آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

جهان!با من برقص..

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ب.ظ

زمین ما همه عمر بی صدا چرخید

تو هم برقص!همینگونه بی بهانه برقص..

 

- نگاه اول -
سرگردانی ، دعوای شاخه‌های درختان،حکایت هزاران مورچه‌ی سرشلوغ و پرمشغله،تلاقی فریاد جیرجیرک ها و رقابت نابرابرشان مقابل صدای نازک گنجشکان،نگاه عاقل اندر سفیه یک الاغ،عصبانیت کلاغ‌ها و سایه ی لامتناهی درختان و بوی عطر چوب های نم‌زده و اختلاط با نفس های گرم ِ گیاهان،مست شدن هوش آدمی و افتادن در آغوش نسیمی که از میان صدها مانع تو را در گوشه‌ی جنگل پیدا میکند..بوسه بر تن آدمی و رقصاندن موهای پریشان میان دست هایش..
- نگاه دوم -

آرامش، موسیقیِ موج ها،نوازش ماسه ها، لالاییِ دریا،مجملی از رنگ آسمان لامنتهی و دریای بیکران،آغوش نسیمی آشنا و بوسه‌ای از انتهای صمیمیت،رقصِ آب ها میان پاهایت..
-نگاه سوم-
رقص:حرکاتی موزون،میان جنون یا هوشیاری،متاثر از فضا.

-نگاه آخر-
فیلم جهان با من به رقص به تصویر کشیدن یک رقص تمام عیار بود.رقص طبیعت،تنهایی،حقیقت و آدمی!
"جهان" سال‌ها با تنهایی رقصیده بود.با طبیعت به مثابه ی حضور آدمی برخورد میکرد،با حیوانات حرف میزد و صدایشان و نگاهشان و آغوششان را میشناخت.تنهایی و مرگ بخشی از حقیقت فکری جهان بود و در میان این حقیقت به ظاهر تلخ،وجودِ سرشارِ طبیعت روحش را پالایش میکرد.دو جهان در گذر فیلم جریان داشت،جهانی که میان آدم ها با دنیاهای عجیب و غریب و رفتارهای انسانیشان گیر میکرد و در آخر با جمله ی "شاید این آخرین بار باشد" خودش را میان آن انسان ها قاطی میکرد و هوشیارانه با قاتل جانش،یعنی مرگ، میرقصید! دست خواهرش را میگرفت و بعد از حرف های ناموزون خواهرش،تا انتهای تنهایی میدوید.
جهان دیگر،تجلی اش در طبیعت بود.آن وقت ها که صدای آهنگی موزون میان جنگل و دریا پخش میشد،جهان با تمام عناصر موزون میرقصید.این بار از روی سرمستی و بار دیگر از روی هوشیاری.جهان در آغوش آن خرِ عاقلش بود که دوست نداشت جز خر او را صدا بزند.آن وقت که ناهید گفت میشود یک اسم دیگر صدایش بزنم؟ گویی همین اسم،همین دخالت در بافت موزون ِ ذهنش،برایش سنگین بود.جهان دلبسته ی سکوت گیاهانش بود که دوست نداشت کسی آن سکوت را بشکند.
دالِ داستان فیلم"رقصیدن" بود.از سکانس اول تا آخرش،رقص جریان داشت.گاه به واسطه ی حقیقت و گاه به واسطه ی طبیعت!مسئله اصلی موزون  بودن نبود،مسئله ی اصلی جریان داشتن بود.نباید متوقف میشد.نباید تنهایی اش را از دست میداد،نباید به بهانه ی بودن آدم ها مرگ را فراموش میکرد،نباید از قاب جنگل اش دور میماند و نباید جایی غیر از دریا را برای خودکشی انتخاب میکرد.
من با این فیلم یک ساعت و نیم رقصیدم.میان خودم و خودم و خودم!میان حقیقت هایی که من هم مثل جهان در مواجهه های متفاوت چشیدم،میان فطرت ام میان طبیعتی که در روحم جریان دارد میان همه چیز!
به نظر مسئله ای در ایده ی رقص هست که نویسنده در پی دیالوگ ها و کلمات میخواهد به مخاطب بفهماند.آن جایی که حمید میگوید: من میدانم ناهید مرا برای بنزم میخواهد.و بعد با یک سرخوشی میگوید: اصلا مگر من چیزی جز بنزم هستم؟
آنجایی که تلاقی نگاه های یک عشق قدیمی دور آتش،شعله ای میان احسان و سعید ایجاد میکند؛این بار این احسان بود که باید با حقیقت میرقصید.احسان نمونه‌ی بارز کسی بود که تا آخرین سکانس از رقصیدن مقابل همه چیز امتناع می‌کرد.کسی که زخم هایش را کهنه نگه میداشت و چاره ای جز دعوا برای التیامشان نمیدید.دقیقا مقابل جهان!جهان با هر برخورد با طبیعت بار دیگر خودی تولید میکرد.
در تمام فیلم،در خواستگاری کردن رضا تا حرف زدن های طنازانه‌ی بهمن،یک روح کمدی‌ جریان دارد که بیش از خنده میخواهد دو چیز را به ذهن مخاطب القا کند،اول یک نوع جنون حاصل از سرخوردگی که میخواهد به هر قیمتی که شده این سرخوردگی را نه تنها به تمسخر بگیرد بلکه از میانه‌ی راه دستش را بگیرد و با هم برقصند.وقتی رضا به نیلوفر میگوید: جهانگیر به امید داشتن کسی در پیری ازدواج کرد،حالا نه پیر میشود و نه آن کس را دارد.او میگوید اما بعد از نیلوفر هم خواستگاری میکند! او حقیقت را میفهمد اما باز زندگی طبیعی را ادامه میدهد.دومین مسئله بعد از جنون،یک رهایی کامل است.جهانگیر در سکانس آخر فیلم میگوید: فکر میکردم اگر مریض شدم همه باید کنارم باشند.اما حالا فکر میکنم،همه باید زندگی خودشان را بکنند اگر شد و اگر خواستند..کنار هم باشند.کنار هم باشند و بی حوصله باشند،کنار هم باشند و دعوا کنند،کنار هم باشند و..

 

فیلم از پس دو جنون، تنها یک چیز میخواهد بگوید:

"جهان" هر چه که هست باید با بودنش رقصید.حقیقت را نوشخوار کرد و طبیعت را در آغوش گرفت و بعد با صدایی موزون..آنقدر رقصید تا از هوشیاری به جنون رسید!

 

  • آرســو