آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۷ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

دو از دو | بندِ سه، دارالمجانین

سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۱۳ ب.ظ

 

 

قسمت دوم از نامه های بند سه،  دارالمجانین

 

 

معجزه! دیروز اومده بود بالا سرم. گفتم بهش تو کی‌ای؟ گفت من معجزم. بیا دستتو بده بریم بیرون. از این میله‌ها رد شیم، بریم وسط شهر یک تاکسی بگیریم تو بری خونتون. همه چی هم درست میشه. اصلا خونه‌تونو عوض میکنی میری بالا مالاها! حالا زیاد بالا هم نه. وسط تهرون. دست مامان باباتو میگیری خاله‌هاتم میبری سر و سامونشون میدی. گفتم پس فلانی چی؟ گفت تو که خیلی وقته رفتی. تو رو یه معجزه دیگه با خودش برده. برده یه خونه اطراف میرداماد، شدی منشی یه شرکت. اره؟ لابد اره. معجزه که دروغ نمیگه. گفتم بهش چرا نگفتی وایسه با هم بریم؟ گفت مگه یادت رفته مردک؟ اون همون بیستمین نفری بود که شهادت داد. اره راست میگه. یک دو سه... شونزده،هیفده،هیجده،نوزده،تو! من داشتم دشمنامو میشمردم. "تو" این وسط چی بود؟ نه بذار دوباره بشمرم، یک دو سه..، هیجده نوزده تو! تو؟ به معجزه گفتم نمیخوام. راحتم بذار. نری میرم سراغ بسته سفیده‌ها! خندید بهم. گفت مردک اون بسته سفیده خودش یه معجزه‌ دیگه‌ست. هرچیزی غیر این اتاق برای تو معجزه‌ست. حتی قبرستون! منم خندیدم. گفتم اون معجزه که بردتت میرداماد چجوریاست؟ گفت خوبه. گفت از من خیلی بهتره. گفتم ماشینم داره؟ گفت اره. اخه یادمه ماشین دوست داشتی. خندید گفت داری فکر میکنی باز؟ گفتم نبابا. دارم به مامان مهین فکر میکنم. ساقی‌شو گرفته بودن. نکنه مونده یه گوشه؟ گفت نه داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا دارم به خاله‌هام فکر میکنم. گفت نه داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا دارم به این پرستار جدیده فکر میکنم. گفت نه داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا این شمع‌دونی اتاق بغلی شنیدم باز شده،فکر کردم برم بهش آب بدم.گفت داری فکر میکنی باز! گفتم نبابا این نوه‌ی اتاق راستی دیروز اومده بود میگفت بابابزرگم الزایمر داشت نه جنون.فکری شدم من چرا بین دیوونگی و الزایمر،اولی رو انتخاب کردم؟ گفت داری فکر میکنی باز! گفتم اره. اره دارم فکر میکنم. گفت بشمار! گفتم:

یک،دو،سه،چهار،پنج،شش،هفت،هشت،نه،ده،یازده،دوازده،سیزده،چهارده،پونزده،شونزده،هیفده،هیجده،نوزده...

نه! اینجا کجاست؟ قرص‌ ابی‌های من کو؟ تو کی‌ای؟ چی‌شده؟ من کجام؟

  • آرســو

سه از یک. | پیرمرد نویسنده

سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ

 

قسمت سوم از نامه های پیرمرد نویسنده

 

سلام.
این یک هفته را درگیر بازسازی خانه بودم. آن دستشویی جادویی با آینه‌ی جادویی‌ترش، فرو ریخت. اتاق‌ها را یکی کرده‌ام، خانه شده یک اتاق بزرگ. میزم را کنار پنجره‌ی مشرف به حیاط گذاشتم. ‌همه چیز طبق برنامه قرار است پیش رود. من مینشینم روی این صندلی، پرده را کنار می‌کشم و قلم به دست، لاشه‌ی واژه‌های فرسوده را از این ارتفاع به حیاط پرتاب می‌کنم، آدم‌های داستانم را در میان غبار چند ساله‌ی مغزم می‌بینم، با تک تکشان دوست می‌شوم و به قول خودت معانقه و معاشقه می‌کنم. بعد آن‌ها از زندگی‌شان می‌گویند و من‌..من آنچه.. من آنچه می‌ماند.. من آنچه می‌ماند را..اه! صدای دِلِر خیلی اذیت کننده‌ست. خیال کردم کار این کارگرها تمام شده که نشستم پای نوشتن. خلاصه‌اش کنم عزیزم، من ایستاده‌ام تا آخرین کلمه‌ی این داستان را ثبت کنم. نمی‌دانم چقدر طول میکشد. اصلا تا آخرین کلمه، زنده می‌مانم؟ نمیدانم. فقط میدانم بعد از رفتنت، در این سال‌ها، این یک ماه یعنی از دیدن چشمان آن پسرک تا بازسازی این خانه، یک اتفاقی در من رخ داده. از جنس آن اتفاقی که در بیست و چند سالگی در همان خیابان کذایی رخ داد. نامش ذوق است یا عشق یا تولدی دیگر یا نمیدانم! گویی دنیا دوباره قرار است برایم شروع شود. دوباره قرار است قلم‌ها کلمات معنا دار ثبت کنند. قرار است معنای جدیدی خلق شود. قرار است دوباره، من خالق شوم! آه میبینی عزیز جان؟ بیست سال این بغض خلق نکردن..آه نمی‌توانم. ببخش جمله‌ی آخرم خیس از اشک شد. اصلا کل کلمات این نامه را از باران چشم‌هایم گرفتم.
تو فکر میکنی می‌توانم؟
یعنی برمی‌گردد روزهای نوشتن؟
آه..چرا سهم من از این جهان، شنیدن جواب یک کلمه‌ای از تو نباید باشد..؟ جوابی که خودت بهتر میدانی چقدر جان می‌دهد به این دست‌های بی‌جانم.
غمگینم امروز، کاش به خوابم بیایی.
میان این هیاهوی رفت و آمد کارگرها و صدای دِلِر، بیش از این نمیتوانم به صدای قلبم گوش دهم و برایت بنویسم. علی الحساب فردا قرار است برگردم به محله‌ی سیا، و داستان زندگی‌اش را با این ماسماسکی که پسرخاله‌ات برایم خریده ضبط کنم. دعا کن خوب از آب دربیاید.

 

دوستدارت،

پیرمرد خسته‌ات.

  • آرســو

اشکو الیک ما لایخفی علیک.

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

دو. | بند سه، دارالمجانین

جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ

 

قسمت اول از نامه های بنده سه،  دارالمجانین

 

من دیوونه نیستم! تو نمیدونی؟ یعنی تو هم حتی نمیدونی؟ لعنت به قرص.به آمپول.به تخت. به سفیدی این دیوارا. به میله‌ی این پنجره‌ها. یعنی تو هم نمیدونی؟ من عاقل تر از تو بودم. عاقل تر از مامان مهین بودم. عاقل تر از اون مردک بودم.اونقدر عاقل بودم که به وقتش دیوونه بشم. انقدر جلوی من تو رو زد، دیوونه‌م کرد. انقدر جلوی من تورو تحقیر کرد که سلول‌های مغزم متلاشی شد. انقدر جلوی من از تو بد گفت که حناق گرفتم. یعنی تو هم نمیدونی؟ من کور نبودم. کر نبودم. دست خودم نبود! اما دیوونگی دست خودم بود. از یه جایی به بعد دودوتات وقتی به جا چارتا بشه یکی، بالا پایین پریدنات به جا رسیدن بشه عقب افتادن، زورت به اون مردک نرسه، ترجیح میدی قاعده‌ها رو نفهمی. بزنی زیر میز بازی بگی اصلا مگه بازیه؟ عه بازی بود؟ بازی چیه؟

اره دیگه. فرار رو به جلو شنیدی؟ همون. من باخته بودم. من وایمیسادم میگفتم باختم؟ من؟ نه. مگه چاره‌ایم داشتم؟ اصلا تو میفهمی چاره نداشتن یعنی چی؟ یعنی دیگه بین قرص آبی و سبزت انتخابی نداری. مجبوری بری یه بسته قرص سفید بخوری. اصلا تو میدونی قرص آبی چیه؟ نمیدونی. تو هیچی نمیدونی. تو از دیوونگی هیچی نمیدونی. نشستی پشت میزت، دودوتات میشه چارتا به خیالت عاقلی. به خیالت جات تو این قفس‌های دوزاری بیرون شهر نیست. فکر میکنی نمیتونم فرار کنم؟ فکر میکنی این میله‌ها رو نمیتونم بشکونم بیام سراغت؟ میتونم. تو خواستی دیوونه‌م کنی. منم دیوونه شدم. اما خیال نکن تو عاقله‌ی داستانی. من عاقل بودم. من از مامان مهین هم عاقل‌تر بودم. من از اون مردک هم عاقل تر بودم. اونقدر عاقل بودم که به وقتش دیوونه بشم. وقتش  تو بودی. تو خواستی شد. دیوارای سفید اینجا هر روز تکون میخورن. هر روز ظهر راه میوفتن میان سمتم، منو بین خودشون له میکنن. بعد صدای خورد شدن استخون‌هامو میشنوم. بعد دندونام. بعد مغزم. بعد یه دفه همه‌شون با هم میترکن. میدونی در روز چند بار میترکم؟ نچ. نمیدونی. چرا اونوقت که خواستن نون خور خونشون کم بشه، منو کردن بیرون هیچی نگفتی؟ نه نخواستی بگی. تو خواستی من دیوونه باشم. اگه تو شهادت نمیدادی که من قبول نمیکردم این قرصارو بخورم. صبر کردم بشنوم تو شهادت دادی یا نه. وقتی شنیدم دوتا دوتا قورتشون دادم. با خنده. اره جونم. تو میدونی درد چیه؟ تو میفهمی درد بیاد بالا بیخ گلوت، گلوتو زخم کنه نتونی غذا بخوری یعنی چی؟ آخه تو که قرص آبی نخوردی چمیدونی درد چیه! با زخم گلوم کنار نیمدم، چرکی شد همه‌ش از گوشه دندونام زد بیرون. تموم جونم عفونت گرفت. روحم درد شد. کفنم درد شد. میدونی همه‌ش از کجا شروع شد؟ نه اون موقع که شنیدم مامان مهین هم معتاد شده. نه اون وقتا که میرفتی نصفه شب بزک میکردی برمیگشتی. نه حتی وقتایی که اون مردک تحقیرت میکرد. از اون وقت که دوتا دوتا قرص خوردم‌. از اون وقت که شنیدم تو هم با باقیِ مردم رفتی شهادت دادی. لامصب مگه شاهد کم بود؟ مگه کم دشمن داشتم؟ اگر تو نمیومدی من با لبه‌ی تیز چاقوشون جون داده بودم. آخ که تو قاطی‌شون شدی.. نذاشتی جون بدم. نذاشتی وایسم بگم دشمن داشتم. نذاشتی ببازم! تو فرصت باختن رو ازم گرفتی. تو که قاطی‌شون شدی، زجر کشم کردی. خواستی به جا ده تا قرص و خلاص شدن، دیوونه بشم و روزی دوتا آبی بخورم و میون این دیوارا له بشم. روزی چند بار بمیرم. من قاعده‌ی بازی رو نمیخواستم. نمیخواستم باور کنم وسط اون لشکر تو هم باشی. باور نکردنش به مرگ هر روزه می ارزید؟ آره می ارزید. دیروز یکی از اینا مرد. اتاق بغلی بود. چند دقیقه انگار باور کرد دیوونه نیست. چند دقیقه فهمید. خودشو کشت. منم مثل امشب یهو یادم میوفته. یهو به سرم میزنه تموم کنم. اما..

اما مگه بازیه؟ مگه بازی بود؟ مگه تو جزوشون بودی؟ بازی چی بود؟ تو کی بودی؟ چی شد؟

  • آرســو

دو از یک. | همان پیرمرد نویسنده

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۳۳ ق.ظ

 

قسمت دوم از نامه های پیرمرد نویسنده

 

نامش سیاوش بود. دوستانش سیا صدایش می‌کردند. آخ!عزیز جانم، راستی حالت چطور است؟ ببخش این ذهن فرسوده و پیر را. آنقدر ذهنم در روز پس از دیدار کوتاهم با سیا در حال کلمه ساختن برایت بود که پاک از خاطرم رفت مقدمه چینی کنم. تو که برایم از آشنا هم آشناتری! ناراحت نمی‌شوی،می‌دانم.
سیا را بگویم؟ عجب چشم‌هایی دارد این بچه! از شوق و مهربانی اش میتوانم ساعت ها داستان سرایی کنم. ظهرها می‌رود چهارراه ولیعصر کفش‌ها را واکس میزند و عصرها کنار متروی محلاتی فال می‌فروشد. آن روز زمان‌ها را جا به جا کرده بود و ظهر آمده بود مترو. سراغش را از دوستانش گرفتم، از من می‌پرسیدند سواد داری ادرس را بنویسیم؟ خنده‌ام گرفت. تا به حال با کسی مواجه نشدم که فکر کند من سواد ندارم! دلم خواست بزنم رو شانه‌ی پسرک و بگویم هر وقت بزرگ شدی میتوانی رمان‌هایم را از غرفه‌ی بزرگسالان بخری. سر به سرشان نگذاشتم، آدرس را گرفتم. در راه پیش خودم گفتم چه بگویم؟ بگویم یک روز صبح در حالیکه دلم برای همسر مرحوم ام تنگ شده بود و میخواستم بعد از سال ها قلم بزنم و برگه‌ها را حرام نکنم، سوار مترو شدم و تو را دیدم و چشم‌هایت مثل چشم‌های همسرم که منبع الهام و ایده بود مغز فرسوده‌ام را به کار انداخت و حالا.. و حالا چه؟ و حالا بیا بنشین روی صندلی تا من به چشمانت خیره شوم؟ نمی‌گوید پیرمرد خرفت دیوانه یا مجنون شده؟ میگوید! از دستم فرار میکند؟ نمیدانم..
خلاصه‌اش کنم، نمیدانی با چه ترسی راه افتادم. عصایم را در کوچه پس‌ کوچه‌ها زمین میزدم و با هر بار زمین خوردن مرور میکردم که کجا می‌روم؟ تِق. آخر چند سالت است پیرمرد؟ تِق. اصلا گیرم ایده‌ای در ذهنت شکل گرفت، با کدام انگشت‌ها میتوانی قلم را ساعت‌ها در دستت نگهداری؟ تِق. چه کسی بعد از این سال‌ها ایده‌های فرسوده‌ی تو را می‌خرد؟ تِق. خلاصه‌اش کنم؛ تِق تِق تِق! کوچه اسماعیلی رسیدم. پلاک ۳ را پیدا کردم و چند بار زنگ زدم. آخر سر سیا غر غرکنان در را باز کرد. خانه نقلی و کوچکی داشتند. بعدها برایت از وضعیت نابسامانشان می گویم.
پسرک مرا نشناخت. می‌گفت هر روز در مترو آدم‌هایی را می‌بیند که دلشان به حالش می‌سوزد و فال زیاد می‌خرند. وقتی نشسته بود روبرویم، داشتم پرهای مردمک چشمش را می‌شمردم. ۵تا بود! قلبم فرو ریخت. تماما فکر کردم تو روبرویم نشستی و قرار است بعد از حرف‌هایمان من برگردم به میز کارم و دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها و موقعیت‌ها را دوباره از سر بگیرم. قلبم توان درک این شباهت را نداشت. از پسرک قدری آب خواستم. همین که رفت برایم آب بیاورد ذهنم پر از ایده شد.. ایده‌ی دختر و پسر جوانی که در کتابخانه‌ی پدربزرگ دخترک علاقمند می‌شوند را خاطرت هست؟ همان داستان نصفه نیمه‌ای که یک روز خواندی و گفتی خیلی زرد جلو بردمش، به ذهنم آمد چطور برگردانم و دوباره بنویسم.
آب را لاجرعه خوردم و شماره‌ موبایل سیا را گرفتم.
در راه خانه فکر میکردم اول از نامه ام به تو شروع کنم، یا فورا برگردم به آن کاغذ پاره ها؟
نمی‌شد برایت تعریف نکنم. یحتمل تا آخر شب واژه‌های نامه در مغزم آنقدر باد میکرد که دیگر جایی برای فکر کردن به قصه‌ی جدید نبود.
قصه‌ام را شروع کردم.. اما به جای یک پسر جوان، از سیا شروع کردم!
یک پسرک ده ساله، متولد اسلام‌شهر با یک پدر معتاد و مادر زندانی ..
به نظرت تمامش میکنم؟ به نظرت کسی می‌خرد؟

خسته‌ام.

 

دوستدارت،

پیرمرد نویسنده‌ی بازنشسته‌ات.

  • آرســو

یک. | از پیرمردِ نویسنده

شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۱ ق.ظ

 

گویی پشت حروف اکسیژن قایم کردند. بی‌وقفه می‌نوشت. از امورات روزمره هم نه، کاغذ حرام میکرد. کلمات‌ مغزش سرشار شده بودند، زورش که به دنیا نمی‌رسید می‌ایستاد روبروی آینه ساعت‌ها زل می‌زد به مردمک چشمانش کلمه می‌ساخت. کلمات بی‌معنی! بعد هم می‌نشست روی صندلی همه‌شان را روی کاغذ تف می‌کرد آرواره‌هایش را درمی‌آورد می‌انداخت در لیوان کنار برگه‌ها و بعد با ذهنی‌ آرام و دهانی آسوده قلم را میچرخاند.

یکی از نوشته‌هایش را پیدا کردم. نامه‌ به همسرش بود. توقع داشتم در آن سن از بچه‌هایش شروع کند. بعد فهمیدم بچه‌ای نداشت..شاید بعدها، نامه‌های بیشتری پیدا کنم و بنویسم.

 

قسمت اول از نامه های پیرمرد نویسنده

 

 

سلام.

امروز حوالی ساعت ۲ رسیدم خانه. می‌گویند جانوری به طول ۵ سانت به شهر حمله کرده. زالو وار خون می‌خورد. انسان‌ها ترسیده‌اند! نیستی شهر را ببینی که همه‌شان یک تکه پارچه روی بینی‌شان نصب کرده‌اند تا جانور وارد دماغشان نشود. نیستی شهر را ببینی که دست تک تکشان یک شیشه‌ آب است و هر جا دست می‌گذارند قبل‌ش نجسی‌اش را می‌شویند. می‌گویند ابتدا که وارد بینی می‌شود ریه‌ات را خانه می‌کند و بعد می‌زند به قلبت و یک دو سه تمام! می‌گویند پیر که باشی احتمال سکته‌ات بالاست. من که پیر نیستم. تولستوی هشتاد و خورده‌ای سالش بود که مرد. من دو سال وقت دارم! پس هنوز پیر نشدم. آخر هر وقت پیر شدی چه دلیل دارد زنده بمانی؟ قرار است پیر شوم که بمیرم دیگر. هشتاد ساله‌ها که نمیمیرند. پس پیر هم نیستند. راستی داشتم می‌گفتم که حوالی ساعت ۲ که رسیدم یک راست رفتم همان دستشویی جادویی. روبروی آینه ساعت ها نشستم و با چشم‌هایم حرف زدم. چروک‌های جدید باز نگه داشتن‌شان را آن هم برای چند ساعت متوالی سخت کردند. راستی پایین پلک سمت راست‌ام نمیدانم چرا سنگین‌تر از پلک سمت چپ‌ام شده. با این حال مردمک چشم‌هایم هنوز شش تا پر دارند. هنوز سیاه‌اند و هنوز می‌توانم به آن نقطه‌ی آخر خیره شوم. آه نقطه‌ی آخر را یادت هست؟ می‌نشستی میگفتی ببین در چشم‌هایم چه می‌بینی. هر بار مثل کودکانی که فقط یک بار اجازه‌ی پرواز دارند و همیشه دلشان له له میزد برای آنکه یک بار ابرها را در آغوش بگیرند، سوار سفینه‌ی فضایی‌‌ام میشدم و بعد در کهکشان چشمت  آدم‌ها، اتفاقات و طبیعتی جدید را کشف می‌کردم. لحظه‌های آخر میزدی روی دوشم می‌گفتی پیاده شو برگشتی خونه! و من از دالان‌های تو در توی چشم‌هایت پرت میشدم روی زمین. آن وقت با همان سرگیجه مینشستم روی میزم و کاغذها را از سفری که رفته بودم پر می‌کردم. آن وقت‌ها نویسنده‌ی قابلی بودم عزیزم! این روزها نیستی که ببینی بی آنکه بدانم چه می‌خواهم، کاغذ را پر میکنم و بعد مچاله، دوباره پر میکنم دوباره.. می‌ایستم روبروی آینه و به چشم‌هایم زل می‌زنم. می‌ایستم تا شاید میان این پوست‌های چروکیده و پلک‌های افتاده کهکشانی پیدا کنم و خودم را میان ستاره‌هایش قایم کنم تا شاید داستانی به ذهن فرسوده‌ام برسد.. از پس ساعت‌ها خیره شدن کمر درد میگیرم و می‌خوابم. اما همه‌ی این‌ها مال قبل از ساعت ۱۲ ظهر امروز بود. امروز سوار مترو که شدم پسربچه‌ای روبرویم ایستاد و مثل همیشه چیزی تعارف کرد. با عصایم کنار کشیدمش. دوباره برگشت. سمج بود. سرم درد میکرد. با ناراحتی گفتم نمی‌خواهم. گفت نوه نداری؟ به خاطر نوه‌ت بخر.

سرم را بلند کردم چیزکی بارش کنم. چشم‌هایش کهکشان داشتند بانو. در همان چند ثانیه سفینه‌ی فضایی‌ام را بعد از سال‌ها خاک گرفتم و قدری سفر کردم. تمام فال‌هایش را خریدم. امشب تا صبح با هم حافظ خوانی داریم..راستی از داستان نصفه و نیمه‌ام برایت نگفتم..

فعلا خسته‌ام. پاهایم جان دراز کشیدن هم ندارند. فعلا تاب  نور ِ پنجره را ندارم.قدری بخوابم، دوباره برایت می‌نویسم.راستی کاش به خوابم بیایی. از آخرین بار که دیدمت یک سال میگذرد. نیامدی هم اشکال ندارد! حالا آن دنیا به خاطر من به چهار فرشته نمی خواهم رو بندازی. دو سال دیگر، هم سن و سال تولستوی شاید دیدمت.

دوستدار تو،

پیرمردِ تنهایت.

 

 

-  تصویر چهره : کارل فردریکسن در انیمیشن UP(بالا)  -

  • آرســو

خون تاریخ

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ب.ظ

این همه خون را ببین!اصلا نمیخواهم کلماتم را بی مهابا و بدون فکر پشت هم بگذارم.نمیخواهم به رسم سجاد افشاریان بگویم،آنقدر بگویم و آنقدر ببافم که ادای کلماتم زودتر از مفاهیمشان روی صفحه بنشینند.

بی ادا،چه کسی این خون های تاریخ را پاک میکند؟

نگاه کن.از زندان ساواک تا زندان های مخوف عراق.از خون های پاک نشده روی دیوار آجری خانه های اسلام آباد تا خون های ریخته شده در  هویزه.چقدر خون،در همین پنجاه سال!گیرم چشممان را ببندیم بر خون های مرزهایمان یا حتی خون های ناحق اعتراضات یا حتی خون های قتل های زنجیره ای یا شاید هم خون های..چه میشود؟اصلا چه میگفتم؟همه ی متنم سرخ شد!چه میگفتم؟هان.خون!

من نمیدانم چند نفر از فداییان خلق،مارکس خواندند چند نفر لنین را آنطور شناختند که پیشوایشان شناخت.نمیداتم چند نفر نشسته اند سرمایه ی مارکس را پاراگراف به پاراگراف تحلیل کردند،فقط میدانم خون  جماعتی هدر رفته.میدانی خون هدر برود یعنی چه؟یعنی یک زیستن،یک زیستن متعهدانه خود را معدوم کرده باشد.یعنی همان لحظه هایی که سرت را بلند میکردی میخواندی به نام "خلق" با اقتدار صدایت را در حنجره ات رها میکردی،در اشتباه ترین لحظه ی ممکن بودی.زیاد گفته باز میگویم،مرگ بزرگترین وحشت اش فهمیدن همین است.همین که نشستی آرمانی ساختی و برای آرمانت جنگیدی و تن و روحت را فداکردی،آخر بفهمی آرمانت هیچ بوده.ما آدم ها که از جنس بودنیم،معنی عدم را آنطور که باید نمیفهمیم.شاید شبیه باشد که یک قلب تهی یا جای خالی کسی در گوشه ی ذهن.اما باز چه کسی درک میکند معدوم شدن آرمان یعنی چه؟وقتی مویرگ های اطراف قلبت به امید تحقق یک آرمان خون را جاری میکنند،وقتی نورون های عصبی مغزت به امید فکر کردن به یک آرمان کارشان را انجام میدهند وقتی تک تک سلول های بدنت با هدف واحد زنده اند،این هدف را بگیری چه میماند؟هیچ.تکه ای استخوان.حالا این هدف را از روح بگیری چه میماند؟دقیقا هیچ!بی تکه ای استخوان.میخواهم بگویم،این همه خون را ببین!ببین آن زمان که مردی با تمام وجود میگفت الله اکبر و ماشه را میکشید حالا در کدام سرابی با "هیچ" دست و پا میزند.راستی چه عذابی سخت تر از بودن،وقتی تمام وجودت میخواهد نباشی؟میگویم این همه خون را ببین!این خون ها روی زمین جاری اند بی آنکه صاحب داشته باشند.ببین!صدای شکسته شدن آدمی را میشنوی؟ملاقات اش با مرگ تمام شده،میرود که معدوم شود.اشتباه بود.بهایش؟چه چیز بالاتر از "وجود"

  • آرســو