آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

راه‌آهن | یکی از میان جمع | سجاد افشاریان

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ب.ظ

دو صد تاکستان غَمَمْ بود که شب پیک مى زد به صبح و آن همه شادمانى بى رحمانه کم آورد از هجومِ ناگاهِ غمى جانکاه. از هجوم ناگاهِ غمی جانکاه. و آن همه شادمانی‌‌. و آن همه شادمانی. کم آورد. بی‌رحمانه. صبح. آن همه. شب. هجوم. هجومِ ناگاه. جانکاه. غمی جانکاه. کم اوردن. بی‌رحمانه. بی‌رحمانه کم آوردن. شب پیک می‌زد به صبح. دو صد تاکستان غم. غم‌ام. غمی جانکاه. و آن همه شادمانی. و کلمات! و کلمات.و کلمات.

  • آرســو

از من الهه‌ی مقاومت نساز! | برای دخترم

جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۸ ب.ظ

سلام عزیزم. سلام جان دل. درست سه ماه و بیست روز است که نامه‌ای برایت ننوشتم. علت‌اش را بگذار یک روز تابستانی، وقتی در بالکن خانه‌مان مادر-دختری چای دارچین میخوردیم و تو برایم از زندگی‌ دوستان هم‌سن و سالت میگفتی و با هیجان احساست را راجع به تک تکشان  تصویر میکردی، بگویم. علی الحساب یک بار شروع به نوشتن کردم و در خطوط وسط نامه، به جای ذخیره پیش نویس گزینه‌ی انصراف را زدم. بعد فکر کردم اصلا این بار چه دارم بگویم؟راستش را بخواهی برخلاف هر بار که وعظ و اندرزی گوشه‌ی نامه‌ام قایم میکردم‌ و آهسته آهسته در قامت کلمات برایت میگفتم، این بار هیچ وعظی ندارم. آمدم به عنوان مادر، به عنوان پناه و تکیه‌گاهِ تو، برایت بگویم خسته‌م. مردد بودم این نامه را با این جملات بسوزانم، اما یادم افتاد حوالی هجده سالگی آن روزها هم نامه‌هایی می‌نوشتم که چندان اندرزنامه‌ نبودند. راستش را بخواهی گاهی میخواهم به جان کلمات بیوفتم، برایت حالات و احوالاتی را توصیف کنم که احتمال میدهم در روزهای نوجوانی و یا جوانی تجربه‌اش خواهی کرد. و آن موقع یحتمل من مادری چهل ساله هستم که در کوره‌ی چهل سال زیستن و تجربه اندوختن، دیگر دغدغه‌ها و عمق دردهایت را حس نکنم. حس کردن با درک کردن متفاوت است عزیز جانم. شاید یک روز صادقانه در آغوشت بگیرم بگویم "میفهمم دخترم! میفهمم." و چه بسا واقعا هم بفهمم. اما آن لحظه من مادری چهل ساله‌ام و تو دختری بیست ساله. چه دلم بخواهد و چه نخواهد، بیست سال فاصله بین آن لحظه‌ی من و تو وجود دارد. این بیست سال مانع نیست، اما فاصله است. میخواهم این نامه‌ها بماند تا شاید خلا آن فاصله را پر کند.

عزیزم، نمیدانم در بیست سالگی‌ات چطور مادری خواهم بود، اما از الان میدانم که نمیخواهم برایت کوه بی‌درد باشم و ستون بی ترک. میخواهم همین جا برایت بگویم همه‌ی انسان ها، مرد و زن ندارد، مسلمان و غیر مسلمان ندارد، متقی و غیرمتقی ندارد، همه‌شان یک روز خسته می‌شوند. از من الهه‌ی مقاومت در مقابل هر درد و رنجی نساز! از پدر خیالی‌ات هم نساز. از برادرت هم نساز. از همسرت هم نساز. از هیچ احدی نساز! ما انسان‌ایم. روح داریم و در جهان حوادث زیست میکنیم. مختصر اختیاری داریم اما بر بلندای قامت جبر نفس میکشیم. اگر بخواهم قدری جاده خاکی بروم، روح انفسی در ما دمیده شده اما در کالبد جسم تکان میخوریم. ما انسان‌ایم! یک روز جنگجوی فداکاریم و روز دیگر آن زخم‌خورده‌ای که یک لخته‌ی خون برای از دست دادن نیاز دارد تا جان دهد. یک روز آن مختصر اختیار در مشتمان است و به دنیا پز اشرف مخلوقات بودنمان را میدهیم روز دیگر دنیا تف می‌اندازد بر صورتمان و ما هاج و واج فقط نگاه میکنیم. ما انسان‌ایم دختر. نه کوه سنگ که کوهش هم در طوفان ثابت قدم نیست. خستگی حق طبیعی ماست، نه چون ابتلائات زیادند که چون ما ذی‌حق‌ایم در قبال خستگی! یعنی فرق دارد شما حق چیزی را داشته باشید تا وقتیکه کسی بخواهد به زور برایتان نسخه بکشد.

حالا از تو میپرسم، تصویر تو از خستگی چیست؟ میدانی، یک زمان تصویر من حکایت نادر ابراهیمی‌ بود که در داستان ملاصدرا نوشته بود. خستگی در طریقِ ملاصدرا، یک دراز کشیدن کنار چشمه و خواب نیم‌روزی‌ست. آن هم نه چون خستگی اصالت دارد، چون طریق مهم است و برای طی کردن‌اش بی رمق بودن خطای نابخشونی‌ست.

حالا اما از من بشنو، این تصویرها، نویسنده‌اش نادر ابراهیمی‌ست و فاعل‌اش ملاصدرای فیلسوف. خستگی در دنیای واقعی با آدم‌های واقعی، به اندازه‌ی یک مو با شکست فرق دارد. جان میگیرد. یعنی می‌کاهی. کم می‌شوی. آب می‌شوی. و خودت ذره‌ ذره‌ آب شدن را میبینی. خستگی از مصدر خستن می‌آید. معنی‌اش مساوی با جرح است. دهخدا میگوید "مجروح شدن" و چه راست میگوید! خستگی یک اقامتگاه راه نیست که صرفا نیرو ببخشد. از تو قطعا چیزی را میگیرد. تو قطعا پوسته‌ای را کنار میزنی. قطعا قسمتی از روحت زخمی می‌شود. با این حال فاصله داری با شکست. و به خدا قسم، فهم تفاوت شکست و خستگی از سخت ترین حالات روحی آدمی‌ست. به واسطه‌ی جرحی که برایت رخ داده تو مدام تصور میکنی در نقطه‌ی پایان قصه‌ات غوطه میخوری. تا به حال درد دندان کشیده‌ای؟ حتما کشیدی. اگر جنس دندان‌هایت به مادرت رفته باشد که به یقین کشیدی. خاطرت هست آن لحظه چه سوزش وحشتناکی در مغزت حس میکنی؟ اصلا میخواهی بمیری! یعنی فکر میکنی توان تحمل این درد را نداری. میخواهی میروی دکتر و فقط میگویی این دندان را بکش! نمیخواهمش. روانی‌ام کرده. از زندگی ساقط‌ام کرده‌. میگوید کشیدنی نیست. به عصب رسیده. تو باور نمیکنی. با این حال نخ و قیچی را میدهی دست پزشک میگویی هر کار خودت میکنی بکن. اما من نمیخواهمش. عصب کشی که میکند تازه میفهمی چه دندان حیاتی‌ای داشتی. اصلا اگر نبود چطور میخواستی غذا بخوری؟ فرق خستگی و شکست هم همین است. آن درد وحشتناک نمیگذارد تو زمان را طی کنی. قوت صبر را از جانت میگیرد. تو ترجیح میدهی همان شکست خورده باقی بمانی تا یک خسته! خستگی نیاز به زمان دارد تا مداوا شود. شکست نقطه پایان است. برای کسی که درد میکشد دومی دلنشین تر است. هرچند در باورش نگنجد، اما دلش میخواهد زودتر تمام شود. هرچه که هست تمام شود. حتی اگر پایان ابدی داشته باشد، اما تمام شود. اولی صبر و حوصله میطلبد، طبیب برای جرح میخواهد، زمان برای درمان و امید برای بهبودی. و آه از مورد آخر. از امید که تنها یک واژه است اما پشتش هزار جنگ و خونریزی خوابیده. حالا میبینی این مرز چقدر باریک است؟ 

به همان اندازه که خستگی درجه دارد، باریک شدن این مرز هم حد دارد. یعنی گاه قطرش میشود به اندازه‌ی همان اقامتگاه برای استراحت، گاه باریکی‌اش میشود داد و فریادهای جانکاه برای پایان دادن و پذیرفتن شکست. اینکه همه‌ی آدم‌ها خسته می‌شوند، گزاره‌ی متقن‌ایست اما اینکه این خستگی چقدر به مرز شکست میرسد و چند درصد از ادم‌ها توان تفکیک خستگی و شکست را دارند، نمیدانم! 

نامه‌ام را همین‌جا تمام میکنم. با این حال آمده‌ام تا اینجا که بگویم، از من ِ مادر هیچگاه کوه صبر نساز. و مطمئن باش هر انسانی قبل از پذیرفتن نقش‌هایش یک انسان است، یک انسان با اقتضائاتی که دارد. یکی از این اقتضائات بلاشک خستگی‌ست..پذیرفتن این جمله، آغاز پذیرفتن درد و رنج است و پذیرفتن، نقطه‌ی شروعی‌ست که یک طبیب برای درمان نیاز دارد. پذیرفتن یعنی قبول کردن طی شدن زمان برای بهبودی جرح، و همه‌ی این‌ها یعنی تو شکست نخوردی! 

بله جانم، همه‌مان خسته می‌شویم. همه‌مان.

  • آرســو

بلاگ عزیزم!

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

 

حوالی راهنمایی بود، از وقایع هشتاد و هشت گذشته بود و دوباره بلاگفا جان گرفت. آن موقع تازه نیروهای ژاندارمری ریخته بودند در بلاگفا، باند را قطع کردند و خبرش رسید که خیلی از وبلاگ‌ها سوخته‌.  پیش پای سوختگی وبلاگ‌ها توییتر هم فیلتر شد. آن روزها بچه بودم. اصلا نمیدانستم توییتر چیست ژاندارمری کجاست و چت روم(جایگزین) کدام خری‌ست. بچه‌هایمان فیسبوک‌ داشتند. در کلاس من فیسبوک نداشتم و یک نفر دیگر.وسوسه‌مان کردند ما هم فیسبوک ریختیم. آن موقع یک بلاگفا هم داشتیم که گوش شیطون کر، بسیار هم صورتی و دخترانه بود. پایمان به چت روم هم باز شد که بعد به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی خودمان خارج شدیم. راستش را بخواهید اصلا سر و ته فیسبوک را پیدا نکردیم! یعنی اصلا بلد نبودیم باید چه کار کنیم. کسی هم نبود بپرسیم. همان دو هفته اول رهایش کردیم. بلاگفا بود و بلاگفا.

جلوتر، حوالی اول دبیرستان به اصرار یکی از دوستان در بلاگ وبلاگ پروانه را زدیم. یک بار که با ذوق و شوق اولین نوشته‌مان را در سایت به یکی از دوستان نشان دادیم، آن بنده خدا طوری ذوقمان را هدف گرفت که همان روز وبلاگ را پاک کردیم. گفتیم ما را چه به نوشتن؟ دلتنگ کلاس های انشاء ایام راهنمایی و تعریف و تمجیدهای اغراق آمیز بچه ها شدیم. با این حال قهر قهر تا روز قیامت!

مدتی گذشت، وبلاگ نویسی در مدرسه‌مان مد شد. تاریخ تحول و تطور ما هم شروع شد. دوم دبیرستان بود، جنوبمان را رفته بودیم و حالا باید برای انقلاب و شهدایمان کاری میکردیم! "کاری کردن" منشا ساخت دو وبلاگ شد. یک وبلاگ به اسم شهید همت زدیم و وبلاگ دیگر در راستای انتقال منویات حضرت آقا به دانشجویان خارجی. در وبلاگ دوم از آن جایی که هیچ وقت زبان انگلیسی را جدی نگرفتیم، تمام زحمتی که میکشیدیم در کپی پیس کردن سخنرانی های آقا در گوگل ترنسلیت خلاصه میشد. گذشت، و خاطرم نیست در چه فرآیندی هر دو وبلاگ را حذف کردیم. حوالی سوم دبیرستان، وبلاگ رحیل را ساختیم و آن وبلاگ شد اولین تصمیم جدی‌مان برای نوشتن. بعد گل شبدر، ذهن سیاه، پیش دانشگاهی و یک وبلاگ دیگر که خدا بیامرزدش، همدم روزهای هفده تا نوزده سالگی‌مان شدند. الان هیچ کدامشان نیستند. اگر هم باشند یحتمل آدرس و رمزشان خاطرم نیست. به موازات این روزها، به ما گفتند بیایید اینستاگرام. راستش را بخواهید اصلا وبلاگ هم مثل قبل نبود. انارماهی کم مینوشت، فاطمه چگینی دیگر از آوینی نمیگفت، گل آفتاب‌گردون از بلاگ رفته بود و آن دوست بوشهری که سال کنکور بهم ساعت های درس خواندمان را هر روز گزارش میکردیم؛ دیگر نبود.

بلاگ شده بود خرابه‌ای که تنها، رفیق‌مان یک تنه چراغ‌ش را روشن میکرد که آن هم زد اتاق‌اش را در روزهای اوج خراب کرد. هرچند ما بعد از پنج شش وبلاگ خراب شده صلاحیت غر زدن نداشتیم اما دروغ چرا، هر بار که در بیو‌اش میخوانم که این اتاق در فلان روز یک بار خراب شده، حسرتم میگیرد.

خلاصه‌اش کنم؛ با دیدن وضعیت بلاگ سر خم کردیم و بردنمان اینستاگرام. دوسال دانشگاه، چهار صفحه در اینستاگرام زدیم. آقای اینستاگرام اخلاق خاصی داشت. هم اینکه بدون عکس نمیتوانستی حرف بزنی، هم بیش از یک مقدار کلمه پرتت میکرد بیرون. هرچند کامنت را باز گذاشته بود، ولی کلمه ها از هم جدا میشدند و خب انگار به زور داشتی منتشان را میکشیدی که این واژه‌های ما را در خودت جا بده! مردک نمیدانست واژه‌ها حرمت دارند. راستش را بخواهی ما هم که عکاس نبودیم. یعنی یکسری کلاس رفته بودیم یا مثلا دوربین‌اش را خریده بودیم، اما عکاس نبودیم دیگر! اقای اینستاگرام میگفت یا باید عکاس باشید و حرف بزنید، یا خفه‌خون بگیرید بشینید سرجایتان. راستش آن یک سال ظلم بسیار کشیدیم. با این حال آدم‌ها روز به روز بیشتر میشدند. دوست پیدا کردیم. فهمیدیم بلاگر آواره در اینستاگرام کم نیست! مدتی بعد، یک بنده خدایی پیدایمان کرد گفت شما که بنده‌ی کلماتید، چرا توییتر نمیروید؟ آن جا دیگر منت کسی را هم قرار نیست بکشید. تازه فضایش هم فرانخبگانی‌ست. آدم‌حسابی ها جمع‌اند و اصلا حرفتان همان جا دیده میشود.راستش را بخواهید توییتر رفته بودیم، دو سه سال پیش یک بار چرخی زدیم. جز فحش و برانداز چیزی ندیدیم؛ با این حال گویا فضا عوض شده بود. اینطور که میگفتند مدینه فاضله‌ای بود برای خودش! وارد توییتر شدیم. تایملاین را بالا پایین میکردیم  نخبه ها را پیدا کنیم، چشممان به کلماتشان منور شود بلکم ما هم نخبه شویم، هرچه گشتیم جز مشتی انسان ازدواجی چیزی نیافتیم. یک نفر توییت میزد: با کچل ازدواج میکنید؟ دیگری میگفت: با کسی که شام سوپ میخورد ازدواج میکنید؟ آن دیگری میگفت.. اصلا ابتذالی بود برای خودش! بی انصافی نکنیم؛ توییت درست حسابی هم دیدیم. اما توییت درست و حسابی دیدن هم درد داشت برای خودش! یک نفر آن‌ گوشه‌ی جهان یک عطسه میکرد و شرح ما وقع را از انداختن تف هایش روی اجسام تا نفس ِ بعد از عطسه توییت میکرد به قول توییتری ها فیو استار میشد. مدال شوالیه‌ی جنگجو را می‌انداختند دور گردنش و هزاران منشن که چطور به چنین عطسه‌ای با چنان مسافت نائل گشتید؟ الله اکبر از توانایی های خارق العاده‌تان! بعد یک نفر تحلیل میگذاشت و خودش را به در و دیوار میزد چندرغاز فیو هم نمیخورد. بساط رو مخی بود. فارغ از این‌ها، ما بنده‌ی کلمات بودیم! ما بزرگ‌شده‌ی پست‌های کوتاه بلاگفا و پست‌های الی الابد بلاگ بودیم. توییتر از ما کلمات موجز میخواست. نداشتیم آقا جان! نداشتیم. مگر چند واژه برای هدایت مسلمین و مسلمات در امور سیاسی و غیره. که البته آن را هم نداشتیم! بگذریم. اگر آشناها را هم در توییتر میوت نکنید، زنان فامیل پای تایملاینتان سبزی‌هایی پاک میکردند که حالتان بهم میخورد. چرا زنان؟ چرا مردان نه؟ راستش را بخواهید همین جملات هم نشات گرفته از فضای توییتر است. اه. بگذریم. خبر دادند بیایید تلگرام. پدیده ای داریم به نام کانال! میتوانید در پست‌های کانال آپشن کامنت را اضافه کنید. تازه محدودیت کلمه هم به اندازه‌ی توییتر و اینستاگرام ندارد. بی وقفه اراجیف‌تان را ببافید و نگران عکس‌های نگرفته‌تان هم نشوید.

گفتیم خودش است! اصل اصل جنس است. وبلاگ دوم است. رفتیم کانال. نه یک بار که از ابتدا تا آخرین بار، سه چهار بار! پاک میکردیم ، برمیگشتیم دوباره!

کانال مثل یک بن بست خفه‌کن بود. نه راه پس داشت نه راه پیش نه راهی برای نفس کشیدن! مخاطبش را باید خودت تعیین میکردی. مگر اینکه به زور با کانال های دیگر دوست شوی و بگویی بیا پست ما را بنداز در کانالت ما هم کاسب شویم. اصلا انگار باید کلماتت را میفروختی. بساطی بود. آدم ها الکی وارد کانالت نمیشدند. باید کسی میشدی تا دیده شوی. بعد هم که آشناها زیاد بودند. طبق فرمول بروکراسی، هر جا آشنا زیاد شود فساد هم زیاد میشود! فساد کانال زیاد بود. مرز بین نوشته هایی که باید آشناها بخوانند و نوشته هایی که نباید بخوانند خیلی باریک میشد. اصلا نمیشد دیگر. بعد هم گولمان زدند. آن جا هم محدودیت کلمه داشت! فکر میکردند محدودیت کلمه ی ما در حد دو هزار سه هزار کلمه است. نمیدانستند ما دیوانه تر از این حرف ها هستیم و بعضی شب ها از پنج هزار کلمه هم عبور میکنیم.

خلاصه خسته شدیم. آواره‌ی خسته! در این یک سال وبلاگ شبدر و اینجا هم بودیم. اما در کنارش همه آن‌ها هم بودند. همه آن‌ها که جز خستگی چیزی برایمان نگذاشتند. در تمام صفحه بستن‌های جناب اینستاگرام و پاک شدن‌های جناب توییتر؛ بلاگ برایمان ثابت قدم بود. از اول بود. در این شش سال اخیر، روزی نبوده که وبلاگ نباشد. میدانستیم از هر جا که خسته شویم، بالاخره یک صفحه سفیدی هست که برایش واژه ببافیم. اما دو سه سالی بود که دیگر وبلاگ نخواندیم.دیگر وبلاگ را جدی نگرفتیم. از وقتی فاطمه چگینی رفت، جز اتاق ِ فاخته عزیز دیگر حوصله مان نکشید. ای کاش فقط میرفت! یک طوری رفت که اصلا راستش از وبلاگ مقداری هم زده شدیم. بگذریم. در این سال ها خیلی چیزها تغییر کرده. ما هم خسته تر شدیم. صفحه جدید اینستاگراممان را هم بستند. از آدم‌های آشنا و در معرض دیدن بودن هم خسته‌تر شدیم.

 

امروز بعد از سال ها شروع کردم به وبلاگ خوانی. به پیدا کردن دوست! به دنبال کردن کلماتی که ارزش خواندن دارند. ذوق زده‌ام از برگشتن به آدم‌هایی که بنده کلمات‌اند. و ذوق زده‌ام که دارم مطالبِ شخصی بلاگرهای واقعی را میخوانم. از لفظ بلاگر در اینستاگرام استفاده‌های بدی میشود. اینجا راحت میتوانم بگویم بلاگر!

 

سلام بلاگ عزیزم!

این بار عمیقا سلام.

  • آرســو

انقلاب«مان»

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۳۷ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

اینجا که دیگر اینستاگرام و توییتر نیست که نگویم، «غصه مندم برایت.» مثل ریتم همین آهنگ، همین آهنگ سریال پروانه ی جلیل سامان عزیز. مثل ریتم بالا پایین شدن های تاریخ کشورم. مثل تمام رسیدن ها و نرسیدن های زندگی. غصه مندم برایت، غصه ای اصیل و حقیقی. مثل غمی که روی سریال های جلیل سامان پاشیده. سرشار از امید اما پراندوه! سرشار از افتخار ولی زخمی. میدانی خیلی فکر کردم دنبال احساسات متعارض ام در این سالگرد عزیز، چه کلماتی را سرهم کنم. دیدم وقتی موسیقی ای میتواند تو را در جریان تعارضات همراه کند دیگر چه نیاز به کلمه؟ 

مدت ها پیش خودکشی رضا را که شنیدم بد بهم ریختم. از آن بهم ریختن هایی که باید یک نفر نصفه شبی جمع ام میکرد و میگفت ببین شاید اصلا شکست عشقی بوده. یک نفر اراجیف می بافت تا باور نکنم شکم من سیر است و یک نفر از فقر جان داده. زمان گذشت و برایم شد یک متن در همین وبلاگ. حالا هم گذشته و من در خیابان انقلاب هر روز رضا را میبینم. پدر رضا را هم میبینم! تلخ تر از همه خواهرش..و مادری که پشت این رضاها دارد اشک میریزد. برای من رضا، فارغ از یک اتفاق در یکی از شب های زندگی ام ، شد نماد. نماد جماعتی که به تنهایی میتوانند به دنیا پایان دهند. نماد ادم هایی که نرسیدند و نشد برسند. میان داستان های شهر من، به جایش یک «سیاوش» ساختم تا شاید بشنوم چه میگویند. اما نمیشنوم. جز تصاویری جدا و پراکنده از خیابان ها و فیلم ها و جهادی ها و خیریه ی خواهرم، دیگر چیزی نمیشنوم. زندگی نکردم. از دور دیده ام و از ماهیانه ام آنقدر که برای خودم درد نشود خرج کرده ام. حالا اما بخشی از وجودم یک شب میان دردهای خودم، خودکشی کرد و مرد. و آن جا بود که فهمیدم بیش از این کتاب ها و دم و دستگاه های نخبه پراکنی، آدم ها مهم اند. آدم هایی که «زندگی» میدهند برای نرسیدنشان. نرسیدن هایی که من از وقتی بوده ام،به تک تکشان رسیده ام. حالم خوب نیست آقای انقلاب اسلامی! نمیخواهم حالت را بد کنم، که هنوز بغض میکنم با صدای مطهری وقتی میگوید «این صدای انقلاب است.» بغض میکنم با عکس های سیاه و سفیدت و شکر بودنت که اگر نبود سرم خم بود مقابل رژیمی که تماما با ارکانش بیگانه بودم. اگر نبود شاید مهر ۵۷ با اعتصاب کارگرها، اقلیتی اکثریت میشدند می افتادیم دست شوروی و حالا به جای نماینده ی جمهوری اسلامی، خودمان تقدیم وزارت خارجه اش میشدیم. که اگر نبود، روزهای تلخ ام را با شیرینی «بسیج» ات  پاک نمیکردم. که اگر نبود خیلی اتفاقات می افتاد که به ذهنم نمیرسد. حرف از نبودنت نیست. حرف از چگونه بودنت هم نیست. حرف از اندوه است! 

اندوهی که همیشه هست و به قول نادر ابراهیمی صافی انسان ساز است. حرف از «انقلاب پابرهنگان» است. حرف از رضاست! که میخواهم گلویم بغض شود برایش، و برای خودت اشکش را بریزم. حرف از امیدی ست که مثل یک بند میرود و می آید و یک جا بند نمیشود. حرف از آه کشیدن های آن راننده ی تاکسی ست که دیروز برایم میگفت« میدونی حاج خانم! زندگی که نمیکنیم. جون میکنیم. خدا به دادمون برسه. خدا نجاتمون بده.» حرف از دردی ست که رسیده به گلوی شهر. و نبین کسی حرفی نمیزند، که لابه لای این کتاب و دفترهایی که روز و شب میخوانیم یادمان دادند درد که به گلو برسد، صداها بریده میشود. سکوت حاکم میشود. پشت پرده ی این سکوت اشک ها ریخته میشود..تئوری ها و فرضیه ها میگویند الان وقت اعتراض نیست که وقت خستگی ست. وقت سکوت قبل از طوفان است. میدانی آقای انقلاب اسلامی! به شخصه عاشقتان هستم. به شخصه میدانم نقطه عطف هستید در سیر تطور اندیشه های تاریخ. به شخصه خدا گواه است که در خواندن اخبار منطقه چقدر به بودنتان میبالم. به شخصه شاگرد مکتب رهبرتان بوده و هستم. میدانی آقای انقلاب اسلامی، به شخصه امیدوارم. اما چه کسی گفته اندوه با امید اجتماع نقیضین است؟ به شخصه میدانم، نسل هزارم انقلاب هم که باشم حق استفاده از دوم شخص جمع را در خطاب کردنتان ندارم. به پرانتز تیتر ام قسم! میدانم. اما قلبم رنج رضا را فراموش نمیکند. رنج آدم هایی که در روز میبینم را فراموش نمیکند. و حالا بسان فرزندانی که آغوش امنشان چادر مادرشان است، پناه آورده ام به حرف زدن و در میان گذاشتن رنجم با خودتان که امنید..که اصلا برای خودمان هستید. که اصلا «از» خودمان هستید.

اندوهگین، امیدوارم. 

سالگردتان مبارک «مان» باشد.

۱۳۵۷ ِ عزیز.

  • آرســو

parvane| فرید سعادتمند

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۴۴ ب.ظ

 

 

 

این آهنگ روح سه گانه ی جلیل سامان است. اگر تلوزیون یک سریال را نشان بدهد که قلقلکم بگیرد بشینم تا آخر ببینم همین سه گانه ی ارمغان تاریکی و پروانه و نفس است.

غم اصیل! تنها ترکیبی که میتوانم برای این سه گانه ها به کار ببرم. عشقی که به تصویر میکشد همانی ست که باید باشد، وصالی که به تصویر میکشد هم. اصلا همه چیز! دیالوگ هایش میرود در پوست و جانت یک جایی را پیدا میکند که رخنه کند و جدا هم نشود. همه چیزش به جاست. آهی که از نرسیدن ها میکشی هم به جاست. چقدر این تیتراژ اولش را دوست دارم. باید شب پلی کنی بعد راه روحت را از گوش هایت باز نگه داری، بگذاری ریتم آهنگ بیاید بشیند روی جانت. ممنون آقای سعادتمند.

  • آرســو

به حقیقت پاییز فصل آخر سال بود.

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۱۰ ق.ظ

پاییز فصل آخر سال است| نویسنده: نسیم مرعشی

 جمعه ۱۷بهمن ماه ۱۳۹۹ | در مسیر برگشت از مشهد به تهران

 

قبل‌تر رمان بیشتر میخواندم. ارتباط خاصی با رمان خارجی ندارم، رمان های ایرانی ملموس تر‌اند. رنج‌های آدم‌ها و جنس زیستن‌شان هرچقدر هم متفاوت باشند، یک وجه شباهتی با زیستن توی نوعی دارند. قلم مرعشی. فکر میکنم نویسنده‌ای‌ست که دوستش دارم. نمیدانم تعریف رمان زرد از این رمان بیرون می آید یا نه، ولی ارتباط معنایی دیالوگ هایش را با مونولوگ هایم بسیار پسندیدم. جنس نوشتن اش شبیه به فیلمنامه است. از لحاظ رفت و برگشت های مرتبط! یعنی رفت و برگشت اش شبیه رمان های عباس معروفی نیست که یکدفعه گم شوی و نفهمی چه شد. مرتبط با اکنونی ست که دارد تصویر میشود.

داستان حول سه دوست میچرخد که همکلاسی دانشگاه بودند. هر کدامشان قصه ای دارند سرشار از رنج ولی رنج های منحصر به فرد و حتی متضاد با یکدیگر. دختری که عاشق است ولی اجبارا فارغ میشود و و دختری که عاشق نیست و مجبور است به وصال تن دهد. دختر سوم دختری ست که برای رسیدن به هدف اش یک حصار دور خودش درست کرده تا نه عاشق شود و نه عاشقش شوند و تمام فکر و ذکرش مهاجرت است. هر کدامشان حرف هایی برای گفتن دارند که با تک تک جملاتشان میشود دنیا را یک لحظه نگه داشت. کجای داستان برای من جذاب بود؟ اینکه قصه ای روایت نمیشد. یعنی شما از جمله ی اول میدانستید لیلا طلاق گرفته. و یا شبانه برادری عقب افتاده دارد. و یا روجا میخواهد مهاجرت کند. در اصل کسی از خانه ی اول دست تو را نمیکشاند تا خانه ی آخر ببرد تا تو تازه در جریان قصه قرار بگیری. اینطور رمان ها برای آن هایی که مقدار زیادی خسته اند و حوصله ی «جریان» وقوع یک رخداد را ندارند خیلی کپسولی و خوب است. کل دویست صفحه ی کتاب ماجرای دست و پا زدن آدم ها با دردهایشان است. آخرش هم نه کسی به کسی میرسد و نه اتفاق خارق العاده ی مثبتی می افتد. فقط تو در خلال این صفحات دست و پا زدن و جنگیدن هایی خوانده ای که در نهایت نه شکستی داشته و نه پیروزی. چه بسا درد وغم ها بیشتر هم شده و هیچ چیز هم درست نشده. با این حال لیلا از روی مبل قرمز اش  بعد از هشت ماه بلند شده و دفتر روزنامه اش سری زده و دوباره میخواهد روزنامه نگار شود. یا مثلا شبانه سعی خودش را کرده که عاشق شود و ماهان را ببرد کلاس نقاشی تا به همه ثابت کند بچه عقب افتاده میتواند نقاش شود. روجا برگه ی پذیرش را میگیرد و آماده ی سفر میشود. آخر کتاب، دفتر روزنامه ی لیلا توقیف میشود، شبانه نمیتواند با عشق نداشته اش کنار بیاید، روجا انگیزه نامه اش برای دانشگاه مدنظراش پذیرفته نمیشود.

همه چیز بدتر شده. با این حال آخر داستان با یک مهمانی تمام میشود. مهمانی که آدم هایش یکی از دیگری حالشان بدتر است. با این حال به روی خودشان نمی آورند و ژامبون و قارچشان را میخوردند و شب هم برمیگردند خانه شان.

 

حسی که داستان به شما منتقل میکند همان حکایت «همه مان هم دردیم،فقط دردهایمان فرق میکند.» است. گاهی همین هم درد بودن، همین کنار آدم های پردرد بودن آرام کننده است. به اندازه همان مهمانی گس و تلخ اما مسکن است. بعد از تمام شدن رمان پیش خودم فکر کردم که من هم کنار آدم های دردمند آرام ترم؟ راست اش را بخواهی، این روزها امکان ندارد کسی بگوید من بی دردم. از بین اطرافیانم، آدم هایی که روی روزهای خوششان پارچه ی خاکستری زده اند و رنگ درد به زندگی شان میزنند بی آنکه با رنج و درد مواجهه ای داشته باشند، کم نیستند. آدم هایی که کوه بغض میسازند از کاه های تجربه. کنار این آدم ها بودن، و دیدن غرهایشان که بیشتر از شکم سیری ست عذابم میدهد. عذاب میدهد چون نمیتوانم انتقال معنای درستی برایشان داشته باشم. مثلا نمیتوانم بگویم بچسب به زندگی ات! به خدا ارزش ندارد! به خدا این که میگویی ارزش اشک هم ندارد چه برسد به افسردگی. به خدا بودن ارزشمند تر از نبودن است. به خدا..نهایت تلاش ام این است یک قسم بچسبانم به جملاتم ، بلکم بفهمد که وضعیت اش حتی نمیتوانم بگویم از نود درصد انسان ها بهتر که.. اصلا خوب است. عالی ست. حسرت برانگیز است! گاهی که میان این جملات خودم غرق میشوم، مطمئن تر میشوم یک نفر دیگر در مواجهه با من نوعی همین را میگوید. یک نفر دیگر در مواجهه با آن فردی که به من میگوید، دوباره همین را تکرار میکند. یک نفر دیگر.. و این چرخه میرسد به..به چه کسی؟ و به راستی کدام رنج عظیم تر است؟ نمیدانم. این چرخه شاید بی انتهاست. شاید اصلا چرخه نیست. یعنی رابطه ی طولی ندارد. کاملا عرضی ست. در عرض یکدیگر معنا میشوند. اول دبیرستان معلممان میگفت دردهای انسان ها مثل  اعداد کسری است. یعنی تو عدد یک رنج را باید بگذاری روی مخرج شرایط و ظرفیت آن فرد. با احتساب این فرمول هیچ انسانی بی درد و رنج نیست فقط مخرج اش با دیگری متفاوت است.شاید درست میگویند، «همه مان همدردیم، فقط مخرج هایمان متفاوت است.»

 

 

این رمان را از طاقچه خواندم. دوستش داشتم. قلم روان اما توصیف گرش که ذهن را خسته نمیکند، خوشایند بود. 

  • آرســو

پنج از دو. | بند سه، دارالمجانین

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ

این پیرمرده دوباره اومد. دروغ چرا، حرفای جالبی میزنه. دیروز میگفت ادم رفتنی میره. چه دیوونه بودی چه نبودی، چه مثل میردامادیه ماشین داشتی چه نداشتی میرفت. دنبال بهونه بوده. بعدم گفت ادم نرفتنی نمیره. میگفت سه بار کارش برشکست شده توی این شصت سال سنش. میگفت به خاطر مشکلی که داشته، بچه و نوه و نتیجه و این حرفا نداره. البته بهش گفتم باس میرفتی یه بچه میگرفتی، مثل این سیای ما! خیرت به کسی میرسید پیری. اخمش رفت تو هم گفت فکرشو کرده بودیم، خونه نداشتیم به اسم خودمون نشد. گفتم پیری! با این شرایط تو من بودم نه تنها میرفتم بلکم یه بلاییم سرت میاوردما. خیلی لوسه. همه نویسنده‌ها لوسن. شما خوبی؟ خوش میگذره؟ یه ضبط صوت داره میاره حرفای مارو ضبط میکنه. دفه پیش ازش پرسیدم این صدای مارو رادیو پخش نمیکنن؟ مردک بهم خندید. راستی این پرستار جدیده بود؟ دو سه بار سرش داد زدم پاشد رفت. رفت بند پنج. حال و حوصله ادم جدیدو نداشتم. گفتم همین یوسف اقا بیاد سرممو بزنه. عرضم به حضورت که شمع‌دونی‌های اتاق بغلی زدن بالا. اویزون طاقچه شدن. بودی میومدی آب میدادیشون. بودی..اخ بودی! بودی؟ نبودی. کی بودی؟ ادای بودن درمیاوردی. ببین ادا دراوردن تو مرام ما نبود. به قول این پیریه، ادم رفتنی باس بره. تو هم همون اول رفتنی بودی. خودت میگفتی. حالا واس ادما حال مامان مهینو بهونه کردی،درست،مام گفتیم باشه همین. ولی واس ما دیگ سیا بازی درنیار. اخ گفتم سیا! پسره همه زندگیمونو کرده تو این ماسماسک پیریه. ابرومونو برده. ابروی منو که نه، ابروی خودشو. من که گشتم گشتم اخرین مرحله ی ابرو رو پیدا کردم، فتحش کردم! شدم مجنون این اتاق. ولی این پسر حیف بود. باس بزرگ میشد آقا میشد آقایی میکرد میرفت تو یکی از این شرکتای میرداماد. اها راستی میرداماد پر از شرکته‌. حالا نمیدونم شما مطلعی یا نه. اره دخترجون، ادم رفتنی باس بره. هرچی بیشتر بمونه میشه مثل این ترشی‌های گندیده‌ی مامان مهین. خمار بود نمیفهمید چند سال گذاشتتشون رو بالکن. یهو دیدیم سیا شد هم قد محمداقا، از این شیشه ها هم کپک زد بیرون. اره ادم رفتنی باس بره، نره بو میگیره بالکنو. مثل بوی سیر و سرکه که هنوز تو خونه میپیچه. مثل این رخت عزا که هنوز تو دل منه. اما ادم رفتنی که باس بره، چرا میاد؟ اینو نپرسیدم از این پیریه. این دفعه بیاد میپرسم ازش. البته اگر بیاد! دفعه پیش انقدر زنشو مسخره کردم گذاشت رفت. بابا دیوانه بوده! زنه کلی خاطرخوا داشته، نشسته پای چار کلوم این مردک‌. گفتم شصت سالشو حروم کرد. اخه همه که مثل شما عاقل نیستن! خلاصه قهر کرد رفت. اصلا نمیدونم چطوری پامیشه میاد اینور شهر. چه جونی دارن این نویسنده‌ها! راستی راستی زندگیمو چاپ کنن کسی میخره؟ مگه دیوونن بخرن؟
والا بخدا.

  • آرســو

چهار.| صدا، دوربین، حرکت

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۰۴ ب.ظ

صدای آدم ها بوق ممتد در گوشم است. نگرانم. خیلی نگرانم. دوربین را آماده کردند. باید نقاب را از روی میز بردارم و روی صحنه بروم. گوشی را سایلنت میکنم، نقاب را به سر میکنم. « آهااای آهاای» صدایم میگیرد. کارگردان دستش را بالا پایین میکند به علامت اینکه آرام تر داد بزن. هر دفعه که روی صحنه میروم میگوید برای نمایش اصلی اگر این حنجره ها را نداشته باشی به درد نمیخورد. صدایم را زیر میکنم. نگرانم. دیالوگ بعدی چه بود؟ « سلام پدر.» ذهنم یاری نمیدهد. داستان چه بود؟ آهان. چقدر بد بازی میکند. « ولی من تازه از مدرسه برگشته ام پدر.»  نگرانم. گوشی سایلنت است و اگر زنگ بزنند نمیفهمم. سارا! چرا نقابت روی صورتم نمینشیند؟ آه خدایا کمکم کن کارگردان را ناامید نکنم.« بله پدر! تازه زنگ ریاضی هم داشتیم که متاسفانه...» کات. حالت خوبه؟ اره چطور؟ چرا آخر همه دیالوگ ها پدر میچسبانی؟ یک بارم کافی ست. آهان ببخشید. دوباره نقاب را روی سرم میکشم. نگرانم، با این حال به گوشی ام سر نمیزنم. در دلم رخت هایی میشویند که هیچ احدی نمیتواند درک کند. گریمور میگوید پلک راستت افتاد، چشمت را درشت کن. بچه های لباس یقه ام را درست میکنند. بچه های نور میگویند رخ ات را کمتر به راست بگردان. شده ام مترسک وسط صحنه. دست و دلم کار نمیکند. دیالوگ ها را سعی میکنم حفظ کنم ولی چهره ی پدرم میان دیالوگ ها غالب میشود. نگران خبر بیمارستانم. نقاب را برمیدارم، «بله! تازه زنگ ریاضی هم داشتیم..» کات. نور خوب نیست. از کارگردان میخواهم اجازه دهد یک لحظه از صحنه بیرون بروم. نمیگذارد. درد میپیچد در سرم. بازیگردان می اید بالاسرم. میگوید اگر این دو سه روز را خوب کار نکنم احتمال تعویض بازیگر دارند. با بغض گفتم ولی من به پول این کار نیاز دارم! گفت تلاش کن. با تنبلی که نمیشود. میخواستم جیغ بزنم. از نگرانی قلبم را از دست داده بودم. آه دلشورگی خیلی بد است. خیلی. و بدتر از آن؟ نه تنها کنترل کردن خودت ممکن نیست، بلکه باید یک نفر دیگر هم باشی. سارا بودن در آن لحظه سخت ترین کار ممکن بود. سارا از من برونگراتر است، شیطان تر است و وروجک به معنی واقعی کلمه ست. چگونه میمیک صورتم را با این وضعیت مثل سارا کنم؟ و سخت تر از آن؟ اینکه کارفرمایت تهدیدت کند. سرگیجه گرفتم. نقاب را برداشتم. به خودم گفتم قمار آخر است. روی آتش برقص! دستم را باز کردم. با تمام وجود فریاد زدم « آهااای.آهااااااای.من از مدرسه برگشته ام. من از مدرسه برگشته ام!»

 

  • آرســو

انسانک - سینه ام دکان عطاری ست، دردت چیست؟

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ

 

 

 نامه‌ی حسام ایپکچی به هایدگر است. برای منی که از هایدگر بیش از گزاره‌های پراکنده‌ی کلاس اندیشه‌ی غرب، و کتاب مختصر و کوتاه فلسفه و حقیقت، داده بیشتری وجود ندارد،  فهم این پادکست به مراتب از افرادی که جست و خیز بیشتری در فلسفه هایدگری داشتند کمتر است. چه بسا یک نفر بشنود و بگوید اصلا چرت خالص است!که البته در اینجا برمیگردم به همان جمله که "خوشا جهل!". 

 خلاصه‌اش اینکه من به این پادکست از بعد فرم نگاه کردم. از اینکه موضوع پادکست همان جمله‌ی اول است، «حالا وقتش بود که زنگ بزنم به باورم!» و  ابراهیمی که هر در طول پادکست تبر به دست داشت..

با این وجود، بیشتر از  انسجام صداهای پادکست، هر جزء برایم مهم بود. برای من، بیش از انتقال مفاهیم "مواجهه" مهم است. یعنی شاید همین پادکست برای فردی مواجهه‌ای داشته باشد پر از داده‌ی علمی و یا سرشار از نقد علمی. برای فرد دیگری بیش از داده، معنا مهم باشد. معنایی که از جزءهای پراکنده به دست می‌آید و در فرم خلاقیت سازنده‌ی پادکست شکل میگیرد.

 

 اپیزود هفدهم - پادکست انسانک

 

 


حال، من از مواجهه‌ی خودم مینویسم.

از اینکه ساعت حوالی دو شب باشد، کف اتاق خوابیده باشی و صدا در تک تک سلول‌های روحت پخش شود.

همصدا بگویی: من در آن دم، با همه‌ی وجود با همه‌ی وجود، آغوشی از جبر را بر سکوتی از جنس آزادی ترجیح میدادم. دوست می‌داشتم، کسی جز من، در کشیدن بار هستی نقش داشته باشد. شانه‌هایم تحمل این بار را نداشت!
میان کلمات میگردم. میان کلمات و صدا پرسه میزنم. و به خود میگویم، این من بودم. منی که بوق ممتد میشنیدم. به قول ایپکچی، هر گاه ناقوس کلیسا به صدا درمی‌آید مردم جمع میشوند،  حالا این انصاف است که هر بار دست تمنایی بلند میشود، بوق ممتد؟
این من بودم. مگر نه اینکه نالیدن ناقوسی‌ست که از حلقوم بشر در می‌آید تا نجات‌گر او را اجابت کند؟ این من بودم. مگر نه اینکه نالیدن صدای دستی‌ست که به کمک دراز شده؟ این من بودم. صدای بوق ممتد همچون صدای پتک ابراهیم بود. صدایی که باورهایم را یک به یک میشکست. این من بودم. این ماییم! به ازای هر بوق ممتد شنیدن، صدای یک پتک. در این دقایق بود، که با خودم گفتم نه! این تو بودی. ولی «تو در لحظه». نه توی جاری. نه توی سیال. و انسان جز جاری بودن، چه دارد در پنجه اش؟ نه. این صدا، صدای نهیلیسم است. صدای نامجوست! 
دستم را مشت کردم. در مصاف با "این من بودم"، خواستم صدا را قطع کنم. که ایپکچی گفت: وقتی پرسیدند چند سال داری بگو چند سال نه،چند قرن داری. دوباره صدای "این من بودم" بلند شد. گذاشتم برود جلو. برود و انقدر برود که دوباره بگویم، این من‌ام. ابراهیم بت‌ها را میشکست. هر لحظه. هر دقیقه. و این تمام آن چیزی بود که من از جاری بودن درک کردم.  
ابراهیم باور نمیشکست، ابراهیم بتِ باور را میشکست. و بت بودن، تو را به تمامی میرساند به همان خطوط اول. به بوق ممتد. بت باور یعنی بار هستی را به تنهایی کشیدن. یعنی سرگیجه گرفتن از صدای بوق های ممتد. به اینکه به راستی من کِی به باورهایم زنگ زده‌ام؟ 
من در تنهایی مبتلا به سوختگی عمیق‌ام. این پماد های فلسفی و مسکن های جلدی آرام‌ام نمیکند. به چه کار می آید اصطلاحات پیچیده و لفظ های دشوار، اگر گره باز نکند. شهوت هم‌خوابی با کلمات را که نداریم! ارزش چیزها به دردی ست که دوا میکند. متن‌خوانی های سطحی ما را به جهلمان متعصب کرده..
دوباره پرسه میزنم. دوباره میگذارم ابراهیم پتک‌اش را در دست بگیرد، بعد فریاد بزنم من هم خسته‌ام از دانش‌جامگان! و دوست داشتم که طبیب حکیمی، و حکیم طبیبی بود از جنس محمد صالح علا مینشستیم چشم در چشمش میگفت: سینه‌ام دکان عطاری‌ست دردت چیست؟
آری! همین بود. همین یک جمله، دوای درد هایم بود. باقی پادکست مهم نبود. نامه‌ی حسام ایپکچی به عالیجناب هایدگر هم! به قدر وهم، توشه‌ام را از این ده دقیقه خوابیدن کف اتاق برداشتم. ایستادم مقابل هستی، و شنیدم که میگوید: سینه‌ام دکان عطاری‌ست، دردت چیست؟
و تا نماز صبح درد زمزمه کردم.. حالا دیگر در آغوش جبر، در آغوش کسی که بار هستی را از دوشم برداشته، آرام میتوانم بخوابم..

  • آرســو

چهار از دو.| بند سه، دارالمجانین

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرســو