آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

آبراهامیان

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ

اینکه چقدر از خوندن کتاب های مستشرقین به مثابه ی تفاسیر دسته اول بدم میاد بماند، اما یک جنابی هست به نام آبراهامیان.تقریبا توی هر کلاسی یک کتاب برای خوندنش وجود داره.ایران میان دو انقلاب تا توهم توطئه ش و نظریه ی طبقه و کارگر.دال فکری ایشون در مورد ایران و کتاب هایی که درمورد ایران نوشته نظریه ی توسعه ی ناموزون عه.این نظریه اساسا هیچ ارتباط ذاتی ای با انقلاب ایران نداره!معتقده شاه نتونست همراه با توسعه ی اقتصادی و اجتماعی توسعه سیاسی ایجاد کنه،همگام با توسعه اقتصادی نهاد های سیاسی و به نوعی آزادی سیاسی به زبون ساده نداد.حالا بماند که طبق نص تاریخ،وضعیت اقتصادی فارغ از برهه ی پنج ساله که پنج سال اساسا مبنا نیست،به چه شکل بوده.

اینکه کتاب ایران میان دو انقلابش منبع ارشد کنکور علوم سیاسی هم هست بماند،اما ای کاش وقتی داریم مستشرق انتخاب میکنیم درست انتخاب کنیم!تفسیر ابراهامیان کاملا عارضیه.هر تفسیری از انقلاب ایران که مولفه ی معرفت سیاسی رو پاک کنه عارضیه.و جالبه که اسم فوکو بین اساتید ما و کتاب هامون فراموش شده ست در حالیکه این بشر تنها کسیه که تونسته اون مولفه رو درک کنه.مسخره ست که توی مباحث پایان جهان ما منابع این بزرگوار رو بررسی میکنیم اما از رسیدنش به معرفت سیاسی هیچی نمیگیم.این درده بزرگوار این درده!

  • آرســو

آتش بدون دود | نادر ابراهیمی فیل و فنچ نمیسازد!

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۴ ب.ظ

 

نویسنده‌ی بی غرض وجود ندارد.اصلا آدمی به غرض زنده‌ست.به هدف.به ایده.به رساندن یک منظور.
اگر نویسنده بتواند ایده‌اش را میان "گفتگو" تقسیم کند و در نهایت یک دیالکتیک درست به مخاطب بدهد،یقینا شاهکار کرده است.در عالم واقع هم اگر فرد بتواند مسلط بر بحث شود و با پنبه هایی که در خلال بحث در نقاط حساس جا گذاشته‌است؛بسمل کند،آن وقت هنر کرده‌است.در بحث‌ها و مناظره‌ها کار قدری آسان است.اما در فیلم و روایت و داستان موضوع پیچیده‌تر میشود.در رشته‌ی ارتباطات چند واحد با عنوان "اقناع و تبلیغ" وجود دارد؛اساتید "غیرمستقیم" بودن محتوا را یکی از اصول مهم در اقناع می‌دانند.اما غیرمستقیم بودن،در سینما و داستان هم توفیر دارد.ذهن آدمی در یک روایت بصری،اغراق را میپذیرد و میخواهد برای راحت کردن ذهن خود؛سیاه و سفید را مطلق ببیند.با این وجود در روایت‌های غیر بصری،کار سخت تر است.اگر بازیگر میتواند با چهره‌اش خباثت و مهربانی را ساطع کنند،تنها سلاح نویسنده "کلمه" است.او باید تصویری درست،باورپذیر،تاثیرگذار و واقعی،به مخاطب نشان دهد.در نهایت هم گلوگاه به نمایش گذاشتن تصویر شخصیت‌ها، در مونولوگ و دیالوگ‌ خلاصه می‌شود.
حال تصور میکنید میان روایت یک دیالوگِ درست ،نویسنده کجا باید بایستد؟
اگر منِ بی قلم باشم،جایی می‌ایستم که "استدلال ضعیف" را مقابل "استدلال قوی" نمایش دهم.من طرف شخصیتی هستم که استدلال قوی دارد و مقابلش یک جاهل احمق است!به قول نادر ابراهیمی ادمی در آنجا که پیروز میدان است دشمن را ضعیف می‌انگارد،آنجا که شکست میخورد دشمن را فراقوی نشان می‌دهد.
حال مجادله با دشمنی ضعیف،چه سود دارد؟
آری اگر من باشم،روایتگر فیلسوفی هستم که با مجنونی گریخته از بند مباحثه می‌کند.من ایده را در حلقوم فیلسوف میگذارم،ایدئولوژیک‌وار روایتگر یک دیالوگ بدیهی می‌شوم.چیزی شبیه به کتاب نخل و نارنج وحید یامین پور.

اما نادر ابراهیمی کجا می‌ایستد؟
او ردی از خود میان دیالوگ ها به جا نمیگذارد.او یک مناظره ی تمام عیار را پیش میبرد،بی آنکه حتی مجری آن باشد! یک جنگ تمام عیار را به راه می‌اندازد و میگذارد آدم های داستانش خودشان جنگ را تمام کنند.او فقط آدم ها را میسازد..با هیبتی درست تک‌تک‌شان را در موقعیت هایی به‌جا قرار میدهد،در آخر خودش تا حد توان از صحنه‌ی نمایش فرار می‌کند.
نادر ابراهیمی "فیل و فنچ" نمیسازد،استدلال‌ها را هرچند اگر از جانب پست‌ترین شخصیت داستان باشد، از اعماق ذهن آن شخصیت روایت می‌کند.
در داستان‌های او،حرف‌های غلط هم قوی هستند.اما قوتشان در "موقعیت"ها گرفته می‌شود،نه صرفا در رفت و آمد دیالوگ‌ها.
بعضا فکر میکنی نادر ابراهیمی جانب یک شخصیت را گرفته و می‌خواهد یک قهرمان بی خط و خش به مخاطبش نشان دهد و تو هم قرار است خام ِ سفیدی ِ محض آن شخصیت شوی!در این مواقع خودش می‌آید وسط میدان و رنگ خاکستری را برمیدارد و روی تک تک کلمات قهرمان داستان میپاشد.نادر ابراهیمی،مراد به مخاطب نشان نمیدهد و تو هم هیچ وقت مرید بی حساب ِ شخصیتی نخواهی شد!قهرمان هایش همیشه یاغی اند و یاغی ها سفید مطلق نمیشوند.
او به درستی میداند حرف‌هایش را کجای داستان بگنجاند،آنطور که ایده را برساند و شخصیتی را به منتهای سفید و سیاهی نبرد..

 

- یک از پنج -

  • آرســو

مِن الغریب..

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۵۷ ب.ظ

به فراخور برهه‌های مختلف زندگی،هر زمان خودم را آویزان یک واژه کرده‌ام! اوایل دبیرستان که بودم خیال "پروانگی" داشتم،جلوتر که رفتم به حکم طریق و رفیق،به بودنی از جنس ما اقرب من وعد "الرحیل" باور داشتم و حالا دوسالی میشود که "غربت" تنها واژه‌ایست که به تمامی میتواند فهم‌ام از وضعیت زندگی را توصیف کند.بیگانه، ناشناخته، ناشناس، بیکس، فقیر، نامحرم، اجنبی، خارجی، بدیع، حیرت انگیز، شگفت، شگفت آور، عجیب، غیرعادی، طرفه، طریف، نو، دورازوطن، دورافتاده!
این واژه‌ها را در تعریف غریب به فارسی آورده‌اند.در عربی مفهومی داریم به نام "غریب اطوار".یعنی گریزنده از مرکز.کلمه‌ی غریب میان اعراب به معنی منحرف از حقیقت(وهم‌انگیز) هم به کار می‌رود.
از میان معانی مختلف،یک مفهوم مشترک وجود دارد."غریب" با وجود فقیر بودنش،با وجود بیگانه و اجنبی بودنش وطن دارد.هرچند اگر "گریزنده" از وطن باشد!به خیالم وطن هرچه که باشد وطن است.اصیل است.غریب،ماهیت‌اش "غیرعادی" بودن است،با این وجود آنچیز که او را به این ماهیت رسانده گریختن از وطن است.خیال نمیکنم گریختن همواره از ترس باشد! اینجا قول اعراب را باید پذیرفت که غریب درگیر اوهام شده و به خیال چشمه‌ای از آب از وطن گریخته و حالا به سراب تنهایی رسیده‌‌است.
در غربت آدمی تعلق ذاتی دارد و هرچقدر هم از مرکز دور شده باشد،آن تعلق ذاتی او را رها نمی‌کند.در غربت هرچقدر وجود گریزان باشد و هرچقدر در بی علاقگیِ مطلق دست و پا بزند،یک علقه‌ی پنهانی وجود دارد که بالاخره او را برمیگرداند.
آری غربت سیاه است!فرو ریختن دارد،دست و پا زدن دارد،تنهایی دارد و از همه مهمتر تصمیم‌های سخت دارد.اما خودش نوید این را می‌دهد که این سیاهی همیشگی نیست.
انجا که مولانا میگوید"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش" ، شاعر رنگ سفید را برمی‌دارد و بوم سراسر سیاه خود را خط خطی میکند.
واژه‌ی غریب،بدیع است.ابعادش زیاد است.آشکارا مانع است و پنهانی جامع!آن چیز که در فهم‌اش مهم است این است که با "تنهایی" خیلی توفیر دارد.تنهایی هیچ کششی به سمت روشنایی ندارد،تماما سیاه است.در دلش هیچ امیدی موج نمیزند.خود را در حصاری زندانی میکند که خودش ساخته و یادش رفته در خروجی برایش تعبیه کند!
الغرض مدت‌هاست آویزان شده‌ام به واژه‌ی غربت. گاه تمایل ام به وجه گریزان بودنش است و گاه دلم میخواهد فقط از وطن بنویسم.گاه از تنهایی‌اش دلشکسته میشوم و گاه به امیدِ پنهانی‌اش تکیه میدهم.
راستش را بخواهی،فهم کردن ابعادش اسان است ولی موقعی که باید فهم بیاید و قوت روح آدمی شود،کار خیلی سخت می‌شود.آدمی از همه‌کس توقع دارد و به خیالش دیگر "غریب" نیست..خیال میکند وطن واقعی همان مکانی‌ست که زندگی میکند و فکری‌ است که تا "ابد" باید همان‌جا انس بگیرد.یادش میرود غریب است..
به خیالم آدم‌ها را واژه‌هایشان میسازد.واژ‌ه‌هایی که آن‌ها انتخاب میکنند تا به تنهایی توصیفشان کند،از آن واژه‌ها که در دلشان توضیحات زیادی نهفته‌است.
ای کاش در مواجهه‌ی اولم با آدم‌ها بگویم،چه واژه‌ای زندگی‌ات را توصیف میکند؟
و او بی‌آنکه من توضیح بیشتری درباره "واژه" بدهم،منظورم را بفهمد!

  • آرســو