آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

سخت.

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۴۰ ق.ظ

من زیر بار این دلتنگی و غم، چطور باید بزرگ شوم و قد بکشم؟ مگر غیر از این است که سال ها قد کوتاه مانده‌ام، مگر غیر از این است که از ایام قبل کوتاه تر شده ام و رنج حقیقتا از پی هر اشکِ یواشکی کم ام کرده است، پس بال پروازت کو ای رنج؟

  • آرســو

میگذرد.

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۶ ق.ظ

سه روز است معده‌ام بد بهم ریخته. سابقه بهم ریختگی معده را میتوانم پرسابقه‌ترین عملکرد بدنم در ۲۱ سال اخیر بنام‌ام، اما حداقل این بار حقیقتا بد و سخت است. مهم نیست علتش چیست، مهم این است که از پی هر سوزش معده، یک فکر یک اضطراب و یک دلشوره جانم را میخورد. شاید اگر این روزها بگذرد، تیرماه بابت متفاوت شدن اوضاع حالم بهتر شود شاید هم نه. راستی مشهد رفتم، و باید حکایتش را جدا بنویسم. 

  • آرســو

دنبال صدایی

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۶ ب.ظ

شاید باورش سخت باشد ولی با سریال از سرنوشت شبکه دو، امشب هق هق گریه کردم. همان سریالی که نشسته بودیم دو هفته پیش مسخره اش میکردیم. بحث ام سریال نیست، یک سکانسی داشت هاشم روی پشت بام داشت با خدا حرف میزد. داد میزد که عدالتت کجاست؟ بخشت کجاست؟ و گریه میکرد. 

با تمام وجود اشک شدم. با تمام وجود یاد لحظاتی افتادم که مدام در کویر ذهنت دنبال دلیل میگردی، دنبال یک روزنه‌ برای اثبات به خودت تا بفهمی تو مقصری یا اصلا منطق دنیا اینگونه است و هیچ چیز؛ حتی سراب هم نمیبینی. یاد ناامیدی افتادم. به نظرم عمق بلاها یک بحث است،  اما لحظات محض و ممتد ناامیدی که تکرار میشود یک بحث. خلاصه هاشم قصه، من را پرت کرد به دنبال صدا بودن. عجیب است، اینکه هنوز اشکم می آید عجیب است‌.

  • آرســو

یک روز عادی.

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۳۷ ق.ظ

۱. امروز کارهایم را سبک کردم و تهران نرفتم. عبا پوشیدم و ماشین را به صرف دور زدن شهر برداشتم و فقط راندم و راندم و راندم! آرایشگاه، حجامت، کتابخانه و خریدهایم را میان همین گشت و گذار انجام دادم. امروز که در خیابان راه میرفتم حال دیگری داشتم. فکر کردم شاید برای تغییر پوشش است، یا شاید بابت روزهای اولی که تنها رانندگی میکنم، یا تنها بیرون رفتن یا... اما حقیقت حال اینچنینی نبود، حالی شبیه به ادای چیزی را درآوردن بود! ادای آدم‌های مستقل. خانم های مستقل. تمام مسیر برگشت را ضمن زمزمه با صدای ضبط، به ادا درآوردن فکر کردم. به اینکه از دیشب به این فکر کرده بودم که یک روز در هفته را خالی کنم و تنها بیرون بروم. چرا اینطور فکر کردم؟ ناشی از کدام فشار فکری و روحی، احساس نیاز به چنین چیزی داشتم؟ بعدتر که به نتیجه رسیدم، حس کردم ذهن همه‌ی ما پر از تجربه‌های زیسته نشده‌ای‌ست که محصول تصاویر است. تصویری که دنیای بیرون برایمان از انسانی ساخته که میخواهد برای پاسخ به فلان فشار فکری‌اش، اینطور رفتار کند. حال آنکه سوالی که پیش می آید این است چرا طور دیگر رفتار نمیکند؟ و اصلا کدام رفتار خود واقعی او هستند؟

 

۲. تقریبا توضیح وضعیت چند بعدی ای که در آن هستم برای هیچ احدی قابل تفسیر نیست. میدانید چه میگویم؟ یعنی در هر جایگاه، دارم نقشی ایفا میکنم که هر کدامش یک ماهیت منحصر به فردی دارد که تقریبا به هیچ کس نمیتوانم تمام ابعاد آن را توضیح دهم. مثلا نمیتوانم توضیح دهم که دیشب، بابت آمدن فلانی به فلان جا و شنیدن حرف‌هایش و دورو بازی هایش سر فلان مسئله، چقدر حرص خورده ام! چقدر چقدر حرص خورده ام. چون این در حالی بود که در یک سکانس دیگر از زندگی، چند دقیقه قبلش داشتم برای خانواده برعکس آن محتوای دوستانه ای که از من نقل شده بود را توضیح میدادم. فلذا نمیتوانم کسی را پیدا کنم، که هم آن جمع دوستانه را درک کند و نگوید تقصیر خودت است که هنوز اینجا هستی، هم بفهمد دقیقا خانواده از من چه انتظاری دارند! احتمالا هیچ انسانی نمیتواند آدمی را به تمامی بفهمد. 

 

۳. فردا ۸ صبح جلسه ای با یکی از روحانیون  دارم که باید یک محتوایی را ارائه دهم. از ظهر انواع سناریوهای احتمالی را فکر کردم، مثلا اینکه وسط ارائه بگوید این جمع یک آقا ندارد که شما برای من بلبل زبونی میکنی؟ یا چه بسا بدتر. تازه این ناظر به وضعیتی ست که مردان جمعمان بیشتر هستند! تجربه های منفی این چنینی یک بار دیگر داشته ام‌ و استرس الان هم ناشی از همان تجربه است. پس میتوانم بگویم ما فقط در تصویر برساخت های اجتماعی و رسانه ای محدود و محصور نمیشویم، گاهی ذهن خودمان هم از دریافت یک پیش زمینه و تجربه طوری شروع به تولید گزاره میکند که آدمی منفعل میشود‌. 

 

۴. نمیدانم. قدر خوبی ترس. شاید.

  • آرســو

بیا بنشین در برم.

پنجشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ق.ظ

اولش فکر میکنی شاید بتوانی کاری بکنی، مثلا چمیدانم. مثل همه موضوعات، تو انسانی. تو اراده داری. تو بیش از سکوت و خاموشی آن اتاق، باید بتوانی! نمیدانم چطور ولی بایست. بلند شو و بگو من نمیگذارم. دست هایش را مشت کرد و چشم هایش را محکم بست، قطره اشک از بین مژه هایش افتاد. چشم هایش را باز کرد و گفت دیدی؟ گفتم چی؟ گفت این کاری که کردم، دیدی؟ من نمیدانم انسان های خیلی خوب چطور رفتار میکنند، نمیدانم انسان هایی که "باید" چطور می ایستند ولی من اینطور ایستاده ام. من اینطور زنده مانده ام. من اینطور فراموش میکنم و فراموش میشوم. بی صدا. گفتم صدای فروریختن کل اتاق را برداشته، چطور بی صدا؟ گفت بگذار پژواک صدای غم این اتاق را آوار کند، چه مهم؟ فعل توانستن زیباست، خوب است و کاربردی. اما کافی نیست و تو چه میدانی وقتی برای دنیا کافی نباشی چقدر همه چیز تغییر میکند؟ نمیدانم چرا یاد کتاب پسران سالخورده افتادم. نگاهش کردم و گفتم، یحتمل درست میگویی. عجیب است. 

  • آرســو