آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

آیا میشود کنکور را شیرین کرد؟

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ق.ظ

منابع کنکور ارشد، کتاب هایی ست که از ترم های دو و سه از ادوارمان شنیده بودم و یا در استوری مشتی روزنامه نگار و فارغ التحصیل رشته مان دیده بودم. خلاصه کتاب های جذابی ست. لیستشان کردم، تقسیم بر روزها. آهسته و پیوسته روزی ۲۰- ۳۰ صفحه بخوانم. نمیدانم این شبح زشت، میشود که قشنگ و شیرین شود یا نه، فقط میدانم کاش شکست نخورم. کاش دیگر در هیچ چیز دنیا شکست نخورم. کاش مزه ی لرزش پاها از شدت ناامیدی در تند باد حوادث را، در مسخره ترین موضوعات زندگی نچشم. کاش از ۲۱ سالگی به بعد، تماما سرازیری باشد. هان؟ میدانم. بگذار رویا ببافم ذهن خسته ی من! بگذار رویا ببافم که این حرمان گاهی نیاز به چند قطره آب ِ تخیل دارد..

  • آرســو

گاهی.

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۴ ق.ظ

گاهی اضطراب، از تپش‌های قلبم می‌آید به چشم‌هایم. می‌آید به ذهنم. می‌آید به دستم. کل وجودم را میگیرد، نمیدانم چرا فقط میدانم گاهی خیلی میترسم. از آینده..

  • آرســو

به همین سوی چراغ!

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۳ ب.ظ

در کلام نگنجد منابع امتحانی ای که باید برای دو روز آتی خوانده شود. روز یکشنبه، دو امتحان اندیشه سیاسی د رغرب و سازمان های بین المللی اگر من را نکشد قطعا قوی تر میکند. استاد هردو، از معروف ترین اساتید دانشکده جهت انداختن دانشجو هستند. بنده هم در انتخاب واحد جست و جو کردم دو امتحان این بزرگواران در یک روز باشد تا نفس خویش را به مبارزه بطلبم.

  • آرســو

آدم ها پیشرفت میکنند!

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۱ ب.ظ

چقدر عجیب است. سه سال پیش دانشگاه شریف یک دوره ی مسئله محوری گذاشته بود، که ذیلش دوره ی مستند سازی بود. من در شاخه ی مستند بودم. آن موقع دومین دوره بود. تعداد بچه ها کم بود و اصلا راستش دوره مفصل بندی درستی نداشت. خیلی خام بود. سناریوی مستند مهاجرت علوم انسانی را آنجا نوشتیم و بعد طی اتفاقات نشد که بشود. تجربه ی جالبی بود. حالا امشب برای کارم اسمش را سرچ کردم. چقدر پیشرفت کرده اند! آن آقایی که دم در می ایستاد رفته بود تلوزیون و کارشان را معرفی کرده بود. اصلا برگ هایم ریخت. جشنواره هایش هم زیاد شده. آن روزها فکر میکردم جمعی دانشجو نشسته اند دور هم کارگاه مقطعی زده اند..بعد در حوزه ی سیاست گذاری بنیاد نخبگان هم ورود پیدا کرده اند.( چیزی که واقعا دغدغه ی حوزه شان است.) خب دمشان گرم. شاد شدم حقیقتا.

  • آرســو

این چه حکمتی‌ست؟

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۴۹ ب.ظ

یک ترم، هیچ کس نمیدانست همچین آدمی در کره خاکی وجود دارد. حالا یک هفته است امتحاناتم شروع شده، تقریبا از یکسری لینک های کاملا بیربطی پیشنهاد یا مصاحبه برای کار پیش می آید. آن هم در این آشفتگی فکری‌ام برای سال آینده. تهش، قاب بنده از سال آینده کتابخانه مرکزی‌ست و منابع کنکور. ببینید کی گفتم. [باید همین باشد.]

  • آرســو

من هابیل‌ام.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۳ ب.ظ

من دست‌های آغشته به خون ِ قابیل را در آسمان می‌شویم. من یک روز، دست‌های آغشته به خون را در آسمان می‌شویم. 

  • آرســو

لطیف یعنی چه؟

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

در جواب سوالش دنبال کلمات بودم. دنبال یا بازی؟ من مدام در بازی ام. در بازی با کلمات. در بازی با حرف هایی که به آدم ها میزنم، در باری با جملاتی که سعی میکنم در درد دل کردن هایم بگویم، در بازی. در بازی برای آنکه خودم باشم و نباشم. در بازی برای آنکه امید و ناامیدی را با هم خلط کنم. در بازی با همه چیز. جدیدا بلافاصله بعد از حرص خوردن از یک امر، ابتدا چشم هایم قرمز میشود بعد سرم درد میگیرد. شاید یکی از دلایلش این است که نمیتوانم واژه های درستی از عصبانیت در مغزم ردیف کنم. در واقع در لحظه نمیتوانم! اما بعد زیر دوش، بعد روبروی آینه، بعد در بازی با کلمات، بعد در گوشه ی آشپزخانه یا مثلا در خیابان، با آدم ها حرف میزنم، دعوا میکنم، فریاد میزنم، استدلال می آورم و بعد همه چیز در ذهنم می ماند. یعنی موازی با انچیز که در واقعیت است، من زندگی ای دارم که شاید تمام آنچه که شما از آن میبینید یک سردرد و قرمزی چشم باشد. بله، بازی در ذهن. مدت هاست در ذهنم با آدم هایی که ظلم میکنند دعوا میکنم. مدت هاست در ذهنم، حرف میزنم. نه که کم حرف شده باشم. آن چیز که به واقعیت نزدیک تر است، در ذهنم رخ میدهد. شاید بگویم خیلی دردم نیامد! اما در ذهنم، عمیق ترین جیغ ها را میکشم. امشب، یکی از دوستانم پرسید لطیف یعنی چه؟ و من فکری بودم شاید لطیف کسی است، که میتواند در ذهنش هم لطیف باشد. میتواند در ذهنش هم بگوید درد نداشت. میتواند امید را در عمیق ترین شیارهای مغزش تزریق کند. میتواند..لطیف باشد. چشم هایش قرمز نباشد. هیچ وقت سردرد نگیرد. لطیف یعنی، یک همیشه مهربان. حتی در بازی ذهن. حیف که این کلمات در آن دیالوگ نمیگنجید. در آخر هم گفتم «لطیف دیگر! مهربان و زلال.»

  • آرســو

جنون کلمات

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۶ ب.ظ

مثلا میتوانید برداشت کنید که در این زمینه واقعا یک بیمارم. عمدتا در ایام امتحانات، نه واقعا از دلزدگی محتوای درس هایم که به قطع میگویم تک تکشان را دوست دارم( یک دوستی گاه نامسالمت آمیز)، برای یک جنونی آنی تشنه ی نوشتن و خواندن میشوم. امروز از صبح چنین عطشی داشتم. جنگ و صلح را شروع کردم، لکن کافی نبود. گشت زدن میان وبلاگ ها، و پیدا کردن وبلاگ های جدید و زیبا باز هم کافی نبود. گشت زدن میان کانال برای خواندن یک متن خیلی خوب، آن هم کافی نبود. انگار آن متنی که باید را هنوز نخوانده ام. انگار تشنگی ام، وابسته به خواندن یک متن است که نمیدانم کجاست و کجا باید پی اش باشم. اصلا نمیدانم حتی درباره ی چیست! یک متن خوب. یک متنی که این تشنگی جنون آمیز را آرام کند. ناامید شدم. از صبح همه جا را دیدم، پیدایش نکردم. چقدر گم کردن چیزی که حتی نمیدانی چیست عجیب است. اصالت یک چیز، فقط به رفع نیازت است فارغ از اینکه آن چیز چه ماهیتی دارد و اصلا چیست. عجیب است. حالا دست از پا درازتر باید برگردم به آن مقاله ی کوفتی. مقاله ی «بازتاب تررویسم در رسانه ها» که مدیونید اگر فکر کنید محتوا هم اندازه ی تیتر سهل است. پنج صفحه خواندم، دریغ از فهم یک جمله. بعضی از پاراگراف ها را دوبار خواندم! تا اینجای کار، راستش را بخواهید در تمام سوراخ های رشته ام، این نظریات گفتمان ها سخت ترین است. واقعا نمیدانم من توان فهم اش را ندارم، یا واقعا سخت است. یا اصلا خود اندیشمندان فهمیده اند چه گفتند؟ نمیدانم! هر بار هم گوشه ی لباسم به این نظریات گیر میکند، هزار بار بابت ارتباطات نخواندن ام خدا را شکر میکنم. 

ما که متن برای رفع تشنگی کاسب نشدیم، برویم سراغ هژمونی و ابژه های گفتمان انتقادی و کوفت و زهرمار خودمان.

  • آرســو

در کدام بغض خودت را پوشانده‌ای؟

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۶ ق.ظ

روزهای سخت. لحظات سخت. دیشب، دوستانم عکس‌های دسته جمعی این دو سه سال اخیر را در گروه فرستادند. آن روز در اتوبوس، آن روز در روستای فلان جا، آن روز در ِ فلان شهر..خنده‌ای که پاک نمیشد. و چشم‌هایی که در هر عکس عوض میشدند. در اتوبوس، آن غروب آفتاب، آن خستگی مهلک و اضطراب عجیب. و بعد شب‌اش..که شد یکی از بدترین روزهای زندگی‌ام. میدانید؟ انسان ها از یکدیگر هیچ چیز نمیدانند. در گروه گفتم، چقدر آن روز، روز بدی بود. دوستانم گفتند، اتفاقا یکی از بهترین روزهای دوره بود. میم همان جا کلی تشکر کرد، بابت تمام بغض هایی که در این مدت ها نگذاشته بود کارم را نکنم. تشکرش حالم را خوب کرد.. اما! این عکس هایی که دیدم، این لبخندهایی که انکار نمیکنم بیشترش از عمق جانم بود، جوانی بود. آن گلِ گلِ جوانی بود. جوانی‌ام پشت کدام بغض پوشیده شده.. این شکستن های مداوم، این خالی شدن ها و تهی شدن ها..

بگذریم. هر بار که زهرا از این حرف ها میزند، میگویم دنیا که تغییر نمیکند. بیا ما به هیچ ورمان نباشد. خیالی ام به هیچ ورم نباشد،نمیگذارندم!

  • آرســو