آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نامه ۲۲م- تابستان هزار و سیصد و نود و نه

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۶ ب.ظ

ها!قصه؟ما که چند ساله داریم قصه میگیم دخترجان.از این قصه‌ها که با "یکی بود یکی نبود غیرخدا هیشکی نبود" شروع میشه.قبلا برای خودتم گفتم.اون موقع‌ها که خوابت نمیبرد انگشتامو لای موهات قایم میکردم و اون وسطا کلمه‌های قصه‌مو بهم میچسبوندم و اونقدر میبافتم که چشات سنگین شه.
یادمه یه روز که غذاتو نمیخوردی،شبش بچه‌ی قصه‌مون از سوتغذیه راهی ِ بیمارستان میشد.اگر اسباب بازی‌هاتو میشکوندی،شبش بچه‌ی قصه‌مون از شکستن اسباب بازی‌هاش پشیمون میشد و به مامانش قول میداد دیگه هیچ‌کودومشونو نشکنه!اصلا میدونی جونم،قصه‌ها رو میگفتم نه چون واقعی بودن یا گوشه‌ی طاقچه‌ی دلم بافته بودمشون تا تو از شنیدن تک تکشون کِیف کنی،میگفتم چون فردا صبش حوصله‌ی کلنجار رفتن باهاتو وقت صبحونه نداشتم!چون همه‌ی اسباب بازی‌هات شکسته بودن..
انگار واسه خاطر خودم ناخالصی میزدم تنگ ِ همشون.عجب قصه‌های نامیزونیم میشدن!
خب مثل این میمونه که یه سیرترشی هفت هشت ساله رو از تو کمدت دراری،بعد شب قبل مهمونی چند تا سیرِ تازه پوست بکنی به زور بچپونی وسط سیرهای جا افتاده!بعد وسط سفره یکی یه قاشق بزنه زیر ترشی‌ها،از بخت بد ِ تو همون دو سه تا سیر جانیوفتاده بره زیر دندوناش.منم برات وسط مسطای قصه‌های قشنگ طاقچه‌ی دلم،چند تا سیر جانیوفتاده قاطی میکردم بلکم از قصه‌های شبونه دوزار برای مادری خودم کاسب شم! ازون سیرا که نه از بوش میخوره هفت هشت سال خوابیده باشه توی اب و سرکه نه از رنگش.ته قصه به نفع من بود حالا چه جا افتاده چه جا نیوفتاده!ولی خب اینا که قصه‌های شبونه‌ست و با" یکی بود یکی نبود شروع میشه".اصن زمختی خستگیِ مامانا موقع شنیدنشون میچربه به کل قصه.اما یه قصه‌ای هست که حکایتش توفیر داره با اون قصه‌ها.اونی که اون بالا داره قصه رو میخونه، ناخالصی نمیزنه.هر قصه‌ رو سال‌ها توی اب و سرکه میخوابونه،همه رو جا افتاده برمیداره میذاره وسط سفره.ته ِ قصه‌ش به نفع خودش نیست،زمختیش زیر دندون حس نمیشه.واسه غذا نخوردنا و اسباب بازی شکستنا به همه فرصت میده،هیچی هم از گوشه کنار قصه‌ش نمیزنه بیرون!خودش گفته.به حساب "ما تسقط ورقه الا یعلمها" حساب تک تک اتفاقای قصه رو داره.خلاصه که خیلی وارده!کاسب ادم های قصه‌ش نیست..کافیه تو ادم یکی از قصه‌هاش بشی،تا تهش دلت ارومه.اصن میشنوی حرفامو یا خوابت برد؟

  • آرســو