آرســــــو

به کلمات، زنده

آرســــــو

به کلمات، زنده

دنبال صدایی

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۶ ب.ظ

شاید باورش سخت باشد ولی با سریال از سرنوشت شبکه دو، امشب هق هق گریه کردم. همان سریالی که نشسته بودیم دو هفته پیش مسخره اش میکردیم. بحث ام سریال نیست، یک سکانسی داشت هاشم روی پشت بام داشت با خدا حرف میزد. داد میزد که عدالتت کجاست؟ بخشت کجاست؟ و گریه میکرد. 

با تمام وجود اشک شدم. با تمام وجود یاد لحظاتی افتادم که مدام در کویر ذهنت دنبال دلیل میگردی، دنبال یک روزنه‌ برای اثبات به خودت تا بفهمی تو مقصری یا اصلا منطق دنیا اینگونه است و هیچ چیز؛ حتی سراب هم نمیبینی. یاد ناامیدی افتادم. به نظرم عمق بلاها یک بحث است،  اما لحظات محض و ممتد ناامیدی که تکرار میشود یک بحث. خلاصه هاشم قصه، من را پرت کرد به دنبال صدا بودن. عجیب است، اینکه هنوز اشکم می آید عجیب است‌.

  • آرســو

یک روز عادی.

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۳۷ ق.ظ

۱. امروز کارهایم را سبک کردم و تهران نرفتم. عبا پوشیدم و ماشین را به صرف دور زدن شهر برداشتم و فقط راندم و راندم و راندم! آرایشگاه، حجامت، کتابخانه و خریدهایم را میان همین گشت و گذار انجام دادم. امروز که در خیابان راه میرفتم حال دیگری داشتم. فکر کردم شاید برای تغییر پوشش است، یا شاید بابت روزهای اولی که تنها رانندگی میکنم، یا تنها بیرون رفتن یا... اما حقیقت حال اینچنینی نبود، حالی شبیه به ادای چیزی را درآوردن بود! ادای آدم‌های مستقل. خانم های مستقل. تمام مسیر برگشت را ضمن زمزمه با صدای ضبط، به ادا درآوردن فکر کردم. به اینکه از دیشب به این فکر کرده بودم که یک روز در هفته را خالی کنم و تنها بیرون بروم. چرا اینطور فکر کردم؟ ناشی از کدام فشار فکری و روحی، احساس نیاز به چنین چیزی داشتم؟ بعدتر که به نتیجه رسیدم، حس کردم ذهن همه‌ی ما پر از تجربه‌های زیسته نشده‌ای‌ست که محصول تصاویر است. تصویری که دنیای بیرون برایمان از انسانی ساخته که میخواهد برای پاسخ به فلان فشار فکری‌اش، اینطور رفتار کند. حال آنکه سوالی که پیش می آید این است چرا طور دیگر رفتار نمیکند؟ و اصلا کدام رفتار خود واقعی او هستند؟

 

۲. تقریبا توضیح وضعیت چند بعدی ای که در آن هستم برای هیچ احدی قابل تفسیر نیست. میدانید چه میگویم؟ یعنی در هر جایگاه، دارم نقشی ایفا میکنم که هر کدامش یک ماهیت منحصر به فردی دارد که تقریبا به هیچ کس نمیتوانم تمام ابعاد آن را توضیح دهم. مثلا نمیتوانم توضیح دهم که دیشب، بابت آمدن فلانی به فلان جا و شنیدن حرف‌هایش و دورو بازی هایش سر فلان مسئله، چقدر حرص خورده ام! چقدر چقدر حرص خورده ام. چون این در حالی بود که در یک سکانس دیگر از زندگی، چند دقیقه قبلش داشتم برای خانواده برعکس آن محتوای دوستانه ای که از من نقل شده بود را توضیح میدادم. فلذا نمیتوانم کسی را پیدا کنم، که هم آن جمع دوستانه را درک کند و نگوید تقصیر خودت است که هنوز اینجا هستی، هم بفهمد دقیقا خانواده از من چه انتظاری دارند! احتمالا هیچ انسانی نمیتواند آدمی را به تمامی بفهمد. 

 

۳. فردا ۸ صبح جلسه ای با یکی از روحانیون  دارم که باید یک محتوایی را ارائه دهم. از ظهر انواع سناریوهای احتمالی را فکر کردم، مثلا اینکه وسط ارائه بگوید این جمع یک آقا ندارد که شما برای من بلبل زبونی میکنی؟ یا چه بسا بدتر. تازه این ناظر به وضعیتی ست که مردان جمعمان بیشتر هستند! تجربه های منفی این چنینی یک بار دیگر داشته ام‌ و استرس الان هم ناشی از همان تجربه است. پس میتوانم بگویم ما فقط در تصویر برساخت های اجتماعی و رسانه ای محدود و محصور نمیشویم، گاهی ذهن خودمان هم از دریافت یک پیش زمینه و تجربه طوری شروع به تولید گزاره میکند که آدمی منفعل میشود‌. 

 

۴. نمیدانم. قدر خوبی ترس. شاید.

  • آرســو

بیا بنشین در برم.

پنجشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ق.ظ

اولش فکر میکنی شاید بتوانی کاری بکنی، مثلا چمیدانم. مثل همه موضوعات، تو انسانی. تو اراده داری. تو بیش از سکوت و خاموشی آن اتاق، باید بتوانی! نمیدانم چطور ولی بایست. بلند شو و بگو من نمیگذارم. دست هایش را مشت کرد و چشم هایش را محکم بست، قطره اشک از بین مژه هایش افتاد. چشم هایش را باز کرد و گفت دیدی؟ گفتم چی؟ گفت این کاری که کردم، دیدی؟ من نمیدانم انسان های خیلی خوب چطور رفتار میکنند، نمیدانم انسان هایی که "باید" چطور می ایستند ولی من اینطور ایستاده ام. من اینطور زنده مانده ام. من اینطور فراموش میکنم و فراموش میشوم. بی صدا. گفتم صدای فروریختن کل اتاق را برداشته، چطور بی صدا؟ گفت بگذار پژواک صدای غم این اتاق را آوار کند، چه مهم؟ فعل توانستن زیباست، خوب است و کاربردی. اما کافی نیست و تو چه میدانی وقتی برای دنیا کافی نباشی چقدر همه چیز تغییر میکند؟ نمیدانم چرا یاد کتاب پسران سالخورده افتادم. نگاهش کردم و گفتم، یحتمل درست میگویی. عجیب است. 

  • آرســو

پذیرفتن.

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۰۳ ق.ظ

من غم های ساعت دو شب به بعد را پذیرفته‌ام. در آغوش کشیده‌ام و قورت داده ام. من میدانم گوله‌های غم ممکن است صورتم را خیس کنند ولی در آغوش میکشم و به جای انکار، میگذارم زمان رنگ هر غم را کمرنگ کند. گفته بودم چقدر رنج هر انسان منحصر به فرد است؟ گفته بودم! حالا امشب فکر میکنم شاید لازم است گاهی اوقات رنج آدم ها را بشنوم. شاید میان رنج‌هایشان، علاجی برای رنج های خودم باشد. رنج گاهی بدجوری تلخ میشود، گاهی بدجوری نمیشود کاریش کرد. کاش ابعاد برخی غم‌ها کلمه داشت.

  • آرســو

موضوع: سیاه.

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۳۴ ق.ظ

- آدم‌ها خفه می‌شوند. گاهی آنقدر قورت میدهند، آنقدر خودشان رو کوچک میکنند که خفه می‌شوند. من موقعیت ها را قورت داده ام! موقعیت هایی که باید میگفتم "نه! اینطور نیست! اینطور نیست!" قورت داده ام، و حالا در گلویم مقدار زیادی از فریاد است که میخواهد توضیح دهد. درباره‌ی خودش. آدم‌ها خفه می‌شوند، اگر به مقدار کافی از واقعیت نگویند. از آن چه بر آن‌ها میگذرد و گذشته، واقعی نگویند. اگر توضیح ندهند، اگر بگذارند فکر اشتباه جریان پیدا کند علیه‌شان. آدم‌ها خفه می‌شوند، اگر از یک جایی به بعد حرف زدن را بی معنی بدانند.

  • آرســو

آسمان هم زمین‌ میخورد.

شنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ق.ظ

دوست داشتم در این دقایق، حرف میزدم. میان باران، با این آهنگ چارتار، حرف میزدم. حرف میزدم، با هرکس درباره هرچیز. حرف میزدم!

  • آرســو

موضوع: سفید.

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۴۵ ب.ظ

بی تصوری، خوش تصوری‌ست! سفید خوب است، نه چون خوب است...چون چیزی نیست. آینده خوب است، نه چون خوب است...چون ما نمیدانیم چیست. حتی اگر درباره‌اش، زیباترین تصورهای ممکن را بکنیم، باز نمیدانیم چه چیزی خواهد بود. 

مطمئنا هر انسانی در مقابل "اضطراب" واکنش دفاعی دارد. وقتی مضطرب می‌شود، می‌خورد. می‌خوابد. فیلم می‌بیند. حمام می‌رود! من هر کسی را در تجربه کردن اضطراب، منحصر به فرد دیده‌ام. سابقا فکر میکردم خودم جزو آن دسته از افرادی هستم که حمام می‌روم! یا می‌خوابم. یا فرندز می‌بینم. ولی واقعیت این است که به تازگی کشف بزرگی کردم، من در اوج اضطراب به آینده فکر میکنم. به اتفاقاتی که نیوفتاده و احتمالا هیچ وقت نیوفتد. به اتفاقات اکثرا خوب، که من فاعل‌اش هستم. من وقتی مضطربم، بسیار داستان سرایی میکنم. در ذهنم موقعیتی را ترسیم میکنم و تا ساعت ها در آن موقعیت میمانم. گویی واکنش دفاعی ذهنم از خروج وضعیت، ترسیم آینده است. آینده‌ی کاری، آینده‌ی تحصیلی و گاهی حتی آینده‌هایی که قبلا اصلا به هیچ کدامشان فکر نکرده ام! دقیقا به همین دلیل است که وقتی مضطربم، سرشار از ایده می‌شوم‌. سرشار از کارهایی که ربطی به وضعیت و کار فعلی ام ندارد. دقیقا به همین دلیل است که در شانزده سال اخیر، روزهای دی و خرداد که امتحان دارم، روزهایی ست که عمیق تر از هر وقت دیگر می‌توانم به اینده ام فکر کنم. این را این یک هفته فهمیدم، وقتی چند موضوع مضطرب کننده باهم به مغزم فشار می‌آوردند و ویگر فرندز و حمام و خواب هم جواب نبود! یک لحظه وسط ظهر، خودم را میان یک ترسیمی از آینده پیدا کردم! در ذهنم موقعیت ساخته بودم، حتی در ذهنم ایده برای آن کار مشخص داشتم. جالب بود، خیلی.

زیاد به آینده فکر میکنم. وقتی این فکر، آمیخته به اضطراب کنون ام می‌شود، فکر به آینده هم کم کم تبدیل به محرک دیگری برای اضطراب می‌شود. اگر این اتفاق نیوفتد؟ اگر از پس آن اتفاق برنیایم؟ اگر اگر اگر. آینده تا زمانیکه آینده ی خالی ست، سفید است. وقتی تصورش میکنی و در ذهنت جرم پیدا میکند، حجم دار می‌شود، دیگر سفید نیست. خودش انگار یک موقعیتی‌ست که به فراخور وجود پیدا کردن، مضطرب کننده است. 

آمدم این ها را بگویم که همان چند خط اول را نتیجه بگیرم، وقتی چیزی نیست، وقتی تصورش هم نیست همه چیز ارام است. همه چیز سفید است. فقط کافی ست یک کلمه، یک تصور و یک فکر چرخ دنده های ذهن را روشن کند..همه چیز تغییر میکند...آینده ساخته می‌شود، تو شخص اول داستان آینده‌ات می‌شوی و آدم‌ها دارند نگاهت میکنند. مسئولیت بودن در آینده روی دوشت سنگین می‌شود و حالا، ظهر همان روز مضطرب کننده حوالی ساعت دو باید تصمیمی در موقعیت ثانی‌ات بگیری، که همین هم مضطرب کننده است!

  • آرســو

کمی میان شب.

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ق.ظ

۱. شاید اگر فردی در قلب آدمی زندگی می‌کرد، متوجه تمام آن چیزی که یک قلب تجربه میکند میشد، تنها فردی بود که آدمی را به ماهوی ادمی میشناخت. گاهی خیلی ذهنم سوررئال می‌شود! فکر میکنم، وقتی شناخت اساسا با حجاب زبان حاصل نمی‌شود، در کدام ناحیه از وجود آدمی باید یک انسان وارد شود تا بتواند بشناسدش. فکر میکنم قلب، همان قطعه موجودی که در قفسه‌ی سینه بالا پایین می‌شود، منعکس کننده‌ی واقعی باشد. چرا؟ آدمیزاد چه چیزی‌ست جز چند حسی که تجربه می‌کند. حس دوست داشتن، حس امید داشتن، حس توکل داشتن، حس رها شدن، حس خشم، حس غم و... 

غم در میان مغز آدمی چه تعریفی دارد؟ راستش را بخواهید، جز غم‌های مقدس که منطقی دور از استدلال های ذهنی ام دارد، هیچ غمی را نمیتوانم با ذهنم استدلال بافی کنم. یعنی، نمیتوانم واقعا با مغزم به نتیجه‌ی قطعی غمگینی برسم. ایت شاید بخش زیادی اش ناشی از پیش فرض های مقدسی ست که دین نسبت به دنیا در ذهنم کاشته، ولی فی نفسه غم پایدار ِ مستدلی گویی وجود ندارد. اما قلب آدمی طور دیگر است. حکایتش خیلی فرق دارد، و خب شاید اینجا سوال پیش بیاید وجود آدمی به معنای آنچیزی که تجربه میکند اصالت دارد یا آن چیزی که کشف میکند؟ که خب، من احتمالا برای تجربه اهمیتی زیادی قائل باشم، تا جایی که در چارچوب خودش معنا شود.

 

 

۲. کاش واقعا می‌توانستم مهاجرت کنم. برای مدتی کوتاه، یا متوسط. واقعا از نظر روانی نیاز به مکانی دیگر دارم، تا فقط قدری درباره ی مسائلی دور از فضای فعلی فکر کنم. نه که اینجا غیرقابل تحمل باشد، نیاز به جای دیگر پررنگ تر است‌. چند روز پیش، بنده خدایی را صرفا برای اینکه میدانستم برای کارش سفرهای خارج از کشور زیاد دارد، مانع شدم. و حالا این احساس متناقض، ربطی به تصمیم در باب زندگی ندارد. مهاجرت، باید یک امر درونی باشد. باید فکر کنی برای چه چیز میخواهی نباشی؟ نه یک امر تحمیلی‌. همه چیز همین است‌. تصمیم به رفتن، تصمیم به آمدن، چطور میتواند برآمده از درون آدم نباشد و آدمی بپذیرد؟ بحث شد، در باب اینکه اگر روزی همسری داشتم که قصد داشت جای دیگر زندگی کند چه کار خواهم کرد؟ این بحث ها از اساس غلط است، اما خیلی از آن روز ذهنم درگیر شده. نه فقط درباره‌ی زندگی در جای دیگر، بلکه در باب همه چیز. همه چیزهایی که درونی نیست، تصمیم نیست، حاصل هیچ فرآیند عقلانی نیست و تو باید بپذیری چون این باید برآمده از مصلحت است. تجربه ی این چنین چیزهایی را کمتر دارم.

 

 

۳. دیشب، پیامی دریافت کردم از شخصی مبنی بر اینکه تو به فلانی ایمان داری؟ شخص، مهم بود و فلانی برایم فرد مقدسی بود. کلمات عینا این نبود، ولی فحوا همین بود. تعجب کردم. چگونه نداشته باشم؟ یک لحظه فکر کردم. واقعا فکر کردم! به روزی که جوابم به جای بله، نه بود. به اینکه، آه بگذریم. نمیخواهم درموردش بگویم.

  • آرســو

شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد.

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۳۸ ب.ظ

" منم مثل تو بودم" یا "منم اینطوری فکر میکردم" از یک جایی به بعد واقعا لوس است. لوث است. هیچ انسانی نمیتواند جای دیگری باشد‌. پریروز با فردی حرف میزدم که نه من چیزی از او میدانستم، نه او از من! بی اغراق بیشترین اطلاعاتی که از من داشت محدود در یک گزاره بود. احتمال هم میدادم شباهت هایی داشته باشیم، اما واقعا هیچ چیزی حداقل من از او نمیدانستم و نمیدانم! این دو جمله، در لحظه توهین به شعور آن مخاطبی‌ست که در یک موقعیت است. هیچ کس جای دیگری نیست، چه برسد به موقعیتی که حتی اطلاعاتمان از جای کسی بودن کامل نیست. هرچند در لحظه لبخند زدم و گفتم البته من مثل شما فکر و رفتار نمیکنم و احتمالا ناراحت شد، ولی خب..کاش چیزی درخورتر میگفتم. واقعا واقعا حرفش بیشتر از اینکه دلم را بشکند عصبانی کرد. و خب من چرا به این چرت و پرت ها عادت نمیکنم؟ نمیدانم.

  • آرســو

دلم برای شهروندان رنج‌دیده‌ام، تنگ شده.

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ

پارسال بود؟ یادم نیست. پسران سالخورده را کِی خواندم؟ همان موقع. ایده‌ی این کتاب رنج است. رنج ۱۳ مرد، که زنان در شرح رنج کشیدنشان هستند. واقعا کتاب نابی بود. خاطرم هست در قطار حوالی سه صبح میخواندم. بعد از آن شهری ساختم، کاراکتر ساختم، در ذهنم برای هرکسی رنج منحصر به فرد ساختم‌. نامه ها را روایت میکردم. بعدتر نمیدانم، خسته شدم؟ یا شاید نگران، دیگر ننوشتم‌. حالا امشب دلم برای یکی از آن کاراکترها تنگ شده، دلم برای مادری که برای دخترش نامه مینوشت تنگ شده. دلم میخواهد یک روز، یک گوشه در دنیا پیدا کنم، این نامه ها را صدا کنم و منتشرشان کنم. میدانی؟ خیلی دلم میخواهد.

  • آرســو