آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

دبیرستان هرچند کوتاه، هرچند کم، هرچند شل و بی‌خاصیت برای خودم، ولی چند روزی کلاس المپیاد ادبی مدرسه را شرکت کردم. من از شکست خوردن جلوی ادم‌ها بیزار بودم. بیزار هستم؟ نمیدانم. دنیا به مرور تو را از پیله‌های ترس های کودکانه رها میکند، اما خب چرا باید بگویم نظر آدم‌ها هیچ تاثیری در من ندارد در حالیکه دارد! هنوز هم از شکست خوردن جلوی ادم ها بد میترسم، اما نه به بدیِ فراری که در دبیرستان از المپیاد ادبی کردم. آن روزهای کوتاه و کم، چند صباحی کلاس تاریخ بیهقی داشتیم. خاطرم هست برای کلاس‌های عرفان، تصمیمم هنوز قطعی نشده بود که تنها فرصت کردم ویس‌های معلممان را گوش دهم. حالا الان خواستم بگویم، یکدفعه یاد آن روز پاییزی- یا زمستانی افتادم که از مدرسه تا خانه باران گرفته بود و در گوشم ویس کلاس عرفان پلی بود. میخواهم یکدفعه بعد از پنج شش سال بگویم دلم برای آن لحظه تنگ شد. و دیگر هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت، من شانزده ساله از مدرسه به خانه با شیشه‌ای باران خورده به صدای معلمی که از حلاج میگوید، نفس نمیکشم. همین گزاره و دلتنگی‌اش، من را به این باور میرساند که دیگر هیچ وقت روزهای رفته باز نمیگردد. دیگر هیچ وقت، آن عظمت تکرار نمیشود‌. من زیاد دلتنگ خودِ نشکسته‌ی بزرگ‌نشده‌ی معصوم ِ قبل از دانشگاه میشوم. اما راستش، بیا در گوشی برایت بگویم مطمئنم یک روز هم همین پرسه‌های بیست و یک و بیست و دو سالگی، حسرت می‌شود. و دنیا همین است، وحشتناک جلو میرود، وحشتناک به غارت عمر میرود، و در عین حال از رویاهایمان شاید هیچ چیز در جیبمان نگذارد‌. و ما، دلخوش به یک روز سفید همچنان کلاف رویا را می‌پیچانیم، میپیچانیم..

  • آرســو

هنوز، تابستان

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

دو و نیم شب - اواخر محرم - هنوز، تابستان

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۳۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

ما "حق" نداریم، دخترم.

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو

شاید اصلاحیه

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ

دوست داشتنی؟ نه. واقعا نه. غمگین بودی. واقعا بودی. 

اما راستش..شاید دنیا را واقعی تر کردی. بزرگترم کردی. و شاید،

تنها

ترم کردی.

و این مهمتر از همه شان بود..مهمتر.

 

 

- دعایم کنید. به عدد هر کسی که این پست را میخوانید، برای عاقبت به خیر شدن ام، ممنون میشوم دعایم کنید. 

پایان مسخره بازی تولد.

  • آرســو

این یک تیتر نیست، یک داستان کوتاه است. یک برش از بیست سالگی‌ست که حالا برای تو در بیست سالگی، برای من در چهل و پنج سالگی تکرار میشود. این یک تیتر نیست، یک لحظه‌ است که حالا میان خاطرات ام گم شده اند. ما گم میشویم دخترم. در تاریکی زمان، آن وقت هایی که دیگر یادت نمی‌آید هفتاد و یکمین روز از هفده سالگی ساعت پنج بعد از ظهر را کجا بودی؟ ششمین روز از شش سالگی ساعت هفت را چه؟ عظیم‌ترین لحظه آن لحظه‌ایست که تو در آن زیست میکنی. بعد از آن، لحظات میروند، میدوند، در هوا و صدا و ذرات آب میشوند و دیگر هیچ تصویری از بودنشان نمیماند. عظیم ترین لحظه آن لحظه‌ایست که تو در آن زیست میکنی دختر. اتاقک تاریک ذهن مگر به استثنا هیچ چیز نگه نمیدارد. اصلا گیرم نگه دارد، کجا به کارت می‌آید؟ 

در حال حاضر، برای من عظیم‌‌تر خوابیدن روی تخت و شرکت در یک جلسه مجازی هیچ چیز وجود ندارد. 

  • آرســو