیرک ها و رقابت نابرابرشان مقابل صدای نازک گنجشکان،نگاه عاقل اندر سفیه یک الاغ،عصبانیت کلاغ‌ها و سایه ی لامتناهی درختان و بوی عطر چوب های نم‌زده و اختلاط با نفس های گرم ِ گیاهان،مست شدن هوش آدمی و افتادن در آغوش نسیمی که از میان صدها مانع تو را در گوشه‌ی جنگل پیدا میکند..بوسه بر تن آدمی و رقصاندن موهای پریشان میان دست هایش..
- نگاه دوم -

آرامش، موسیقیِ موج ها،نوازش ماسه ها، لالاییِ دریا،مجملی از رنگ آسمان لامنتهی و دریای بیکران،آغوش نسیمی آشنا و بوسه‌ای از انتهای صمیمیت،رقصِ آب ها میان پاهایت..
-نگاه سوم-
رقص:حرکاتی موزون،میان جنون یا هوشیاری،متاثر از فضا.

-نگاه آخر-
فیلم جهان با من به رقص به تصویر کشیدن یک رقص تمام عیار بود.رقص طبیعت،تنهایی،حقیقت و آدمی!
"جهان" سال‌ها با تنهایی رقصیده بود.با طبیعت به مثابه ی حضور آدمی برخورد میکرد،با حیوانات حرف میزد و صدایشان و نگاهشان و آغوششان را میشناخت.تنهایی و مرگ بخشی از حقیقت فکری جهان بود و در میان این حقیقت به ظاهر تلخ،وجودِ سرشارِ طبیعت روحش را پالایش میکرد.دو جهان در گذر فیلم جریان داشت،جهانی که میان آدم ها با دنیاهای عجیب و غریب و رفتارهای انسانیشان گیر میکرد و در آخر با جمله ی "شاید این آخرین بار باشد" خودش را میان آن انسان ها قاطی میکرد و هوشیارانه با قاتل جانش،یعنی مرگ، میرقصید! دست خواهرش را میگرفت و بعد از حرف های ناموزون خواهرش،تا انتهای تنهایی میدوید.
جهان دیگر،تجلی اش در طبیعت بود.آن وقت ها که صدای آهنگی موزون میان جنگل و دریا پخش میشد،جهان با تمام عناصر موزون میرقصید.این بار از روی سرمستی و بار دیگر از روی هوشیاری.جهان در آغوش آن خرِ عاقلش بود که دوست نداشت جز خر او را صدا بزند.آن وقت که ناهید گفت میشود یک اسم دیگر صدایش بزنم؟ گویی همین اسم،همین دخالت در بافت موزون ِ ذهنش،برایش سنگین بود.جهان دلبسته ی سکوت گیاهانش بود که دوست نداشت کسی آن سکوت را بشکند.
دالِ داستان فیلم"رقصیدن" بود.از سکانس اول تا آخرش،رقص جریان داشت.گاه به واسطه ی حقیقت و گاه به واسطه ی طبیعت!مسئله اصلی موزون  بودن نبود،مسئله ی اصلی جریان داشتن بود.نباید متوقف میشد.نباید تنهایی اش را از دست میداد،نباید به بهانه ی بودن آدم ها مرگ را فراموش میکرد،نباید از قاب جنگل اش دور میماند و نباید جایی غیر از دریا را برای خودکشی انتخاب میکرد.
من با این فیلم یک ساعت و نیم رقصیدم.میان خودم و خودم و خودم!میان حقیقت هایی که من هم مثل جهان در مواجهه های متفاوت چشیدم،میان فطرت ام میان طبیعتی که در روحم جریان دارد میان همه چیز!
به نظر مسئله ای در ایده ی رقص هست که نویسنده در پی دیالوگ ها و کلمات میخواهد به مخاطب بفهماند.آن جایی که حمید میگوید: من میدانم ناهید مرا برای بنزم میخواهد.و بعد با یک سرخوشی میگوید: اصلا مگر من چیزی جز بنزم هستم؟
آنجایی که تلاقی نگاه های یک عشق قدیمی دور آتش،شعله ای میان احسان و سعید ایجاد میکند؛این بار این احسان بود که باید با حقیقت میرقصید.احسان نمونه‌ی بارز کسی بود که تا آخرین سکانس از رقصیدن مقابل همه چیز امتناع می‌کرد.کسی که زخم هایش را کهنه نگه میداشت و چاره ای جز دعوا برای التیامشان نمیدید.دقیقا مقابل جهان!جهان با هر برخورد با طبیعت بار دیگر خودی تولید میکرد.
در تمام فیلم،در خواستگاری کردن رضا تا حرف زدن های طنازانه‌ی بهمن،یک روح کمدی‌ جریان دارد که بیش از خنده میخواهد دو چیز را به ذهن مخاطب القا کند،اول یک نوع جنون حاصل از سرخوردگی که میخواهد به هر قیمتی که شده این سرخوردگی را نه تنها به تمسخر بگیرد بلکه از میانه‌ی راه دستش را بگیرد و با هم برقصند.وقتی رضا به نیلوفر میگوید: جهانگیر به امید داشتن کسی در پیری ازدواج کرد،حالا نه پیر میشود و نه آن کس را دارد.او میگوید اما بعد از نیلوفر هم خواستگاری میکند! او حقیقت را میفهمد اما باز زندگی طبیعی را ادامه میدهد.دومین مسئله بعد از جنون،یک رهایی کامل است.جهانگیر در سکانس آخر فیلم میگوید: فکر میکردم اگر مریض شدم همه باید کنارم باشند.اما حالا فکر میکنم،همه باید زندگی خودشان را بکنند اگر شد و اگر خواستند..کنار هم باشند.کنار هم باشند و بی حوصله باشند،کنار هم باشند و دعوا کنند،کنار هم باشند و..

 

فیلم از پس دو جنون، تنها یک چیز میخواهد بگوید:

"جهان" هر چه که هست باید با بودنش رقصید.حقیقت را نوشخوار کرد و طبیعت را در آغوش گرفت و بعد با صدایی موزون..آنقدر رقصید تا از هوشیاری به جنون رسید!

 

  • آرســو