آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۱۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

مثل خداداد عزیزی باشید!

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ

این قصه‌ی‌ دیدن مافیای بنده خیلی جذاب است. در ایام به شدت بغرنجی بنده هارهار با فصل اول مافیا میخندیدم. و شاید باورتان نشود، سرماجرایی وسط بحثی به شدت مهم و نهایت آخرین پیام‌ام مبنی بر یک تصمیم به شدت مهم‌تر، داشتم لوبیا پلو میخوردم و مافیا میدیدم، همان جا به مافیا دیدنم ادامه دادم و بعدش با اشک به رختخواب رفتم و بعد قص علی هذا. 

این‌ها را گفتم که بگویم مافیا که از پاییز شروع شده بود، در کل نقش عظیمی در زندگی بنده ایفا کرد. و شروع فصل مافیای خانم‌ها هم دقیقا از شبی بود که یکی از دوستان آمده بود خانه‌مان و آن هم به نوبه‌ی خود جالب است.

حالا غرض اینکه این فصل جدید را نه دیده بودم نه خوشم می‌آمد ببینم. ولی استثنائا امروز ظهر شروع کردم از قسمت اول دیدم. چند نفرشان خوب هستند واقعا. این خدادادعزیزی واقعا موجود عجیبی‌ست. یعنی حتی یک شک اشتباه هم نداشته که آدمیزاد به خودش شک کند. کلا بازی را خیلی جدی میگیرد‌. حرف‌ها را مینویسد و جایی هم که سکوت برایش زده باشند در حال انفجار است. در کل، مسائلی که میخواهید برنده‌اش باشید را باید جدی بگیرید. به نظر به صرف هوش هم نیست، به اهمیت دادن است. به اینکه مثلا کل بازی لال نباشی و گوشه‌ای کرخت نشده باشی بعد آخر بازی توقع برد داشته باشی. آدم‌هایی که اینطور بازی میکنند مسخره‌‌اند. هم بقیه را اذیت میکنند هم خودشان!

  • آرســو

طاقچه باس نورگیر باشه

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۲۶ ق.ظ

 

ازین طاقچه‌‌ها که پشتش پنجره‌س، صبح‌ها آفتاب میزنه سایه میندازه روش. تابستون که میشد آب غوره‌هارو میگرفتیم، میذاشتیم روی طاقچه آفتاب بهش بخوره برسه. البته بگم، باس تو شیشه میریختیم وگرنه توی این بطری پلاستیکیا خراب میشد‌ن. یه موقع آفتاب میزد پلاستیکش آب میشد حالا بیا و درستش کن! بعضی موقعا که آقاجون چار پنج کیلو لیموی تازه از بازار میگرفت میشستیم وسط حیاط دو سه روز آبشونو میگرفتیم‌ اونارم میذاشتیم پهلوی آب غوره‌ها. البته اونارو باس زودتر برمیداشتیم. ننه جون میگفت مایه‌ی لیموترش فرق میکنه، یه موقع تو داغی تابستون تلخ میشه. خب راس میگه! مایه‌ی همه چی فرق میکنه. نمیشه یه نسخه پیچید واسشون. ننه جون سرکه‌هارم خودش درست میکرد. با همون سرکه‌ها، ترشی مینداخت. همیشه میگفت یه زن باس حساب سیرترشیای ده سال بعدشم داشته باشه. آخرِ تابستون که میشد، از بدوبدوهای سه ماهه‌ی ننه جون، میموند یه ردیف شیشه رنگی روی طاقچه‌. گاهی پهلوی راسته‌ شیشه‌ها، سه چهارتا گلدونم بود که برگاش تازه جوونه زده بودن. ننه جون میگفت تا این آب غوره‌ها برسن، گلای اینام دراومده. اصن انگار طاقچه واسه #رسیدن بود. واسه رسیدن ترشیا،آب غوره‌ها، سرکه‌ها، لیموترشا حتی گُلا! جاش خوب بود، هم نور بهش میخورد هم قاطی باقیِ وسایل نبود. اصن بعضی موقعا به این چند تا شیشه و گلدونای خاکی روی طاقچه حسودیم میشد. اینکه باس جاشون جدای از بقیه باشه، اینکه میدونن میخوان چی بشن، تو شیشه‌های رنگین و از همه مهمتر نور دارن. طاقچه‌ی بی نور که طاقچه نیس. اصن باس اونقدر نور داشته باشن که تابستونا از توی ردِ نور، این خاکایی که پخشن تو هوا رو با دستت بگیری. بعد نزدیکای عید ننه جون بیاد بگه یه دستمال بردار زیر و روی شیشه‌ها رو تمیز کن، خاک نشسته روشون. ها طاقچه‌ها خیلی قشنگن. مخصوصا اوناشون که پشتش پنجره‌ست. شیشه رنگی دارن. اصن مهمتر از همه، نور دارن. نور مهمه. واسه #رسیدن ، نور خیلی مهمه. خودت چی؟ طاقچه دلت نورگیر هس؟ نور مهمه‌ ها. واسه رسیدن، نور خیلی مهمه.

  • آرســو

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۵۳ ب.ظ

وبلاگ برای همین است. فرقی ندارد دو شب باشد یا چهار صبح یا یک بعد از ظهر در حالتیکه دستت خیس از وضوست یکدفعه بیایی پشت این صفحه سفید و حرف هایت را کلمه کنی. دیشب  نامه نوشتم برای چند ماه بعد یا چند سال بعد. نامه نوشتن هایم برای آینده، فرار از حال نیست. فرار، در دلش نوعی پناهنگی دارد. پناهنده شدن به آینده ای که مبهم است و پر از شاید و اگر دیوانگی ست. گاهی نیاز است فکر کنی آینده، متفاوت است. نه حتی خوب تر یا بدتر، متفاوت! از کرخی این روزها و اضطراب هایش قدری رها میشوی و فکر میکنی اگر خودت نمیتوانی سرکی به آینده بکشی کلماتت که میتواند پرتاپ شود و دیگر برنگردد. دیشب آهنگ زرد رضا بهرام را دانلود کردم و بعد از مدت ها از این آهنگ ها گوش دادم. یک قسمتی میگوید:« آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم.» نمیدانم، شاید من این روزها مصداق این جمله ام. سرعت گذشتن این روزها خیلی بالاست. خیلی بالا. البته باز هم این را نمیدانم! شاید تا امروز عصر ساعت ۵ این سرعت بالا باشد و مثلا از فردا به فراخور اتفاقاتی که امروز می افتد همه چیز برود در کندترین حالت ممکن. نمیدانم. میبینید؟ آدمی چیست جز مشتی نمیدانم؟ سهم ما از گذر روزگار تنها و تنها امید است. سخت ترین کار ممکن! آدمی باید با کوله باری از «گذشته» امیدوار «آینده»ای سرشار از نمیدانم باشد. باید یک روز مفصل درباره امید فکر کنم و بنویسم ولی علی الحساب، حالا میگویم تمام سهم ما از بالا پایین شدن ها نگه داشتن امید است. امید هم نه به اتفاق یا رخداد یا فرد یا هر چیز جزیی که شما را وابسته به یک امر میکند، امید به گذشتن روزهای بد و آمدن روزهای خوب، به هر نحو. گاهی این نحو آنطور که شما فکر میکنید نیست اما خوب است. مثل ادمی که وسط طوفان ایستاده و تنها فرزندش را در آغوش گرفته. این طوفان گاهی چنان شدت میگیرد که میخواهد فرزندت را از بغلت جدا کند و با خودش ببرد. خم میشوی، دستش را گره میکنی دور گردنت و با تک تک سلول های وجودت نمیگذاری این طوفان شما را از هم جدا کند. و آه از آن وقتی که دستش رها شود و دیگر در آغوشت نباشد. در آن هیاهو باید دنبالش بگردی. در آن هیاهو که خودت ممکن است هر لحظه با طوفان بروی و نیست شوی. بالاخره این طوفان یک جا میخوابد و تو تازه میفهمی آن لرزش زانوهایت وسط ماجرا و آن قدرتی که نمیگذاشت پخش زمین شوی چقدر ارزشمند بود. چقدر مهم بود. امید همین است. در تندباد باید مراقبش بود. اگر گم شد، به بهانه ی هر اتفاق ممکنی باید دنبالش دوید. حتی به قیمت خود آدمی. اصلا آدمی چقدر قیمت دارد؟ مگر غیر از این است که تمام ارزش آدمی به میزان امیدی ست که در پنجه اش دارد؟ به میزان نگه داشتن زانوهایش و خم شدن ولی نیوفتادن روزهای طوفان؟ تمام کاری که میتوانیم در دنیا انجام دهیم، تمام دهن کجی ای که میتوانیم به تمام تلخی ها بکنیم، امیدوار بودن است. از  فکرهای سختی  عبور کردم که حالا بیایم اینجا بنویسم و بگویم قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟

  • آرســو

به این هات چاکلت سوگند.

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۳۲ ب.ظ

امروز عصر هم تمام شد. بعدش یک لیوان هات چاکلت درست کردم و حالا نشسته ام روبرویم پنجره اتاقم و کونومتر را آماده باش نگه داشته ام تا گزارشم را شروع کنم. به این هات چاکلت سوگند  باید در امتداد زندگی کرد. امتداد هرچیز. امتداد به دست آوردن ها و به دست نیاوردن ها. امتداد خستگی و نخستگی. امتداد مهمتر است. میدانی چه میگویم؟ نقطه ی اوج داستان هیچ ارزشی ندارد. یعنی درد هم امتدادش مهم است. لحظه ی رنج هم امتدادش مهم است. حتی همین بلاتکلیفی های گس و بی سر و ته هم امتدادش مهم است. خودشان فی نفسه چقدر مهم اند؟ نهایت یک روز. نهایت یک ساعت. نهایت..اما این لحظات ممتد میشوند میپاشند به زندگی. جوهر لحظه های حساس است که میپاشد به در و دیوار. و شما در نهایت باید در همین خانه با رنگ های هر کدام از این جوهر ها زندگی کنید. بله، چه کنید؟ زندگی کنید. میدانم. میدانم جاده ی ممتد همیشه سرد است و یخ بندان. همیشه رنج مرگ عزیزان آنقدر جانکاه نیست که زندگی بعد از این رنج جانکاه است. همیشه موقف تصمیم گیری آنقدر جانکاه نیست که زندگی در این موقف و هر روز بیدار شدن و صبحانه خوردن و با بچه ها بازی کردن و بعد رفتن سر کار و بعد شام خوردن و بعد مثل «همیشه» دوباره خوابیدن و.. سخت است. ولی میگویم، شما باید در امتداد زندگی کنید. حتی امتداد خوشی ها! لبخند ها. گریستن ها. برو یک هات چاکلت برای خودت درست کن بنشین پای کارت. زندگی همین لحظه است.

  • آرســو

بیا بشین، یه دیقه خسته باش.

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

امشب گوش غریبه را پیچاندم و نشاندمش پای لپتاپ و گفتم بشین بنویس. از حالت بنویس. از نوشتن چرا اینقدر دور میشوی دختر؟ خندید و گفت من که ظهر نوشتم! گفتم نه آن حساب نیست. به حساب «قصه ها جسارت بر واقعیت ها»هستند نوشتی. قدری از واقعیت ها بنویس. از آن مدل متن ها که زمستان مینوشتی. گفت خیلی وقت است بهار شده. خبر نداری؟ گفتم خبر دارم! برای من نمیخواهد فلسفی حرف بزنی. حالت خوب است؟ برای فردا استرس نداری؟ باز هم خندید زنک! گفت زندگی شخصی من دیگر به خودم ربطی ندارد، من کارم را میکنم و کتابم را میخوانم و با دوست هایم خوش میگذرانم. بگذار زندگی شخصی ام خودش این طرف و آن طرف برود. اینطور خیال همه مان راحت تر است. هم زندگی شخصی ام هم خودم هم تویی که نمیدانم از کدام قسمت مغزم سر و کله ات پیدا شده و من را نشانده ای پای این کلمات. گفتم مگر زندگی شخصی خارج از تو معنا دارد؟ گفت همان قدر که تو خارج از من داری با من دیالوگ برقرار میکنی زندگی شخصی هم گاهی میتواند برای خودش باشد. میتواند برود پی تقدیر خودش و بزنگاه من را صدا کند. من دیگر حوصله ی این کار ها را ندارم. گفتم چند سالت است پیرزن؟ پررو نگاهم کرد و گفت بگو چند قرنت است پیرزن! گفتم حالا خوب است در زلزله ی بم نبودی که اینقدر خودت را دنیادیده حساب میکنی. گفت حساب؟ بیخیال عامو. ما دیگر خودمان را هیچ چیزی حساب نمیکنیم. پیری همه اش به تجربه اندوختن نیست، به خستگی هم هست. به هم پای جوون ها ندویدن هم هست. گفتم چه کسی گفته خستگی آدمی را پیر میکند؟ آدم های خسته، ژنشان خسته است. بخواهند میتوانند در کودکیشان هم از نخریدن عروسک هایشان خسته شوند. همانقدر که یک مرد بعد از از دست دادن عزیزانش در یک زلزله بلند میشود میرود به آدم ها کمک میکند یعنی خسته نیست. پیر هم نشده. نه دخترجان! شما ژن خسته ای داری. وگرنه آوار که روی همه میریزد، همه خسته اند؟ گفت همیشه از من توقع زیادی داشتی. همیشه میخواستی زیر آوار بلند شوم بگویم من سالم ام! درد؟ درد نداشت. همیشه دلت میخواست مغرور باشم. دلت میخواست قهرمان قصه های نوشته نشده باشم. گفتم نه! قهرمان قصه های نوشته نشده که هنوز نوشته نشدند! چه چیز ها میگویی زن. همیشه دلم میخواست محکم باشی. دلم میخواست فکر کنی دردهایت مقابل عظیم ترین دردها هیچ است. اینطور نیست؟ گفت ولی درد ها منحصر به فردند. خدا در فنجان کسی دریا نمیریزد! اینطور نیست؟ گفتم چرا به فنجان راضی شده ای؟ از کی تا به حال اینقدر کوچک شده ای؟ فنجان یک روز میشکند. از دست کسی هم نیوفتد، آب داغ و سرد بریزی ترک میخورد. از درون متلاشی میشود، حتی اگر در دست حواس جمع ترین انسان روی کره خاکی باشد! گفت بحث قناعت نیست، مایه ی آدمی ست. گفتم مایه ات قدر یک فنجان می ارزد؟ گفت بیخیال. مگر حالم را نپرسیدی؟ خوبم. گفتم میدانم خوبی. اگر خوب نبودی کلماتت زمستان بود. میخواهم بدانم بهارت چطور است؟ توانسته ای گلی را بو کنی و زیر لب بگویی عجب عطری دارد؟ گفت انگار خبر نداری! کرونا عطر گل ها را جمع کرده. گفتم نه خانم. شما خبر نداری. گل های همین پارک کناری در آمده اند. شکفته اند. گل های باغچه خانه تان هم شکفته اند. مگر بهار را گوشه ی خانه به در میکنند؟ ضمنا کرونا هنوز زورش به عطر گل ها نرسیده. هیج وقت نمیرسد. زور هیچ کس نمیرسد. همه چیز قابل تغییر نیست. گفت چه کسی میگوید همه چیز قابل تغییر نیست؟ مگر کسی میدانست که یک ویروس چند وجبی میتواند کل جهان را متوقف کند. گفتم کل جهان؟ بالا آمدن خورشید و پیچیدن عطر گل محمدی و صدای گنجشک ها کنار تراس اتاقت..این ها از جهان نیست زن؟ گفت چرا اینقدر سختش میکنی. گفتم تو چرا اینقدر آسانش میکنی؟ گفت سخت، سخت است. گفتم آسان، سخت تر است! گول میزند. تهش سرت میخورد به دیوار  دوباره آه و ناله ات بلند میشود که این دیوار چه بود گذاشتید اینجا. گفت یعنی میگویی نباید از آن دیوار شکوه میکردم؟ میبینی چقدر توقعت بالاست؟ گفتم چرا حرف در دهانم میگذاری زن! گفتم شکوه نکن؟ بکن. صد سال سیاه بپوش و هزار سال خودت از از عطر گل های محمدی پارک محله ات محروم کن. فقط میگویم خودت را به خریت نزن. نگو این چه دیواری بود گذاشتید اینجا. گفت اولا چه کسی گفته من خودم را از عطر گل های محمدی محروم کرده ام؟ خواستم گل نرگس بخرم! کارت پولم را گم کردم. خاطر شریفتان هست دیگر. عطر گل های محمدی ترس کرونا دارد. دوما، گلایه هم نوعی شکوه است. گلایه از آن دیوار هم نوعی شکوه. چطور میگویی شکوه کنم ولی خودم را از کلایه محروم کنم؟ گفتم اولا آدمی به بهانه جویی زنده است. اصلا میدانی دیگر، قوت آدمیزاد بهانه است. باشد کرونا را بهانه کن، ولی دیگر هیچ وقت من را خر فرض نکن غریبه. هیچ وقت! دوما گلایه هم با اسکل کردن خود فرق دارد. تو وقتی چیزی را قبول میکنی و با ادله میپذیری حق نداری زیرش بزنی. حق نداری امضایت را انکار کنی. تو پای بودن دیوارها امضا کردی غریبه. خاطر شریفتان هست؟ گفت امضا کردم به بودنشان، امضا نکرده بودم اگر سرم خورد، درد نگیرد. گفتم داری در دور باطل من را میچرخانی. من گفتم درد حق توست. همانقدر که تو ذیحق درد هستی، آدمی دیحق بودن است. من گفتم از درد ناله نکنی؟ نه. من گفتم وجود دیوار ها را انکار نکن. تو خودت معترف شدی که پای بودنشان امضا کرده ای. پس چطور میگویی «چه کسی این دیوار را اینجا گذاشته؟» دوم اینکه برو خودت را گول بزن غریبه! انسان به حرکت زنده است. پای این را هم امضا کرده ای. میان این همه دیوار کدام آدمی برخورد نمیکند؟ گفت بگذریم آقا. بگذریم. حالم را پرسیدی؟ خوبم. خیلی هم خوب. خداراشکر. گفتم آری بگذریم..

  • آرســو

دو از سه. | مادر جنگجو

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ

یک چیزی در درونم مدام خالی میشود. مدام. گویی یک نفر دیگر نه با کلنگ که با مشتش افتاده به جان چاه درونم. سنگلاخ ها را کنار میزند و مدام با کف دستش خاک را مشت میکند و به کناری میریزد. این کویر پر از تپه است. تپه هایی از خاک و سنگریزه. پر از حفره است. حفره هایی که هر کدام عمق خودشان را دارند. باران که میزند آدم های کویر خوشحال میشوند. فکر میکنند آب حفره ها را پر میکند. بیخبر از اینکه حوالی ساعت ۱۲ ظهر آفتاب میگیرد. زمین داغ میشود و آب حفره ها به ناگه نیست میشود. من سال ها این کویر را سبز نگه داشته بودم. نه؟ باران که نمی آمد. این اطراف هم آبی نبود. یک تنه میزدم به جاده و آب می آوردم. آن روزها تو بچه بودی. یادت نیست. میگفتند اختلال یادگیری هم میگیرد. حالا که به آن روزها فکر میکنم خنده ام میگیرد. ولی خب حالا خنده ام میگیرد! آن روزاها صدبار در راه زمین خوردم. صدبار به نابود کردن خودم فکر کردم. به اینکه شاید بزرگترین کار در حقت، نبودن خودت باشد. و بعد از نبودن تو یحتمل نبودن خودم. گذشت آن روزها. حالا رسیده ام به روزهایی که دوباره حفره های درونم سرباز کرده اند. دیگر هیچ آبادی ای این اطراف نیست تا برایش آب بیاورم. افسردگی گرفته ام، از نوع حادش. روانشناسم میگوید هنوز برایت نامه بنویسم. آنقدر بنویسم تا مغزم از حرف هایی که درونش میپیچد خالی شود. هر روز یک فکر تازه به ذهنم میرسد. نکند اتفاقی برایت افتاده؟ نکند قرص هایت را نخورده باشی و حالت بد شده باشد. نکند قرص هایت را جا به جا خورده باشی و یک جا گوشه ی آن خیابان های تنگ که یک بار عکسش را برایم فرستادی افتاده باشی و کسی پیدایت نکند. نکند.. نه. پاهایم شروع به لرزیدن کردند. نباید فکر بد به ذهنم راه بدهم! نباید حفره ی مریضی ات را دوباره کلنگ بزنم. باید فکر کنم یحتمل ازدواج کرده ای. سرت آنقدر شلوغ شده که نمیرسی صندوق نامه هایت را چک کنی. شرکتت را عوض کرده ای و حالا دیگر کارفرمای قابلی شده ای. شاید هم حامله باشی! البته دکتر ها گفته بودند با این قرص هایی که میخوری اگر روزی بخواهی مادر شوی امکان سقطش بالاست. اما بحتمل آنجا علم پیشرفت کرده و درمانت را تمام کرده ای. هر جا که هستی نمیدانی اینجا من با فکر به تو چگونه هر روز آب میشوم. هر کسی مرا میبیند حال نوه ام را میپرسد! نمیداند تازه فردا قرار است چهل و سه ساله شوم. موهای تماما سپیدم و این خط های صورتم هر کدامشان حکایت یک قصه است که در مغزم از نبودنت و چگونه بودنت ساخته ام. قلب درد گاه به گاهم.. آه چه میگویم. قرار بود به چیز های قشنگ فکر کنم. راستی شوهرت چه شکلی است؟ هوایت را دارد؟ شاید هم ازدواج نکرده باشی. با یک نفر دوست باشی یا..شاید ازدواج کرده باشی و طلاق گرفته باشی. آه چقدر سنگین است برایت. شاید ازدواج کرده باشی و شوهرت یک روز که به بهانه ی خرید داروهایت به داروخانه رفته تصادف کرده باشد و تو این روزها عذاب وجدان نبودنش را بکشی. شاید هم ازدواج کرده باشی و شوهرت خیانت.. آه. این حفره ی ازدواجت دارد روز به روز برایم عمیق تر میشود. روزهای آخری که برایم پیام میفرستادی میگفتی در انجمن های مخصوص بیماران اختلال lc عضو شد ه ای و قرار است به بچه های کم توان درس بدهی. میگفتی مسئول انجمن یک پسر سی ساله است که هوای بچه ها را دارد. شاید با همان پسر ازدواج کرده ای. نمیدانم. اصلا نمیدانم! شاید هم یک دوست صمیمی داری که با او زندگی میکنی. کاش یک نفر هوایت را داشته باشد. میگویند هوای آنجا این روزها خیلی سرد است. نکند لباس های گرم نخری؟ آخ نکند پول هایت تمام شده باشد و در مضیقه مالی باشی؟ نکند شرکتت تعطیل شده باشد و اصلا بدهکار شده باشی. نکند زندانی ات کردند و نمیگذارند نامه بفرستی؟ آه. در مغزم هزاران هزار نکند میچرخد. نکند ها در جدال با «کاش» هایم همیشه پیروزترین اند. چرا جوابم را نمیدهی؟ چرا هر روز زندگی را برایم جانکاه تر میکنی؟ این کویر ذهنم دیگر جای هیچ حفره ای را ندارد. کاش بدانی.. کاش این جمله ها را بخوانی. کاش..نکند..شاید یک روز این جهنم را به جهنم آن دنیا بفروشم! کاش تا آن روز خبری از تو برسد. خبری.. نمیدانم چه خبر، فقط گزاره ای از بودنت به من بدهد. هرچه که میخواهد باشد.. هرچه.

  • آرســو

نخل و نارنج | وحید یامین پور

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۵۴ ب.ظ

- خودم را ملزم کرده‌ام امسال، برای هر کتابی که میخوانم یک یادداشت برای خودم در این وبلاگ بگذارم. هم به عنوان یادآوری برای بعدها، هم شاید معرفی یک کتاب برای کسی که اینجا را دنبال می‌کند و هم اینکه نظرم را درباره آن کتاب در برخی موقعیت‌ها نیاز دارم. در اکثر مواقع بعد از مدتی از خاطرم می‌رود! -

 

 

عادت زشتی دارم! کتاب‌هایی که تا صد صفحه‌ی اول به دلم نشیند را برای مدت طولانی کنار میگذارم. خیلی طولانی. اگر خریده باشمش، احتمالا یک روز برگردم و برای آن پولی که خرج کردم به زور هم که شده تا صفحات آخر را بخوانم. ولی در حال حاضر کتابخانه‌ام، مخصوصا رمان‌هایش پر از کتاب نصفه است. نخل و نارنج را یک سال پیش صفحات ابتدایی‌اش را خواندم. آن موقع، حتی قصد داشتم استوری کنم و بگویم: " سطح دیالوگ‌ها، هم‌پایه‌ی فیلمنامه‌های ایرج ملکی‌ست"

حالا امروز، تقریبا بیش از یک سال بعد، این کتاب را تمام کردم. خوشحالم آن استوری را نگذاشتم، هرچند هنوز هم میگویم سطح دیالوگ‌های ابتدای کتاب که بین سید علی شوشتری و شیخ انصاری رد و بدل میشد واقعا خوب نیست.

با این حال از خواندنش پشیمان نیستم. صفحه‌های پِرتی خیلی زیاد داشت. اینطور زندگینامه‌ها، یعنی نخل و نارنج، سه دیدار یا مردی در تبعید ابدی در عین اینکه شمای کلی زندگی یک شخص را به شما میدهد اما در نهایت آن چیز که در ذهن شما باقی می‌گذارد سکانس‌های جزیی از مواجهه‌هایی‌ست که از کتاب در ذهنتان باقی مانده. مثلا سکانس خواستگاری امام خمینی در سه دیدار، سکانس لحظه‌ی تبعید و ترسیم کویر در مردی در تبعید ابدی یا ..؛ شاید بعد از چند سال از من درباره سه دیدار بپرسید، به جز چند سکانس کوتاه چیز دیگری نمیتوانم برایتان بگویم. کما اینکه آن دو اثر هم پر بود از این طور مواجهه‌ها جزیی ولی عمیق. نخل و نارنج کمتر برای من چنین تصاویری داشت. شیخ همواره در حال رفت و آمد نجف و ایران بود و پاره‌ای از این رفت و آمد‌ها و دیالوگ‌هایی که با برادرش داشت اصلا برای من خواننده مهم و جذاب نبود. پر واضح است که من نویسنده نیستم و این‌ها صرفا حسی‌ست که از خواندن یک کتاب برایم به وجود آمده.

با این حال، واقعا اگر پنجاه صفحه اول را فاکتور بگیرم باقی بسیار روان و سریع جلو رفت.

یک برش از متن در وصف شیخ بود، عمیقا عمیقا برایم حسرت‌آفرین و عجیب آمد. برای منی که از شیخ هیچ اطلاعاتی ندارم، همین پاراگراف و اتفاقی که قبلش ترسیم شد، نقطه‌ی شروعی بود که بگردم و از احوالات شیخ مرتضی انصاری بخوانم.

" شیخ به راه خود می‌رفت؛ گویی انبوهی کار نکرده داشت که باید همه را به نوبت انجام می‌داد. همه چیز در نظمی دقیق پیش می‌رفت. نه خواندن جای نوشتن را می‌گرفت، نه نوشتن جای عبادت را، نه عبادت جای تدریس را و نه هیچ کدام جای رسیدگی به فقرا و خویشان را. زمان تابع اراده او بود، به هر میزان که او می‌خواست وسعت پیدا می‌کرد. زمان بعدی از ابعاد دنیاست و احکام آن بر امور متعالی جاری نمی‌شود و شیخ چنان بود که گویی بخشی از امورش را در بعدی از ابعاد ملکوتی گنجانده است."

 

علاوه بر این، حکایت آمدن خاتون خواهر ناصر الدین شاه به خانه‌ی شیخ و غیبتی که ایشان می‌کند و بعد رفتار تحکمی شیخ، در ذهنم ماندگار شد.

با این حال مجموعا پشیمان خواندنش نیستم. از این نویسنده که چه بسا قدری نقد به شخصش داشته باشم، آن کتاب ارتدادش هم در کتابخانه‌ام نصفه مانده[البته آن را خیلی کمتر از نصفه خواندم، فکر کنم بیست صفحه یا شاید کمتر.] که چشمک میزند و احتمالا به زودی بخواهم سراغش بروم.

در مجموع، چه شخصیت‌های عجیبی در تاریخ داریم که نمی‌شناسمشان. کلا آدمی چقدر قابلیت و ظرفیت پرواز دارد. به نظرم بخشی از عجز و ناامیدی ما، بی‌خبری از آدم‌هایی‌ست که توانسته‌اند به مقام‌های عالیه برسند. طوبی لِشیخ مرتضی انصاری. طوبی لهم!

 

  • آرســو

میان گندم‌ها، خندیده‌ایم.

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 

گوش دهید

 

هی بچرخان. آنقدر سریع که باد میان موهایت پرسه بزند. آنقدر سریع که از چرخش تندباد حوادث مصون بمانی. آنقدر سریع تا سبزه‌ها رنگ ببازند، تا خط مستقیمی شوند گوشه‌ی چشمت. تو رکاب بزن، گویی همه چیز متصل است، گویی جان من، رکاب تو و چرخش باد میان گندم‌ها و نور آسمان و سایه‌ی کوه‌ها بر روی آلونک‌ها، خنده‌ی بی وقفه‌ی بچه‌ها در رودخانه، مستانه مستانه راه رفتن موریانه‌ها روی خاک، قارقار کلاغ‌ها و همه چیز و همه چیز پیوسته با رکاب تو "هست" و حرکت می‌کند. تو رکاب بزن، بگذار افسانه‌ی دویدن و همیشه دویدن و بی وقفه دویدن و رسیدن، یک بار واقعی شود. بگذار من روایتگر داستانی باشم از توانستن، میان تمام لالایی‌های تلخ مادران، تو قصه‌ی شیرین شدن باشی. رکاب بزن. کلا‌غ‌ها همیشه بر بلندی آسمان می‌ایستند، میخواهند سیاهی پرهای خود را مقابل خورشید بگیرند و سایه بیافکنند به گندمزار. رکاب بزن! بی‌توجه به تکه های سیاهی که روی زمین افتاده و گاه و بی گاه صدای سنگین قارقار از بالا سرت می‌آید تا نگذارد تو صدای بازی بچه‌ها را بشنوی. رکاب بزن! مگر نمیبینی کودکان منتظر قصه‌اند؟ مگر نمیخواهی به جمله‌ی "افسانه است." پایان دهی؟ رکاب بزن. ببین باد می‌پیچد و موهای بلندت را در آسمان می‌رقصاند. ببین باد میپیچد و تو را به تمامی در آغوش میگیرد. ببین باد میپیچد و گندم‌ها را با چه حوصله‌ای نوازش میکند. رکاب بزن! من صدای خورد شدن استخوان‌های پدری را در همین حوالی می‌شنوم. تو نمی‌شنوی؟ من صدای گلویی را که از شدت بغض، غذا را پس می‌زند می‌شنوم. تو نمی‌شنوی؟ من صدای بهم خوردن قلب‌ها و سنگ‌ها را می‌شنوم. تو نمی‌شنوی؟ من صدای فریاد‌ها..زجه‌ها..شیون‌ها.. رکاب بزن. دو دستت را باز کن. میان این گندمزار، در سایه‌ی سیاهی کلاغ‌ها خیره به نور تابیده شده لبخند بزن. این استقبال گرم خورشید را در آغوش بگیر. هم وزن خنده‌ی کودکانی که در رودخانه لخت شدند، رکاب بزن. سایه‌ی کوه‌ها را ببین. ببین چگونه آلونک‌ها را در آغوش گرفتند. رکاب بزن. هی بچرخان.. هی آن دوپایت را بچرخان! مگذار رخوت بنشیند بر عضلاتت، مگذار این تند باد تو را دور خودش بچرخاند.. تندتر تندتر تندتر..

 

 

 

- برای ۱۲ فروردین، برای چیزهایی که باور داشتم و باور دارم، برای "خورشید"، برای گندم‌زار و صدای کودکانی که دم مسیحایی دارند. برای صداهای درد. برای دویدن! برای "افسانه"های واقعی. برای انقلاب. برای تمام "قلب‌"‌ها و رکاب‌ ها -

  • آرســو

زندگی، همین روزهاست. | برای دخترم.

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ق.ظ

راستش میخواستم برای خودم نامه بنویسم. برای خودِ ده سال دیگرم، برای خودِ سی سالگی. آن چیز که تصویر دارم از سی سالگی، روزهایی‌ست قدری با ثبات‌تر. ازدواج کرده یا نکرده، بچه دار شده یا نشده، کار را به جایی رسانده نرسانده، بنده‌ی بهتری شده یا نشده، نمیدانم، فقط میدانم "این روزها نیست." نه که این روزها چاقو گذاشته باشند زیر گلویم، نه واقعا. ولی ثبات ندارد. بگذریم، حالا دارم با تو، جانِ دلم حرف میزنم. نمیدانم روزگاری که تو قرار است زندگی کنی هدف‌های آدم‌ها چه شکلی‌ست، نمیدانم چقدر میخواهی در آینده ات "کسی" شوی و این کسی شدن را چگونه میبینی، با این حال امشب که قصد کردم کلماتی برای ده سال بعد خودم بنویسم و بگویم خوش به حالت این روزهای تشویش را گذرانده‌ای، اما بگذار بگویم، با وجود آنکه امشب طی دو فرآیند، در مضیقه‌ی عجیبی قرار گرفتم، به نظرم هنوز هم زندگی همین است. زندگی همین استرس‌هاست، همین نگرانی‌ها همین دلشوره‌ها و ته ته‌اش "نمیدانم چه می‌شود"ها.

راستش را بگویم،مدت‌ها دنبال ثبات بودم. دنبال اینکه در باب موضوعی که میتواند هرچیزی در زندگی باشد،چه ازدواج چه شغل و چه حتی مسیر رشته‌ام، یک نقطه باشد که یک نفس راحت بکشم بگویم تمام شد! دو راهی سه راهی چهار راهی ها تمام شد. موقف انتخاب و تصمیم و حتی جبر، تمام شد. من تماما منتظر بودم. انتظار آدمی را کم میکند. دروغ نگویم هنوز هم منتظرم! انتظار نه تنها ادمی را کم میکند که حسرت‌مند یک "زمان" میکند که گویی آن زمان هرچقدر تندتر میدوی، از تو دور و دورتر می‌شود. میخواهی همه چیز برود روی ده سال بعد، ولی همه چیز الان همین است که در آن وجود داری. میخواهی یک نفر بیاید بگوید راه درست چیست، ولی در نهایت خداوند در عالم ظاهر تو را مسئول زندگی‌ات کرده. آرامش محض، آن "زمان" ای که تو انتظارش را برای تمام شدن تشویش‌هایت میکشی در دسترس این دنیا نیست. همیشه چیزی هست که باید تو را در زیر منگنه فشار دهد. همیشه چیزی هست که باید لا ادری کنان، میانش بدوی و با چشمان بسته مدام در حال افتادن و بلند شدن باشی. با این حال، مومنی که نه خوف از آینده دارد و نه حسرتی بر گذشته کیست؟ فکر میکنی آن مومن چشمانش باز است؟ فکر میکنی او نمیداند انتظار چیست، موقف تصمیم گیری چیست و در نهایت نگران نمیشود؟ مومن به هر حال انسان است. آن چیز که اضافه بر سازمان دارد، قدرت ماورایی توکل است. 

اگر باور کنی آرامش نقطه‌ای نیست که یک جا برایت کنار گذاشته باشند و با گذراندن زمان میتوانی بغلش کنی، اگر باور کنی زندگی همین روزهاست که نگرانش هستی، اگر باور کنی همین بیست سالگی و بیست و یک سالگی و بیست و دوسالگی و.. حسرتِ روزهای آینده‌ات است، اگر باور کنی جهان همین فرمون را پیش میگیرد و آن چیز که باید تغییر کند نه اتفاقات که خودت هستی، هیچ وقت حسرت برگشتن به گذشته را نمیخوری.

دوستت دارم، نگران هیچ چیز نباش.

  • آرســو

از من، به پنج سالِ بعد.

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۵ ق.ظ

نمیدانم چقدر این روزها برای آن روزها تمام شده. نمیدانم. نمیدانم، فقط میتوانم فکر کنم این روزها تمام می‌شود. 

  • آرســو